محسن جهان در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۴۰ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۳۷۰:
برای تعالی پیدا کردن و سالک راه حق شدن که کمتر از تاج و تخت دنیوی نیست، بایست از خود بگذری و همواره در جهت کمک و دستگیری خلق خدا کوشا باشی.
بهزاد جان بزرگی در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۳۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی داراب دوازده سال بود » بخش ۳:
دوستان دوتا نکته پیدا کردم میگم خدمتتون
بیت زن و کودکان کردند اسیر به محتوا نمیخوره
فیلقوس برای جنگ سپاهی رو میاره مقایل داریوش
کدوم عاقلی زن وبچه رو میبره با خودش بخصوص که جنگ نزدیکشون بود.
مورد بعدی اون مهری که بیاراستند همون مهدی هست که در چند بیت جلوتر عروس رو داخلش میگذارند و مهد به مهر تغییر کرده که کاملا بی منطق هست ساخت مهر برای عروس
ارادتمند
بهمن حیدری در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۱۳ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۲۰ - حکایت در معنی احتمال از دشمن از بهر دوست:
درود
درخط آخر به نظر می رسد به جای نیست ، نیک درست است
گر از هستی حق خبر داشتی همه خلق را نیک پنداشتی
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۹ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵:
قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵
تا به شکار رفتهای ، گشته دلم ، شکارِ غم،
هست مرا ازین سپس ، طِیش فزون و عِیش کمگر نه ز محنتِ زمان ، شاه شود مرا ضِمان،
نیست ز بختَم این گمان ، کاو برهاندَم ز غمتا پیِ صیدِ آهوان ، خنگِ ملِک بوَد روان،
جان و دل ام بوَد نوان ، از چه ، ز آهِ دمبهدمشَه به غزال بسته دل ، من ز هَزال خسته دل،
او ز خیال رَسته دل ، من ز ملال بسته دمای بتِ شنگِ شوخ لب ، خیز و بسیج کن طلب،
تا بجَهیم از این کرَب ، تا برَهیم ازین المچند قرینِ نالهای ، داغ به دل ، چُو لالهای،
خیز و بدِه پیالهای ، تا برهیم از این نقَمچین بگشا ز گیسوان ، تازه کن از طرب ، روان،
چند زنی بر ابروان ، این همه پیچ و تاب و خَممژده بدِه که صبحگه ، شاهِ جهان ، رسد ز رَه،
از قمرَش به سَر کُلَه ، وز مَلَک اش به بَر خدم
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۲۷ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:
قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹
دلَم به زلفِ تو ، عهدی که بسته بود ، شکستی،
میانِ ما و تو ، مویی علاقه بود ، گسَستیز شکلِ آن لب و دندان ، توان شناخت ، که یزدان،
ز تنگنایِ عدم ، آفرید گُوهرِ هستیحدیثِ طولِ امل را ، نمود زلفِ تو کوته،
که هرکه جُست بلندی ، در اوفتاد به پستیشرابِ شُوق ز لعلَت ، چنان کشیدهام امشب،
که صبحِ روزِ قیامت ، مرا ست اوّلِ مستینخست ، روزِ قیامت ، به عاشقان نظری کن،
که پشتِ پای به دوزخ زنند ، از سرِ مستیز وصلِ طوبی و جنّت ، جز این مراد ندارم،
که قدّ و رویِ تو بینم ، به راستیّ و درستیچگونه وصفِ جمالَت توان نمود ، کز اوّل،
دهانِ خلق گشودیّ و رویِ خویش ببستیحدیثِ نکتهٔ تُوحید ، از زبانِ نگارین،
هزار بار شنیدی دلا و هیچ نجُستیبیار باده که گبر و یهود و مومن و ترسا،
ز عشق بهره ندارند ، جز خیال پرستیاگر سجود کند بر رخِ تو ، زلفِ تو ، شایَد،
که نیست مذهبِ هندو ، جز آفتاب پرستیندیدهایم که شاهین ، به کبک حمله نماید،
چنان که زلفِ تو ، بر دل ، به چابکیّ و به چُستیز سخت جانیِ "قاآنی" ام ، بسی عجب آید،
که بارِ عشقِ تو ، بر دل کِشد ، بدین همه سُستی
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۲۳ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶:
قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶
نگارِ سروقدِ من ، چُو عزمِ باغ کند،
چُو برگِ لاله ، دلِ باغ ، پُر ز داغ کندبه باغ میرود امروز ، نَی غلط گفتم،
که هرکجا بخرامد ، ز چهره باغ کندپُر از بنفشه شود راغ ، از دُو گیسو یش،
اگر به فصلِ زمستان ، گذر به راغ کندز دلرباییِ چشم اش ، شراب مست شود،
در آن زمان ، که مِی از شیشه ، در ایاغ کندچُو زلفِ خود ، به مشام ام نهد ، بدان مانَد،
که طبله طبله مرا ، مُشک در دماغ کندجز او ، که زلف به رخ حلقه کرده ، نشنیدم،
کلاهِ باز ، کَس ، از شهپرِ کلاغ کندفراغ نیست مرا ، از فراقِ او ، آری،
اسیرِ عشقِ بتان ، ترکِ هر فراغ کندمگر که مسکنِ دلها ست ، زلفِ مِشکین اش،
که هر کَسی ، دلِ خُود را ، در آن سراغ کندز جان ، ثناگرِ زلفینِ او ست ، "قاآنی" ،
تو عندلیب نگه کن ، که مدحِ زاغ کند
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۵۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱
چون زلفِ بیقرارَش ، بر رخ قرار گیرد
از رشک ، رویِ مه را ، در صد نگار گیرداز بس که حلقه بینی ، در زلفِ مشکبارَش
صد دست باید آنجا ، تا در شمار گیردگر زاهدی ببیند ، میگونیِ لبِ او
تا روزِ رستخیزَش ، زان مِی ، خمار گیردگر ماهِ لاله گون اش ، تابد به نرگس و گل
گلزار پای تا سر ، از رشک ، خار گیردگر از کمانِ ابرو ، بادامِ نرگسین اش
یک تیر برگشاید ، صیدی هزار گیردخورشید کو ز تنگی ، بر چرخ میکشد تیغ
از بیمِ تیرِ چشمش ، گردون حصار گیرداو آفتابِ حُسن است ، از پرده گر بتابد
دهرِ خرِف ، ز رویش ، طبعِ بهار گیردعاشق که از میانَش ، مویی خبر ندارد
در آرزویِ مویَش ، از جان کنار گیردعطّار را به وعده ، دل میدهد ، ولیکن
اندر میانِ آتش ، دل چون قرار گیرد
امیرحسین صدری در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۰۲ در پاسخ به حمید زارعی دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۳:
سلام
منظور از پهلو غذا یعنی چی ؟
عرب عامری.بتول در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۲۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹۳:
وَأَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَیْمَانِهِمْ ۙ لَا یَبْعَثُ اللَّهُ مَنْ یَمُوتُ ۚ بَلَیٰ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا وَلَٰکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ.
🌿با سخت ترین سوگندهایشان به خدا، سوگند یاد کردند که خدا کسانی را که می میرند، برنمی انگیزد!! آری، این وعده حقّی بر عهده اوست، ولی بیشتر مردم نمی دانند.
آیه ۳۸ سوره مبارکه #نحل
دقیقا اینجاست که مولانا میگه:
مُرده بُدم زنده شدم،
گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من
دولت پاینده شدم . . .
مولانا، زندگی پس از مرگ را زندگی واقعی و دولت پایندگی و ماندگار می داند که در راستا و ادامه ی همین زندگی ماست.
بقول استاد الهی قمشه ای: "همه چی اونوره، خبرا اونوره... اینجا خبری نیست." ❤️
علی میراحمدی در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۵۳ در پاسخ به علی احمدی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱:
«صد هزاران نام گر بر هم زدی
قصد او و خواه او یوسف بدی»
دنبال معشوق حافظ نگردید و پی مصداق برای آن نباشید.
معشوق حافظ یکی بیشتر نیست.
همان یکی است که گاهی آن را «فلانی»میگوید و زمانی «دوست» خطابش میکند و گاهی« ترک شیرازی »و زمانی« ترک پریچهره».
عبارات مختلف است ولی منظور یکی است.
با تامل درین ابیات مولانا میتوان حافظ را بهتر و بیشتر دریافت:
آن زلیخا از سپندان تا به عود
نام جمله چیز یوسف کرده بودنام او در نامها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کردچون بگفتی موم ز آتش نرم شد
این بدی کان یار با ما گرم شدور بگفتی مه برآمد بنگرید
ور بگفتی سبز شد آن شاخ بیدور بگفتی برگها خوش میطپند
ور بگفتی خوش همیسوزد سپندور بگفتی گل به بلبل راز گفت
ور بگفتی شه سر شهناز گفتور بگفتی چه همایونست بخت
ور بگفتی که بر افشانید رختور بگفتی که سقا آورد آب
ور بگفتی که بر آمد آفتابور بگفتی دوش دیگی پختهاند
یا حوایج از پزش یک لختهاندور بگفتی هست نانها بینمک
ور بگفتی عکس میگردد فلکور بگفتی که به درد آمد سرم
ور بگفتی درد سر شد خوشترمگر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدیصد هزاران نام گر بر هم زدی
قصد او و خواه او یوسف بدیگرسنه بودی چو گفتی نام او
میشدی او سیر و مست جام اوتشنگیش از نام او ساکن شدی
نام یوسف شربت باطن شدی
کوروش در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۴۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۰ - ماخذهٔ یوسف صدیق صلواتالله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره:
در خیالت صورتی جوشیدهای
همچو جوزی وقت دق پوسیدهای
یعنی چه ؟
علی احمدی در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۲۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱:
پیش از این در برخی شرح ها اشاره کردم که هر هدفی در زندگی از نگاه خواجه شیراز می تواند نوعی معشوق باشد. شکی نیست که یکی از دغدغه های او یافتن حقیقت بوده است که در سایه عقل به آن دست نیافته است و چاره آن را عشق و راه عاشقی می داند . حقیقت هرچه هست برای انسان هنوز معمایی پیچیده است . وقتی از حقیقت سخن می گوییم منظور آن فرمولی است که با آن همه حقایق دیگر را بتوان توضیح داد . برای حصول این امر باید همه چیز را دانست و از همه اسباب و علل آگاه بود .هیچ انسانی نمی تواند بگوید من این حس را دوست ندارم .حقیقت پدیده ایست که همیشه خود را از انسان پنهان می کند و فقط گاهی گوشه ای از خود را نمایان می کند. جفا کار است و وصالش غیرممکن می نماید.حرص انسان را درمی آورد و جانش را می سوزاند. دوست داشتنی است ولی دل به محبت کسی نمی دهد.ولی اگر باشد چون طبیبی جهل را درمان می کند.
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
ای همه ی حقیقت که هنوز از دیده ها نهانی تو را به خدا می سپارم چون جلوه ای از او هستی . با نهان بودنت جان مرا سوزاندی ولی هنوز دوستت دارم.
تا دامنِ کفن نکشم زیرِ پایِ خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تا زمانی که کفن خود را زیر پای خاک نکنم ( نمیرم) فکر نکن که از تو دست برمی دارم.عاشقانه به دنبال حقیقت بودن را نمایش می دهد .آنقدر بر درک خود می افزایم که به تو نزدیک شوم.
محرابِ ابرویت بنما تا سحرگهی
دستِ دعا برآرم و در گردن آرمت
حداقل فقط ابروی مثل محراب خود را نمایان کن تا در مقابل این محراب دست به دعا شوم شاید یک سحرگاهی بر گردنت بیاویزم . یعنی روی تو کاملا نمایان شود و من آویز گردنت شوم.
گر بایدم شدن سویِ هاروتِ بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت
اگر لازم شود سوی آن فرشته جادوگر بابِلی (هاروت ) می روم تا برای آوردن تو صد نوع جادو کنم .معمولا سحر حقیقی نیست ولی او حاضر است از چیزهای کاذب مثل سحر برای یافتن حقیقت استفاده کند که البته غیر ممکن است.
خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب
بیمار باز پرس که در انتظارمت
چاره و طبیب همه نادانی ها حقیقت است . می گوید می دانم که بی وفایی ولی من می خواهم در پیش طبیبی چون تو جان بدهم یعنی قبل از مرگ کل حقیقت را بدانم. تو هم حال من بیمار را که در انتظارت هستم بپرس.
صد جوی آب بستهام از دیده بر کنار
بر بویِ تخمِ مِهر که در دل بکارمت
صد جوی اشک خود را کنار زده ام تا از طریق بوی بذر مهر تو، آن را پیدا کنم و در دل خود بکارم .
خونم بریخت وز غمِ عشقم خلاص داد
مِنّت پذیرِ غمزهٔ خنجر گذارمت
این کار خون مرا ریخت ولی غم عشق را از یاد بردم وبا دیدن بخشی حقیقت شاد شدم این کار غمزه چشم تو بود که لحظه ای خود را به من نشان داد و من مدیون چنین غمزه ای هستم که خنجر می زند.و این غمزه خنجرگون بارها و بارها عاشق را زخمی می کند و درک او را افزایش می دهد تا کمی از غم عاشقی بکاهد.
میگریم و مرادم از این سیلِ اشکبار
تخمِ محبّت است که در دل بکارمت
ولی می گریم و هدفم از گریه این است که این تخم محبت را در دل سنگدل تو هم بکارم که نمی شود .
بارم ده از کرم سویِ خود تا به سوزِ دل
در پای دمبهدم گهر از دیده بارمت
به من از روی کرم اجازه بده تا با سوز دلم در پای تو هر لحظه از چشم خود جواهر ببارم و تمام حقایقی که می دانم را بر تو عرضه کنم وبا مقایسه به یقین برسم.
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضعِ توست
فِیالجمله میکنی و فرو میگذارمت
ولی تو می گویی ای حافظ تو به خاطر کشف حقیقت به شراب روی آوردی که در مستی مرا بیابی ، به شاهد زیباروی نظر کردی تا مرا در آن پیدا کنی ، خواستی رند پاکدل شوی تا مرا در وجود خودت جستجو کنی . همه اینها وضعیت مناسب و پایداری برای تو نیست . کاریست که می کنی و من هم کاری به کارت ندارم و تو را در این حالت ناپایدار و نامطمئن رها می کنم ( تا روزی به من برسی)
سهراب مرتضوی در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲:
آقای چاوشی در قطعه بامداد خمار چه غوغایی به پا کردی! دست مریزاد!
برمک در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۰۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۲۲:
چو مهر جهاندار پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد
بر شاه شد مهتر مهتران
بپذرفت هر سال باژ گران
ازین کار چون کام او شد روا
ابا باژ بستد ز ترکان نوا
-
نوا= گرو/شرط/گروگان.
بنگرید آهسته به چه معنی است
علی میراحمدی در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۱۰ دربارهٔ خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » راز آفرینش [ ۱۵-۱] » رباعی ۱۲:
«رَه زین شبِ تاریک نبردند به روز،
گفتند فسانهای و در خواب شدند»
سقراط بود یا دیگری که گفت:
«میدانم که نمیدانم»
نهایت خردمندی آدمی اینست که دریابد هیچ نمیداند.
علی میراحمدی در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۰۲ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۵:
«از کرامات شیخ ما اینست:
شیره را خورد و گفت شیرین است!»
کیست که این را نداند و نخواهد!
علی میراحمدی در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۵۹ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۰:
«خوش باش که پختهاند سودای تو دی
فارغ شدهاند از تمنای تو دی»
بوی جبری گری میدهد اما رنگی از حقیقت نیز دارد.
علی میراحمدی در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۵۲ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۶:
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامدهست فریاد مکن....
رباعی زیبا و دلنشین ولی غیر کاربردی.
حال ما ریشه در گذشته دارد و گویا بی ارتباط با آینده نیز نخواهد بود!
علی میراحمدی در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۴۳ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶:
ماییم و می و مُطْرِب و این کنجِ خراب
جان و دل و جام و جامه پُر دُردِ شراب...
از آن اشعاری است که به قول معروف خوراک پای بساط می کشی و می چشی است.
چنین حالی را اگر بتوان به دست آورد و از دست نداد سر به آسمان توان سایید.
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند(حافظ)
HB۲۱ در ۲۱ روز قبل، سهشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۲۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۳: