رضا از کرمان در ۲۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۴ در پاسخ به ... دربارهٔ عراقی » عشاقنامه » آغاز کتاب » بخش ۱ - سر آغاز:
درود بر شما
ممنون از نوشتار شما ولی استاد زرین کوب عشاق نامه را منتسب به عراقی میداند وشما با قطعیت از عراقی میدانید. البته برای بنده محتوای کلام مهمتر از گوینده کلام است .
شاد باشید
افسانه چراغی در ۲۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۴ در پاسخ به امید صادقی دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۵:
در پاسخ به امید گرامی
ای بهشتیروی! آنچنان به تو مشغولم که یاد خویشتن در ضمیرم نمیآید.
ای یار زیبارو! چنان غرق عشق تو و محو تماشای تو هستم که خودم را فراموش کردهام.
افسانه چراغی در ۲۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۱ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۶:
کشتن علاوه بر معنی رایج، معانی دیگری دارد: کوفتن، بر زمین زدن، تباه کردن
بیت به این معناست: اگر شخصی وارد شد که حضورش برای تو سنگین است و علاقهای به دیدن او نداری، در بین جمع به او بیاعتنایی کن و او را نادیده بگیر؛ نیازی به خاموش کردن شمع نیست. اما اگر شکردهانی وارد شد، به او توجه کن و شمع را خاموش کن؛ زیرا با بودن او، نیازی به شمع نیست.
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۴۶ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱:
نیّر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱
به سرَم فتاده شوری ، که ز خُود خبر ندارم،
برُو از سَرِ من ، ای سَر ، که هوایِ سَر ندارمهمه خون خُورم ، که این غم ، به دلی دگر کند جا،
به جز این غم ، ایمن الله ، که غمِ دگر ندارمصنمِ شکر فروشَم ، به دهان نهفته شکَّر،
همه گویدَم به تلخی ، که برُو ، شکَر ندارمسحریست هر شبی را ، ز قفا ، بلی دریغا،
که من از فراقت ، امشب ، دگر آن سحر ندارمصنما ز کوهِ نازَت ، پَرِ کاه شد ، تنِ من،
قَدَرَی ز ناز کم کن ، که دگر کمر ندارمز نظارههایِ دلکش ، به طمع نیفتی ، ای دل،
که امیدِ خیر و خوبی ، من از این نظر ندارمسَزَد ار ز دستِ جُورَت ، ز جگر فغان برآرم،
بَرِ شه ، ولی دریغا ، که من آن جگر ندارمچُو ز کعبهء جمالِ تو ، به مدّعا رسیدم،
به نیاز نذر کردم ، که دل از تو برندارمنه ، که عهدِ بوستانم ، ز نظر برفته ، "نیّر" ،
ز قفس ملولم ، امّا چه کنم ، که پَر ندارمخرِ شیخ در تَک و دُو ، بَرِ هر خَس ، از پِیِ جُو،
منم ، آنکه بارِ خسرُو نکِشم ، که خر ندارم
رضا از کرمان در ۲۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۳۵ دربارهٔ اسیری لاهیجی » اسرار الشهود » بخش ۶۰ - حکایت ذوالنون مصری:
درود بر شما
چه حکایت زیبا وقابل تاملی است ودر این بیت اشاره به آیه ذیل دارد .
قُلۡ یَٰعِبَادِیَ ٱلَّذِینَ أَسۡرَفُواْ عَلَیٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ یَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ جَمِیعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِیمُ (53 زمر)
بگو: ای بندگان من که [با ارتکاب گناه] بر خود زیاده روی کردید! از رحمت خدا نومید نشوید، یقیناً خدا همه گناهان را می آمرزد؛ زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است .
شاد باشید
محمدعلی نجفی در ۲۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۵۵ دربارهٔ بلند اقبال » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۵ - قطعه:
به تقلید از انوری ابیوردی است:
روبهی میدوید از غم جان
روبه دیگرش بدید چنان
گفت خیرست بازگوی خبر
گفت خر گیر میکند سلطان
گفت تو خر نیی چه میترسی
گفت آری ولیک آدمیان
میندانند و فرق مینکنند
خر و روباهشان بود یکسان
زان همی ترسم ای برادر من
که چو خر برنهندمان پالان
خر ز روباه میبنشناسند
اینت ...ن خران و بیخبران
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۲ روز قبل، سهشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸
یک شرر از عینِ عشق ، دوش ، پدیدار شد
طایِ طریقت بتافت ، عقل نگونسار شدمرغِ دلم همچو باد ، گِردِ دو عالم بگشت
هرچه نه از عشق بود ، از همه بیزار شدبر دلِ آن کَس که تافت ، یک سَرِ مو ، زین حدیث
صومعه بتخانه گشت ، خرقه چو زنّار شدگر تفِ خورشیدِ عشق ، یافتهای ، ذرّه شُو
زود ، که خورشیدِ عمر ، بر سرِ دیوار شدماه رخا هر که دید ، زلفِ تو ، کافر بماند
لیک هر آنکَس که دید ، رویِ تو ، دیندار شددامِ سرِ زلفِ تو ، بادِ صبا ، حلقه کرد
جانِ خلایق ، چو مرغ ، جمله گرفتار شدیک شکن از زلفِ تو ، وقتِ سحر ، کشف گشت
جانِ همه منکِران ، واقفِ اسرار شدباز چو زلفِ تو کرد ، بلعجبی آشکار
زاهدِ پشمینه پوش ، ساکنِ خمّار شدهر که ز دین ، گشته بود ، چون رخِ خوبِ تو دید
پای به دین در نهاد ، باز به اقرار شدوانکه مُقِر گشته بود ، حجّتِ اسلام را
چون سرِ زلفِ تو دید ، با سرِ انکار شدرویِ تو و مویِ تو ، کآیتِ دین است و کفر
رهبرِ عطّار گشت ، ره زنِ عطّار شد
دکتر حافظ رهنورد در ۲۲ روز قبل، سهشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳:
در بیت دوم تمثیل و آرایه بین برق و باران و چشم و اشک ایجاد شده
معمولن پس از رعد و برق باران میبارد.
رعد نور دارد و چشمی که خوب میبیند پر نور است و گریهی عاشق به باران تشبیه میشود از زیادی
برگ بی برگی در ۲۲ روز قبل، سهشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۰۲ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱:
درودِ فراوان، چنانکه به درستی و نکته سنجی اشاره فرمودید " توکل" واژه ای ست خاصِ متشرعین که احتمالن حافظ بنا به ضرورت تنها یک بار و آن هم در اینجا بکار برده است و از طرفِ دیگر " تفکر" سرچشمه ی دانش است که بنظر می رسد تکیه بر آن نیز در طریقتِ عاشقی کافری باشد، اما حافظ جایگزینی برای توکل دارد که اشاراتِ چشم و ابرو یا کرشمه است، بعبارتی نظرِ عنایت و لطفِ معشوق از شروطِ توفیق در طریقت بشمار می آید. اما در بیتِ " ما درسِ سحر...." نیز شما دوستِ گرامی نکتهی دقیقی را مطرح نمودید و تکرارِ " در رهِ" حافظانه نمی نماید اما با عنایت به اینکه بیتِ مذکور در دیگر نسخ به شکل های گوناگونی آمده است شاید صلاحدیدِ تصحیح کنندگانِ معاصر چنین بوده است و درسِ سحر در رهِ میخانه نهادن را منطقی و درست تر تشخیص داده اند. و "چون نیست خواجه حافظ معذور دار ما را".
محسن عبدی در ۲۲ روز قبل، سهشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۹ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » بیان وادی طلب » بیان وادی طلب:
قلب گردد حال ها
نه کارها
محسن عبدی در ۲۲ روز قبل، سهشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۱ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مردی که از نبی اجازهٔ نماز بر مصلایی گرفت:
قلزم: دریا، اقیانوس
علی Mdt در ۲۲ روز قبل، سهشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۵:
حافظ در این غزل زیبا و عرفانی رفتار خداوند رو بیان میکنه که:
اگر روم ز پیش فتنه ها برانگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
دنبال خدا برویم کلی امتحان و آزمایش سر راهمون میزاره، و اگر دست از طلبش بکشیم گوشمونو میگیره میکشونه دنبالش
کلا خداوند لذت میبره از معشوقه بودن و اذیت میکنه عاشقانش رو، این عشقهای زمینی و ناز دلبران تمرینی برای اون عشق بازی متعالیست.
تمام این دنیا و بازیهاش فقط برای اثبات عشقمون به پروردگار هست، و نباید غافل بود.
در این رهگذار به قول روانشاد حافظ:
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
حالا چطور میشه ازین دام بلا به سلامت گذشت؟
در جواب میفرماید:
طی این مرحله بی همرهی خضر مکن
پس دنبال یک راهنما باید بودکه دستمون رو بگیره تا از این راه پر خطر به سلامت بگذریم.
دراین راه اگر دست به راهنمای دروغین بدیم به گمراهی خواهیم رفت پس انتخاب راهنما بسیار کار ظریف و حساسی هست، از خود خدا باید بسیار بخواهیم تا خودش اون انسان کامل رو سر راهمون بزاره، همه ادعای راهنمایی و راهبری دارند ولی همه دروغ میگن جز یک نفر!
اون یک نفر هم دست هر کسی رو نمیگیره، باید رسید به اون مرتبه که انتخابمون کنن، خلاصه باید حسابی روی خودمون کار کنیم.
موفق باشید عاشقا
سعید فتحعلیزاده در ۲۳ روز قبل، سهشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۴۹ دربارهٔ کمال خجندی » مقطعات » شمارهٔ ۲۰:
چنانکه در دهخدا آمده در ماده «بنگ»، شکل درست شعر این است:
میزند بنگِ صِرفْ مرشدِ خواف
فارغ از نوشداروی عنبی است
گرچه «الشَّیخُ کَالنَّبی» گویند
«کالنَّبی» نیست شیخ ما، «کَنَبی» است
مقصود از مرشد خواف احتمالا ابوبکر خوافی صوفی تندروی آن روزگار در هرات و... است... و عبارت الشیخ کالنبی یعنی: شیخ طریقت، چون پیامبر است مریدان را... کنب هم یعنی بنگ، و کنبی یعنی بنگی و موادی
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۳ روز قبل، سهشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۳۲ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳:
رنجه مباش ، ار دل ، از تو در گله باشد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۳ روز قبل، سهشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۳۱ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳:
نیّر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
رنجه مباش ، ار دل ، از تو در گِله باشد،
مرغِ گرفتار ، تنگ حوصله باشدیکسره ، دل خون شود ، ز دیده بریزد،
بِه ، که گرفتارِ یارِ دَه دِله باشداز تو نرنجم ، گَرَم ز بوسه کِشی سَر،
کشمکشی ، رسمِ هر معامله باشدخال به زلفش چنان خزیده ، که گوئی،
دزد شبی ، در کمینِ قافله باشدسهل بوَد در قفا ، ملامتِ دشمن،
چون نظرِ دوست ، در مقابله باشدتُنگِ شکَر بشکنَد ، ترانهء "نیّر"،
گر لبِ شیرینِ دلبرَش ، صله باشد
زری در ۲۳ روز قبل، سهشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۱۰ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸ - لاله سیراب:
خیلیییی قشنگ بوددد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۳ روز قبل، سهشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۱۶ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱:
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
خیز ، تا معتکفِ خانۀ خمّار شویم،
سَر به پیشَش بسپاریم و سبکبار شویمزلفِ ساقی بهکف آریم و به بانگ و دف و چنگ،
مست از خانه ، سویِ کوچه و بازار شویمدم به دم ، با رخِ افروخته از آتشِ مِی،
همچُو طاووس ، پیِ جلوه و رفتار شویمشحنه ، گر خرقه و دستار به یغما ببَرَد،
گو ببَر ، چند خَرِ خرقه و دستار شویمچون ز زلفِ تو ، توان سُبحه و زنّاری بست،
ما چرا لاوه ، پیِ سُبحه و زنّار شویمبا نسیمی ، که ز کویِ مَهِ کنعان آید،
زشت باشد ، به تنعّم ، سویِ گلزار شویمبا تو ما را ، خبر از خویشی و خُودبینی نیست،
که انا الحق زده ، حلّاجِ سرِ دار شویمکامِ ما بس ز تو ، کز کویِ تو بوئی شنَویم،
ما که باشیم ، تو را طالبِ دیدار شویمسَرِ آزاده و پُر شور ، شَر آرد ، برخیز،
سرِ زلفی به کف آریم و گرفتار شویمآخر از خَمرِ جِنان ، مست چُو باید بودن،
ما که مستیم از اوّل ، ز چه هُشیار شویمخستِگان را ، ز شکَر خنده ، دهد آبِ حیات،
خُوش طبیبی است ، بیا تا همه بیمار شویمقیمتِ لعلِ لبِ یار ، به جان شد "نیّر" ،
گُوهر ارزان شده ، بازآ که خریدار شویماز پسِ مرگ ، چُو خاکِ قَدَمی باید بود،
بِه که ، خاکِ قدمِ شاهِ جهاندار شویمشیرِ حق ، داورِ دین ، آنکه به مَه ناز کنیم،
با سگانِ سرِ کویِ وی ، اگر یار شویم
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۳ روز قبل، سهشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۰۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶
پیرِ ما ، وقتِ سحر ، بیدار شد
از درِ مسجد ، برِ خمّار شداز میانِ حلقهٔ مردانِ دین
در میانِ حلقهٔ زنّار شدکوزهٔ دُردی ، به یک دَم درکشید
نعرهای دربَست و دُردیخوار شدچون شرابِ عشق ، در وی کار کرد
از بد و نیکِ جهان ، بیزار شداوفتان خیزان ، چو مستانِ صبوح
جامِ مِی بر کف ، سویِ بازار شدغلغلی ، در اهلِ اسلام اوفتاد
کای عجب ، این پیر ، از کفّار شدهر کَسی میگفت ، کین خذلان چه بود
کانچنان پیری ، چنین غدّار شدهرکه پندَش داد ، بندَش سخت کرد
در دلِ او ، پندِ خلقان ، خار شدخلق را رحمت همی آمد ، بر او
گِردِ او ، نظّارگی بسیار شدآنچنان پیرِ عزیز ، از یک شراب
پیشِ چشمِ اهلِ عالم ، خوار شدپیرِ رسوا گشته ، مست افتاده بود
تا از آن مستی ، دَمی هشیار شدگفت ؛ اگر بدمستیی کردم ، روا ست
جمله را ، میباید اندر کار شدشایَد ، ار در شهر ، بد مستی کند
هر که او ، پُر دل شد و عیّار شدخلق گفتند ؛ این گدایی کُشتنی است
دعویِ این مدّعی ، بسیار شدپیر گفتا ؛ کار را باشید ، هین
کین گدایِ گبر ، دعویدار شدصد هزاران جان ، نثارِ رویِ آنک
جانِ صدّیقان ، بر او ایثار شداین بگفت و آتشین آهی بِزَد
وانگهی ، بر نردبانِ دار شداز غریب و شهری و از مرد و زن
سنگ از هر سو ، بر او انبار شدپیر در معراجِ خود ، چون جان بداد
در حقیقت ، محرمِ اسرار شدجاودان ، اندر حریمِ وصلِ دوست
از درختِ عشق ، برخوردار شدقصهٔ آن پیرِ حلّاج ، این زمان
انشراحِ سینهٔ ابرار شددر درونِ سینه و صحرایِ دل
قصّهٔ او ، رهبرِ عطّار شد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۳ روز قبل، سهشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۰۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷
قصّهٔ عشقِ تو ، چون بسیار شد
قصّهگویان را ، زبان از کار شدقصهٔ هرکَس ، چو نوعی نیز بود
ره فراوان گشت و دین بسیار شدهر یکی ، چون مذهبی دیگر گرفت
زین سبب ، ره سویِ تو ، دشوار شدره به خورشید است ، یک یک ، ذرّه را
لاجرم ، هر ذرّه ، دعویدار شدخیر و شر ، چون عکسِ روی و مویِ تو ست
گشت نور افشان و ظلمتبار شدظلمتِ مویَت بیافت ، انکار کرد
پرتوِ رویَت بتافت ، اقرار شدهر که باطل بود ، در ظلمت فتاد
وانکه بر حق بود ، پُر انوار شدمغزِ نور ، از ذوق ، نورالنّور گشت
مغزِ ظلمت ، از تحسُّر ، نار شدمدّتی در سیر آمد ، نور و نار
تا زوال آمد ، ره و رفتار شدپس روِش برخاست ، پیدا شد کشِش
رهروان را ، لاجرم پندار شدچون کشِش از حدّ و غایت درگذشت
هم وسایط رفت و هم اغیار شدنار ، چون از موی خاست ، آنجا گریخت
نور نیز ، از پرده با رخسار شدموی ، از عینِ عدد ، آمد پدید
روی ، از توحید ، بنمودار شدناگهی ، توحید از پیشان بتافت
تا عدد ، همرنگِ رویِ یار شدبر غضب چون داشت ، رحمت ، سبقَتی
گر عدد بود ، از احد هموار شدکل شیئی هالک الّا وجهه
سلطنت بنمود و برخوردار شدچیست حاصل ، عالمی پُر سایه بود
هر یکی را ، هستییی ، مسمار شدصد حُجُب ، اندر حُجُب پیوسته گشت
تا رونده ، در پسِ دیوار شدمرتَفَع چون شد به توحید ، آن حُجُب
خفته ، از خوابِ هوس بیدار شدگرچه در خون گشت دل ، عمری دراز
این زمان ، کودک همه دلدار شد■هرکه او ، زین زندگی بویی نیافت
مرده زاد از مادر و مردار شدوان ، کزین طوبیِّ مُشکافشان ، دَمی
بُرد بویی ، تا ابد عطّار شد
افسانه چراغی در ۲۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۴۸ در پاسخ به عارف دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰: