سیدمحمد جهانشاهی در ۱۹ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۵۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳:
چون خاکِ توام آخر ، خونم به چه میریزی
علی میراحمدی در ۱۹ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۲۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵:
اگر کسی پس از خواندن این غزل گریبان بِدَرد و عربده کشان راه بیابان پیش گیرد حق دارد!
علی میراحمدی در ۱۹ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۰۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷:
هر گونه شرح و توضیح و تفسیری بر این غزل مانند انداختن لکه مُرکب بر یک تابلوی نقاشی باارزش است!
محسن عبدی در ۱۹ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۴۷ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مفلسی که عاشق شاه مصر شد:
عذر مرغ بعدی
محسن عبدی در ۱۹ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۴۱ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گمشدن شبلی از بغداد:
تردامنی: گناهکاری، معیوبی
محسن عبدی در ۱۹ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۴۰ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گمشدن شبلی از بغداد:
عزی نام بت است
لات و عزی
محسن عبدی در ۱۹ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۳۷ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتهٔ عباسه دربارهٔ روز رستخیز:
شنگرف نوعی سنگ است.
محسن عبدی در ۱۹ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۳۵ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتهٔ عباسه دربارهٔ روز رستخیز:
از این بیت مجددا عذر مرغ بعدی بیان می شود.
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۹ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۰۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲
اگر ز پیشِ جمالَت ، نقاب برخیزد
ز ذرّه ذرّه ، هزار آفتاب برخیزدجهان ز فتنهٔ بیدار ، رستخیز شود
چو چشمِ نیمخمارَش ، ز خواب برخیزدبه مجلسی که زنَد خنده ، لعلِ میگونَش
خِرَد اگر بنشیند ، خراب برخیزداگر به خنده در آید لبَش ، ز هر سویی
هزار نعرهزنِ بی شراب برخیزدزمرّدِ خطِ تو ، چون ز لعل برجوشد
هزار جوش ، ز لعلِ خُوشاب برخیزدز بس که بویِ گلِ عارضَش ، عرَق گیرد
ز خارِ رشک ، خروش از گُلاب برخیزدز بس که اهلِ جهان را ، چو صور دم دهد ، او
قیامتی ، ز جهانِ خراب برخیزدجنابتی ، که ز دعویِّ عشقِ او بنشست
چو غسل سازی از خونِ ناب ، برخیزدکه آن چنان حَدَثی ، تا که تو نَگِریی خون
گمان مَبَر ، که به دریایِ آب برخیزدخبر که را ست ، که از بهرِ تَفِّ هر جگری
ز زلفِ مُشک فشانَش ، چه تاب برخیزدنشان که را ست ، که از بهرِ غارتِ دُو جهان
ز آفتابِ رُخَش ، کِی نقاب برخیزداگر ادا کند از لفظِ خویش ، شعر ، فرید
ز پیشِ چشمهٔ حیوان ، حجاب برخیزد
داریوش در ۱۹ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۳۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۹:
درود بر شما که هر بیت را جداگانه و بسیار دلنشین معنی کرده اید .
عبدالرضا فارسی در ۲۰ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۰۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۱ - سخن پرسیدن موبد از کسری:
خردک منش. [ خ ُ دَ م َ ن ِ ]( ص مرکب ) صاحب تجربه. باتجربه. صاحب رای :
بپرسیدش از راد و خُردک منش
ز نیکی کنش مردم و بدکنش.فردوسی.
|| ظاهراً بمعنی انسان شکسته نفس نیز می آید.
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۰ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۳۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲:
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲
ای نُوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما،
ای از تو آبستن چمن ، وِی از تو خندان باغهاای بادِ نایِ خُوش نفس ، عشّاق را فریادرس،
ای پاکتر از جانِ جان ، آخر کجا بودی کجا؟ای فتنهٔ روم و حبش ، حیران شدم کاین بویِ خَوش،
پیراهنِ یوسف بوَد یا خُود ردایِ مصطفی؟!ای جویبارِ راستی ، از جویِ یارِ ما ستی،
بر سینهها سینا ستی ، بر جانهایی جان فزاای قیل و ای قالِ تو خُوش ، وِای جمله اَشکالِ تو خُوش،
ماهِ تو خُوش ، سالِ تو خُوش ، ای سال و مَه چاکر تو را
علی احمدی در ۲۰ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲:
در بررسی این غزل باید توجه داشت که ابیات اول ،چهارم و هفتم ناظر به حال و سایر ابیات ناظر به گذشته و دوره فراق و دوری از پیام یار است.
دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد
من نیز دل به باد دهم، هر چه باد باد
دیشب باد از آن یار سفر کرده خبری به من داد من هم دلم را به باد سپردم هر چه می خواهد بشود مهم نیست.
معلوم است که دوره فراق دشواری طی شده و با پیام باد که از یار خبر می دهد او آنقدر به وجد آمده که حاضر است از تمام دلش بگذرد و آن را برای معشوق بفرستد.
کارم بدان رسید که همرازِ خود کنم
هر شام برق لامِع و هر بامداد باد
در چینِ طرهٔ تو دل بی حِفاظِ من
هرگز نگفت مسکنِ مألوف یاد باد
این دو بیت شرح دشواری دوره فراق است و در گذشته رخ داده .وضعیت من طوری شده بود که هر شب صاعقه روشن و هر صبح باد را محرم راز خود می کردم .
در حالیکه در چین زلف تو یعنی در چالشهای راه عاشقی گیر افتاده بودم و بی حفاظ بودم( چون راه عشق کناره و محافظی ندارد و هر آن امکان جدا شدن از زلف وجود دارد )ولی هرگز برنگشتم و به یاد محل سکونت مورد علاقه ام نیفتادم و پایدار در راه عاشقی ماندم.
امروز قدرِ پندِ عزیزان شناختم
یا رب روانِ ناصحِ ما از تو شاد باد
امروز که دشواری این راه را شناختم فهمیدم که عزیزان و دوستان به من چه نصیحتهایی می کردند که وارد این راه نشوم .آنها حق داشتند و ای خدا روان آنها را شاد بگردان .
خون شد دلم به یادِ تو هر گَه که در چمن
بندِ قبایِ غنچهٔ گل میگشاد باد
از دست رفته بود وجودِ ضعیفِ من
صبحم به بویِ وصلِ تو جان باز داد، باد
و باز هم شرح دوره فراق :هر وقت در چمن ،باد قبای غنچه گل را باز می کرد یعنی باعث باز شدن غنچه می شد من به یادت می افتادم و دلم خون می شد.
دیگر این جان ضعیف من از دست رفته بود که وقت صبح باد با رساندن بوی تو به من جانی دوباره داد .
حافظ نهادِ نیکِ تو کامت بر آورد
جانها فدایِ مردمِ نیکو نهاد باد
ای حافظ این دل نیک اندیش توست که باعث می شود آرزویت برآورده شود و بویی از یار به مشام تو برسد. شایسته است جانها فدای مردم نیک اندیش شوند.
نکته نغز این غزل همین است که اگر نیک اندیش باشی معشوق هم خبری از خود به تو می رساند و تو را در راه عاشقی پایدار نگه می دارد .بدخواهی و پلیدی تو را از معشوق دور نگه می دارد و در فراق خواهی ماند .
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۰ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۵۰ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶:
کمر چگونه ندزدد ، ز بارِ هجرِ تو ،"نیّر"
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۰ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۱۵ دربارهٔ نیر تبریزی » لآلی منظومه » بخش ۱۷ - ایضا:
نیر تبریزی » لآلی منظومه » بخش ۱۷ - ایضا
اگر صبحِ قیامت را ، شبی هست ، آن شب است امشب،
طبیب از من ملول و جان ز حسرت بر لب است امشبفلک از دُورِ ناهنجارِ خُود ، لختی عنان در کِش،
شکایتهایِ گوناگون ، مرا با کُوکب است امشببرادر جان ، یکی سر بر کُن از خواب و تماشا کن،
که زینب بیتو ، چون در ذکرِ یارب یارب است امشبجهان پُر انقلاب و من غریب ، این دشت پُر وحشت،
تو در خوابِ خُوش و بیمار در تاب و تب است امشبسرَت مهمانِ خولیّ و تنَت با ساربان همدم،
مرا با هر دُو اندر دل ، هزاران مطلب است امشببگو با ساربان ، امشب نبندد محملِ لیلی،
ز زلف و عارضِ اکبر ، قمر در عقرب است امشبصبا از من به زهرا گو ، بیا شامِ غریبان بین،
که گریان ، دیدهٔ دشمن ، به حالِ زینب است امشب
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۰ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۱۴ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵:
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
جدا از چشمِ او ، تن در تب و جان بر لب است امشب،
شبی کو را ، ز پِی صبحی نباشد ، آن شب است امشبببین بر چنبرِ کاکل ، رخِ آن ماهِ سنگیندل،
مبند ای ساربان محمل ، قمر در عقرب است امشبجرس در ناله و صبحِ وداع و جسم و جان در پِی،
مخُسب ای دل ، که وقتِ ذکرِ یارب یارب است امشبخدا را آسمان ، لختی عنانِ صبح در هم کِش،
که پنهان با لب اش ، دل را هزاران مطلب است امشببه هنگامِ رحیل ، آهستهتر ران ، ناقه را جانا،
که پایِ رفتنَم ، لرزان ز تیمارِ تب است امشبز هجرِ وصلِ او ، امشب میانِ گریه میخندم،
که دستی بر دل و دستی به سیبِ غبغب است امشبتو هم افتان و خیزان ، بِه که پویی از قضایِ دین،
چُو جان پا در رکاب و دل روان با مرکب است امشبدلا این تیرِ آه ، از سینه سر بر کن ، که "نیّر" را ،
سخنها با سپهر و جنگها با کُوکب است امشب
سیدمحمد جهانشاهی در ۲۰ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۱۳ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶:
نیّر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
چه بود با سرِ زلفِ تو ، کارِ جان به سر آید،
ز تارِ او گسلد رشته ایّ و جان به در آیدسپر به پیش سپارد از این ستاره ، زمین را،
گر آسمان ، همه با آفتاب و با قمر آیدبیا ببین که چه حال است ، از انتظارِ تو ، ما را،
نه جان ز تن بدَر آید ، نه قاصدی ز در آیدگر از نظر فکنَد تیرِ غمزه ام ، چه ملامت،
دگر نمانده نشانی ز من ، که در نظر آیدفرشته ای تو ، بدین نازِ جان گداز و گر نه،
کجا تحمّلِ کوهی ، ز طاقتِ بشر آیدهزار بار گرَم بشکنی ، ز تیرِ جفا ، پَر،
چُو باز تیرِ تو بینم ، مرا ز شُوق ، پَر آیدبگو به جان ، ز کمان بر گذشت ، ناوکِ مژگان،
بیا به لب ، که ز جانانه ، پیکِ خوشخبر آیدنهالِ قدِّ تو تا دیده دید ، یافت که آخر،
چه بار می دهد این نُونهال ، اگر به بر آیدجدا ز صورتِ جانان ، دلا ز دیده چه حاصل،
اگر سرشک سر آید ، بهِل که دیده برآیدسپر به پیش کِشم من ، ز تیرِ نازِ تو ، حاشا،
دریغ باشد تیری چنین ، که بر سپر آیدکمر چگونه ندزدد ، ز بارِ هجرِ تو ،"نیّر"،
چه طاقتی بوَد آن را ، که کوه بر کمر آید
علی احمدی در ۲۰ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹:
دلِ من در هوایِ روی فَرُّخ بُوَد آشفته همچون مویِ فَرُّخ
دل من روی آن فرخ را می خواهد و در این راه مثل موی آشفته او پریشان و بیقرار است.
در اینجا حضرت حافظ معشوق را فرخ می داند چون باعث نیکبختی اوست.به عبارت دیگر او وجود و حضور معشوق را مبارک می داند.در این غزل جلوه های مختلف حضور و جلوه گری معشوق را بیان می کند . یعنی فقط یک ویژگی نیست که حافظ را به خود جذب کرده است بلکه وجوه مختلفی برای ربایش دل عاشق وجود دارد .
آشفتگی موی معشوق شاید نقطه شروع جلوه گری او باشد این آشفتگی می تواند به گستردگی جلوه های او در آفرینش مرتبط یاشد . نوعی بی نظمی خوشایند که دل عاشق را می رباید .
بجز هندویِ زلفش هیچ کس نیست که برخوردار شد از روی فَرُّخ
هندو به معنای سیاه است و زلف سیاه را در کنار روی معشوق تصویر می کند . همراهی همیشگی زلف با روی معشوق را بیان می کند . اگرچه روی معشوق خود جلوه مهمی است ولی معمولا روی سپید با زلف سیاه جلوه بهتری دارد .زلفی که سیاهی ها را رقم می زند با روی سپید روشنی بخش همراه است. زلفی که در بند می کند و چالشها را به یاد می آورد با رویی که عامل گشایش در کارهاست همراه می شود.این دو بدون هم ، معنایی ندارند.
سیاهی نیکبخت است آن که دایم بُوَد همراز و هم زانوی فَرُّخ
در ابیات این غزل از جلوه های مختلف معشوق گفته شده حیف است جال خال سیاه خالی باشد. خالی خوشبخت که بر رخ معشوق نشسته و در آغوش اوست.خال نشانه تاثیر معشوق بر عاشق است تا جایی که عاشق سیاهی مردمک چشم خود را نشانه ای از تاثیر خال معشوق و یادگاری از وی در وجودش می داند.خال جلوه ای از حضور و نقش آفرینی معشوق در جهان است.
شَوَد چون بید لرزان سروِ آزاد اگر بیند قدِ دلجویِ فَرُّخ
سرو آزاد و خوش قامت که مظهر آزادی است اگر قد دلکش معشوق را ببیند مثل بید لرزان و سر به زیر می شود.آری قد معشوق نشانه آزادی مطلق معشوق است که بالاتر از هر موجود آزادی قرار دارد و دیگران در برابرش خاضعند.
بده ساقی شرابِ ارغوانی به یادِ نرگسِ جادوی فَرُّخ
ای ساقی شرابی ارغوانی بده تا به یاد چشم ارغوانی معشوق بنوشیم. نرگس که استعاره از چشم معشوق است جلوه ای از قدرت و بیم آوری اوست . نرگس عربده جوست و می ترساند و قدرت معشوق را نشان می دهد و اگر با تیر مژگان هم همراه شود کشنده است.عاشق کشی شیوه چشمان معشوق است و در عین ترسانندگی جذاب و دلرباست .به خصوص چشمی که پرخون و مست و ارغوانی رنگ باشد.
دوتا شد قامتم همچون کمانی ز غم پیوسته چون ابروی فَرُّخ
از غم آن معشوق قامت من مثل کمان ابروی او خمیده شد .ابروی معشوق نیز جلوه دیگریست که هم زیباست و هم در خدمت چشم اوست و چون کمان اندر کمین عاشقان است و هر چند گاه خودنمایی می کند و عاشقان را به دیدن روی معشوق امیدوار می کند .
نسیم مُشک تاتاری خِجِل کرد شمیم زلف عَنبربوی فَرُّخ
بوی زلف عطر آگین او که بوی عنبر دارد بوی مشک تاتارستان که معروفترین بوی خوش است را خجالت زده کرده است.
جلوه دیگر معشوق بوی خوش زلف است . زلف معشوق مسیر عاشقی است که به رخ یار می رسد و جاذبه هایش را به عاشق نشان می دهد ولی او را گرفتار خود می کند .
اگر میلِ دلِ هر کس به جاییست بُوَد میلِ دلِ من سوی فَرُّخ
اگر هرکسی به جایی تمایل دارد ، دل من هم تمایل به آن معشوق نیکبخت دارد .
اگرچه معشوق با همه جلوه گری های خودعاشق را به سمت خود می کشاند ولی در اینجا حافظ اذعان می کند که این کشش جبری نیست و عاشق خودش هم تمایل به ادامه راه عاشقی دارد.تا آنجایی که می خواهد در خدمت معشوق باشد.
غلامِ همتِ آنم که باشد چو حافظ بنده و هندوی فَرُّخ
من غلام کسانی هستم که مثل حافظ در خدمت آن معشوق نیکبخت تلاش می کنند .
این بیت تاکیدیست بر اینکه این غزل برای معشوق ازلی سروده شده است.وگرنه دلیلی ندارد که حافظ سایر انسانها را به بندگی معشوق ترغیب کند.
علی میراحمدی در ۲۰ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۳:
سه بیت مدحی به این غزل عرفانی شگفت انگیز و پس از بیت تخلص اضافه شده و ای کاش حافظ غزلی دیگر را فدای نیازهای مادی یا ارتباطات اجتماعی خود کرده بود و این ابیات را به این غزل اضافه نمیکرد!
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۹ روز قبل، یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۵۱ در پاسخ به محمد علی آدم پیرا دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳: