سهیل باقریان در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۴ در پاسخ به آرمین شیروانی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳:
حضرت لسان الغیب، به کنایه بلکه به تصریح، رندی خود را هم پایه ی قرآن خواندن و زاهد و گریز و پرهیز او را همانند دیو و گریختن دیو به محض استماع کلمات قرآن می گیرد.
سهیل باقریان در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴:
نکته مهم و شاهکار حافظ در این غزل به غایت زیبا اینست که فعل( زد ) در این غزل هر بار به یک معنی به کار رفته است. گاهی تیر انداختن، گاهی شراب نوشیدن، گاهی سرقت کردن و....
با این حال معلوم نیست که آیا فعل (توان زد) در آخر ابیات را می شود ردیف به حساب آورد یا نه؟ چون در تعریف ردیف ( واژگان هم شکل و هم معنی ) آمده است.
سهیل باقریان در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۲۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۸:
حقیقت عشق چون پیدا شود، عاشق قوت معشوق آید نه معشوق قوت عاشق. زیرا که عاشق در حوصله معشوق تواند گنجید، اما معشوق در حوصله ی عاشق نگنجد... شیخ احمد غزالی
جمیله فلاحی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۴۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:
در مقام یک مفسر حرفه ای این بیت را تفسیر کن
امیر ادیب در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۱۵ در پاسخ به حمید رضا۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۶:
سلام بر شما
دانشمندان اسلامی ما با هر نوع سلیقه و تفاوت دیدگاه، لکن اصولی دارن و تخلف از آن اصول ندارن قطعا.
حرمت شراب یک مسأله اتفاقی و اجماعی در نزد علما و حکمای اسلامی است و ما این بزرگانمان را حکیم میدانیم. امثال حافظ و مولانا عالم دین و حکیم اسلامی هستن. چطور ممکن است که اینها بدیهیات اسلامی را زیر پا نهند؟!
لطفا شأن ادبیات ایرانی اسلامی را حفظ کنید و پایین نکشید که این دیدگاه های غلط گریبانگیر جوانان و فرهنگ جامعه ی اصیلمان میشود و ما را به نابودی فرهنگی میکشاند.
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳ در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸:
بیت ششم:
اَلصَبرُ مُرٌّ و العُمرُ فانٍ
یا لَیتَ شِعری حَتّامَ أَلْقاه
شکیبایی، تلخ است و عمر، فانی و زودگذر است
کاش میدانستم چه هنگام، او را ملاقات میکنم
امین مروتی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۲۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۰:
شرح غزل شمارهٔ ۷۷۰ (همه را بیازمودم)
فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)
محمدامین مروتی
مخاطب غزل، شمس است و توصیف برخورداری های مولانا از او و تحولی که در او برانگیخت.
همه را بیازمودم، ز تو خوشترم نیامد
چو فرو شدم به دریا، چو تو گوهرم نیامد
همه را امتحان کردم اما فقط تو بودی آن گوهر استثنایی که از دل دریا صید کردم. منظور این است که قبل از تو هم مراد و پیر داشتم ولی کسی از آنان چون تو مرا غنی و پر نکرد.
سر خنبها گشادم، ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو، به لب و سرم نیامد
همه نوع شرابی را آزمودم. مستی شراب تو را هیچ شرابی نداشت. سرمستی کلام تو را احدی به من نداد.
چه عجب که در دل من، گل و یاسمن بخندد
که سمنبرِ لطیفی چو تو در برم نیامد
از همنشینی سیمین بری چون تو، گویی همه گل ها در دل من می شکفند.
ز پِیَت، مراد خود را، دو سه روز ترک کردم
چه مراد مانْد زان پس، که میسرم نیامد
چند روزی به خواستۀ تو، دست از خواسته خود برداشتم. از آن به بعد همه خواسته هایم محقق شد.
دو سه روز شاهیت را، چو شدم غلام و چاکر
به جهان نمانْد شاهی، که چو چاکرم نیامد
چند روزی غلامت شدم. پس از آن، همه شاهان غلام منند.
خِرَدَم بگفت برپر، زِ مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی، که مسافرم نیامد؟
عقلم گفت پروز کن و از همه اهل سلوک، عبور کن. چرا مانند پاشکسته گان به انتظار بازگشت مسافر خودت(شمس) نشسته ای؟
چو پرید سوی بامت، ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل، که کبوترم نیامد
کبوتر دلم بر بامت نشست اما تو نیامدی و من مانند بلبل به فغان از فراق تو مبتلا شدم.
چو پِی کبوتر دل، به هوا شدم چو بازان
چه همای مانْد و عنقا،که برابرم نیامد
مانند باز و شاهین که صیاد کبوتر است، به دنبال کبوتر دلم رفتم و در این مسیر، پرندگانی چون هما و عنقا را دیدم. یعنی پرندگانی که از کبوتر برتر و قوی تر و معنی ترند.
برو ای تنِ پریشان، تو و آن دلِ پشیمان
که ز هر دو، تا نرستم، دل دیگرم نیامد
مولانا در مقطع غزل جسم پریشان و دل پشیمانش را از خود می راند و می گوید وقتی از این تن و دل زمینی بریدم، دلم معنوی و بزرگ شد. یعنی همیشه نوعی پشیمانی و تردید و پریشانی در سالک وجود دارد که مانع حرکت او می شود و مولانا توانسته بر این پریشانی و پشیمانی و تردید غلبه نماید.
13 فروردین 1404
رضا از کرمان در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۰۱ در پاسخ به شیدا آدمیت دربارهٔ حافظ » ساقی نامه:
درود بر شما
ممنون از اطلاعاتی که به اشتراک گذاشتید
شاد باشی عزیز
برمک در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۳۷ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳:
باید از خسرو خراسان پارسی اموخت بنگرید به پهنی و پهلو در این سرود
چو شمشیر بایدت بود، ای برادر،
به جای بدی بد به جای خوشی خوش
دو پهنیش چون آب نرم است و روشن
دو پهلوش ناخوش چو سوزنده آتش
بنگریم پهلو لبه تیغ و تیزی انست
بگمانم سره پهلو پرسو بوده
این سروده نیز پاک پارسی است
به در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۲۷ دربارهٔ رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۴۱:
زشتیاد همان غیبت است
به در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۱۷ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ » بخش ۲:
رخش به معنای رنگین کمان نیز هست
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مر او را مگر و رخش کمان
به در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۰۸ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۵:
در لغت فرس یاد آری یا آری آمده ولی یا همان یاد است
علی شهداد در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۴۳ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۲۱ - تأسف بر مرگ شمسالدین محمد جهان پهلوان:
"رحمت بر نظامی"
مِهتی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۲۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۲۶:
دوستان عزیز نمیدونم چه اصراریه که عارفان و شاعر قدیمی رو، هرچند زیبا سراییدن و سرخوش زیستن، پیشگو و علامه دهر بدونیم
از نظر من، چیزی که مولانا همیشه بهش اشاره داشته، یگانگی و وحدت هستی بود؛ اینجا هم همینو بازگو میکنه:
در این جهان، یا منظورش هر شهری هرچیزی که گسترده باشه، انسانی دیدم که ناچیز بود
اما خود انسان ناچیز در برابر اون فلک، جهانی از اسرار و ناگفته ها درون خودش داره.
و بعد میگه که اگر تو اینا رو تافته جدا بافته میبینی، من به نظرم همش یکین؛ پیوستگی.
پ.ن: در قرن 7 هجری، واژه "مردمک" به معنای "مردم" یا "جمعیت" به کار میرفت و اشاره به گروهی از افراد یا قومیتها داشت. اما در زبان فارسی معاصر، "مردمک" به طور خاص به معنی "مردمک چشم" (پیلوس) اشاره دارد، که بخش مرکزی و تیره چشم است.
محسن بهرامی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۴۴ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۷ - هم در این معنی:
تو هم بر دری هستی امیدوار
پس امید بر در نشینان برآر
یوسف شیردلپور در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶:
ضمن تبریک سال نو والبته روز طبیعت به همه عزیزان گنجوری ودست اندارکاران ومجموعه ای این سایت پر بار را همکاری همیاری مینمایند، و صد البته تشکر خاص دارم ازعزیز همرهان سبز که تفسیر و توضیحاتی پیرامون غزل ها میدهد و خوب نطرات هم طبیعتاً متفاوت است،
اما نکته مهم این است که توهین و جبهه گیری مناسبتی ندارد، بویژه در چنین محفل که سراسر عشق است عرفان وووو
مخصوصاً ادبیات، بنابراین انتظار میرود که تامل و رعایت بیشتری به نظرات هم داشته باشیم، کمترین باز هم توصیه میکنم از دوستان دل گلهای 106
که جزو اجراهای درخشان عرصه موسیقی وساز وآواز مان است با هنر نمایی استاد فرهنگ شریف با اون پنجه های مسحور کننده اش و نوای کهکشانی استاد شجریان
با پوزش از تمامی نیک سرشتان🌹🌹💚💚🙏🙏
برمک در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۲ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲:
بیخته پارسیگ
گر ارتنگ خواهی نگر سوی بستان
که پر نقش چین شد میان و کنارش
به سال نو ایدون شد این سالخورده
که برخاست از هر سویی خواستارش
کناره کند زو خردمند مردم
نگیرد مگر بیخرد در کنارش
دروغ است گفتارهاش، ای برادر
به هرچهت بگوید مدار استوارش
فریبنده گیتی شکارت نگیرد
جز آنگه که گوئی «گرفتم شکارش»
به جنگ من آمد زمانه، نبینی
سر و روی پر گردم از کارزارش
چو دود است بیهیچ خیر آتش او
چو بید است بیهیچ بر میوه دارش
چو من از پس دین دویدم بباید
دویدن پس من به ناچار و چارش
چو دیوانه میخواره هرچهت بگوید
نه بر بد نه بر نیک باور مدارش
به خواب اندرون است میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش
کسی را که فردا بگریند زارش
چگونه کند شادمان لالهزارش؟
جهان دشمنی کینهدار است بر تو
نباید که بفریبدت آشکارش
به زنهار یزدان درون جای یابی
اگرجای جوئی تو در زینهارش
من آزاد آزاد گردان اویم
که بنده است چون من هزاران هزارش
یکی یادگار است ازو بس همایون
منت ره نمایم سوی یادگارش
یوسف شیردلپور در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۰۴ در پاسخ به داریوش ابونصری دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶:
درود ها برشما استاد عالی بود 💙💔👍
برمک در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۵۷ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹:
بیخته پارسیهر آن ناز کآغاز او آز باشد
مدارش به ناز و مخوان جز نیازش
به نازی کزو دیگری رنجه گردد
چه نازی که ناید بدین هیچ آزش؟
به خواب اندر است، ای برادر، ستمگر
چه خیره شدهستی بدان چشم بازش؟
کرا در زیان کسان سود باشد
نداند خردمند باز از گرازش
مکن چشم بر بد کنش بازو گردش
مگرد و مشو تا توانی فرازش
که در مهر او کینه بسته است ازیرا
که بسته است چشم دل این مهره بازش
بده پند و خاموش یک چند روزی
یله کن بر این کرهٔ دور تازش
جهان فریبنده را نوش بر روی
چو زهر است در پیش و رنج است نازش
کرا داد چیزی کزو باز نستد؟
کرا برگرفت او که نفگند بازش؟
جهان مار بدخوست منوازش از بن
ازیرا نسازدش هرگز نوازش
نمازت برد گرش خواری نمائی
وزو خوار گردی چو بردی نمازش
که نادان همان خوی بد پیشت آرد
وگر پاره پاره ببری به گازش
هورخش در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳: