گنجور

حاشیه‌گذاری‌های عباس جنت

عباس جنت

تاریخ پیوستن: ۱۰م مهر ۱۴۰۰

شمس منو خدای من

آمار مشارکت‌ها:

حاشیه‌ها:

۵۸


عباس جنت در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۰۳:۵۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۹:

این شعر در وصف موعود عالمیان گفته شده:

مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی(خوب رو) / که او صف‌های شیران را بدراند به تنهایی

یکی از نشانه‌های روز قیامت ستاره‌ها بزمین میریزند

کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل / فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی

در راه عشق هر بلائی شیرین است

به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان / بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی

با ظهورش دنیا را روشن می‌کند و تمام ادیان را متحد می‌کند.

چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی / چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی

 ازیک‌طرف می‌گوید اگر جانت را دوستداری خموش باش و از طرف دیگر چون مجنون عشق می‌گوید نترس و بگو شاید قیامت برپا شود و موعود عالمیان با شکافتن آسمان ظاهر شود.

مرا غیرت همی‌گوید خموش ار جانت می‌باید / ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی

بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه می‌ترسی / قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه می‌پایی

اگر عظمت عشق تو در این جهان جا ندارد به گوه قاف بپر وبا سیمرغ باش

وگر پرواز عشق تو در این عالم نمی‌گنجد / به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و عنقایی

اگر می‌خواهی من از حق سخن بگویم مرا شراب طهور ده واگر می‌خواهی راه راست بروم ظهور کن

اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی / وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی

 آتش‌خورشید نور سیمرغ عنقا همه از فرهنگ خسروی ایران باستان است که سهروردی آن را با اسلام تطبیق کرد. 

در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی / اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی

گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی / که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی

به این دنیای قانی پایبند نشو ودنباله رو راهنمایان فاسد نرو.

اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو / وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی

گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا / گهی گم شو از این هر دو اگر همخرقه مایی

من دنباله رو کسی هستم که تمام پیمبران دنباله رو او هستند.

منم باری بحمدالله غلام ترک همچون مه / که مه رویان گردونی از او دارند زیبایی

ما مثل تی هستیم واو در ما میدمد.

دهان عشق می‌خندد که نامش ترک گفتم من / خود این او می‌دمد در ما که ما ناییم و او نایی

همه نی هائی که قبل از ما مینواختند حالا شکسته شدند. و همه از من و ما گذشتند

چه نالد نای بیچاره جز آنک دردمد نایی / ببین نی‌های اشکسته به گورستان چو می‌آیی

بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی / زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی

 دوباره مولانا مثل آخر بسیاری از اشعارش به خودش تذکر می‌دهد که خاموش باشد زیاده نگوید

هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم بر این آتش / که می‌ترسم که این آتش بگیرد راه بالایی

عباس جنت در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۲۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۷۴ - رقعهٔ دیگر نوشتن آن غلام پیش شاه چون جواب آن رقعهٔ اوّل نیافت:

شهاب الدین سهروردی حکمت اشراق ویا حکمت خسروی را بنیان گذاشت.

سهروردی خود را نه‌تنها یک فیلسوف، بلکه احیاگر حکمت ایران باستان می‌دانست. او باور داشت که فلسفه مشائی یونانی اگرچه مفید است، اما فاقد باطن و روح است، و تنها با پیوند دادن آن با حکمت خسروانی می‌توان به حقیقت ناب رسید.

از نظر او، نور زرتشت همان نوری است که عارف مسلمان در سیر و سلوک خود می‌جوید. وی معتقد بود که حکمت حقیقی جهانی است، اما در شکل خالص خود نزد حکیمان ایرانی محفوظ بوده و باید بازخوانی شود.

"هر نوع حکمتی را که مبتنی بر تنویر و اشراق عقل باشد، حکمت اشراق گویند”

 . سهروردی، ( مجموعه مصنفات ) 32 ص3،ج،

این جمله‌ی سهروردی، بیانگر هسته‌ی مرکزی فلسفه‌ی اشراقی اوست. سهروردی با تأکید بر ترکیب عقل و اشراق، بر این باور است که شناخت حقیقی نه تنها از طریق تفکر منطقی و عقلانی حاصل می‌شود، بلکه نیازمند نوعی روشنایی درونی و شهود قلبی است. در این مکتب، عقل نقش راهنمای اولیه را دارد، اما نوری فراتر از عقل، که از عالم ملکوت سرچشمه می‌گیرد، عقل را هدایت و تکمیل می‌کند.

این مفهوم از اشراق، به‌ویژه در پیوند با روشنگری عقل، در دیانت نیز بازتاب می‌یابد. در آموزه‌های دینی، عقل موهبت الهی شمرده می‌شود که انسان را از سایر موجودات متمایز می‌سازد و ابزار کشف حقیقت است. عقل مانند چراغی است که در تاریکی جهان مادی روشنایی می‌بخشد، ولی همین عقل زمانی به کمال می‌رسد که با نور هدایت الهی همراه گردد. از این رو، در دیانت نیز تأکید بر تلفیق بین عقل و نور الهی—یا همان اشراق باطنی—وجود دارد.

علاوه بر این، مکتب به نوعی از "روشنگری معنوی" باور دارد که از دل عقلانیت برخاسته، اما در پرتو عشق الهی و هدایت ربانی تکامل می‌یابد. در نگاه دینی، وحی الهی نور هدایت است که بر عقل می‌تابد و انسان را به حقیقت وجود، وحدت عالم انسانی، و هدف غایی خلقت رهنمون می‌شود. این دیدگاه هماهنگ با فلسفه‌ی اشراق است که معرفت را نه صرفاً داده‌های منطقی، بلکه نورانی شدن دل و جان در پرتو حقیقت می‌داند.

از منظر تطبیقی، می‌توان گفت که فلسفه‌ی اشراق سهروردی به دنبال آن‌است که انسان را از سطح شناخت سطحی و محدود به شناختی ژرف‌تر، معنوی‌تر، و روشن‌تر برسانند. در این مسیر، عقل مانند آینه‌ای است که تا جلا نیابد و نور الهی را دریافت نکند، نمی‌تواند حقیقت را کامل بازتاب دهد. بنابراین، اشراق در حکمت سهروردی چهره از یک حقیقت‌است: نورانی شدن عقل در پرتو هدایت ازلی.

مایده عقلست نی نان و شوی / نور عقلست ای پسر جان را غذی         (مایده. =خوان. سفره     شوی= شوربا و آش)

نیست غیر نور آدم را خورش / از جز آن جان نیابد پرورش

زین خورش‌ها اندک اندک باز بر / کین غذای خر بوَد نه آنِ حر            (حر: آزاد، آزاده، آزاده خو    )

تا غذای اصل را قابل شَوی / لقمه‌های نور را آکل شوی

عکس آن نورست کین نان نان شدست / فیض آن جانست کین جان جان شدست

چون خوری یکبار از ماکول نور / خاک ریزی بر سر نان و تنور

(خوراک واقعی انسان عقل او نه نان و آش خوراک روح عقل است. نور وعقل همدیگر را تکمیل میکنند و هر دو روشنگری میکنند)

عقل دو عقلست اوّل مکسبی / که در آموزی چو در مکتب صبی

از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر / از معانی وز علوم خوب و بکر

عقل تو افزون شود بر دیگران / لیک تو باشی ز حفظ آن گران

لوح حافظ باشی اندر دور و گشت / لوح محفوظ اوست کو زین در گذشت

عقل دیگر بخشش یزدان بوَد / چشمهٔ آن در میان جان بوَد

(دو نوع عقل وجود دارد اول انکه در مدرسه ودرس وکتاب میاموزیم و آن دانش ما را در عالم مادیات زیاد میکند ولی عقل دیگر بخشش یزدان است و علم روحانی که سرچشمه آن از روح انسان و لوح محفوظ "علم الهی" است

چون ز سینه آب دانش جوش کرد / نه شود گنده نه دیرینه نه زرد

ور ره نبعش بود بسته چه غم / کو همی‌جوشد ز خانه دم به دم

. این آب گندیده نمیشود و همیشه در حال جوشش خواهد بود. این آب از بیرون نمیاید که راهش بسته شود ولی چشمه علم الهی از درون روح باید پیدا کرد.

عقل تحصیلی مثال جویها / کان روَد در خانه‌ای از کویها

راه آبش بسته شد شد بی‌نوا / از درون خویشتن جو چشمه را

 

 

عباس جنت در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۵۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۴ - گفتار اَندر آفرینشِ مَردُم:

فردوسی در اول شاهنامه که با این گفتار شروع میشود

به نام خداوند جان و خرد / کز این برتر اندیشه بر نگذرد

در مورد خلقت آدم میگوید:

چو زین بگذری مردم آمد پدید / شد این بندها را سراسر کلید

انسان کلید تمام بندهای دنیا است

سرش راست بر شد چو سرو بلند /  به گفتار خوب و خرد کار بند

پذیرندهٔ هوش و رای و خرد / مر او را دد و دام فرمان برد

همین راست راه رفتن انسان بروی دوپا و تکلم اونشان از تفاوت انسان با دیگر مخلوقات است و دارای خرداست و همه مخلوقات را بزیر فرمان دارد.

ز راه خرد بنگری اندکی / که مردم به معنی چه باشد یکی

مگر مردمی خیره خوانی همی / جز این را نشانی ندانی همی

اگر از دید خرد بنگری تمام انسان ها را یکی خواهی دید مگر اینکه انسانی خیره سر باشی که قدر مقام خودرا ندانی.

تو را از دو گیتی بر آورده‌اند / به چندین میانچی بپرورده‌اند

نخستین فطرت پسین شمار / تویی خویشتن را به بازی مدار

تمام مخلوقات از این عالم هستند بغیر از انسان که بگفته فردوسی "تورا از دوگیتی بر آورده اند" 

نخستین فطرت منظور فرشتگان است که خداوند فرمود به انسان سجده کنند. مقام انسان بالا تر از فرشتکان است.  حافظ میفرماید:

دوش دیدم که ملایک دَرِ میخانه زدند / گِلِ آدم بِسِرشتَند و به پیمانه زدند

ساکنانِ حرمِ سِتْر و عِفافِ ملکوت / با منِ راه‌نشین بادهٔ مستانه زدند

فرشتگان با گل انسان پیمانه درست کردند با آن باده الست نوشیدند

عباس جنت در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۷ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۰۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴۰:

دوست عزیز رضا جان

داستان «یوسف و شکستن سبو» در قرآن یا کتاب مقدس نیامده است—حداقل به این شکل خاص. این داستان در اصل از ادبیات عرفانی و سنت‌های شعری فارسی و صوفیانه سرچشمه می‌گیرد، و به عنوان حکایتی نمادین برای بیان مفاهیم معنوی به‌کار می‌رود.

نکات کلیدی دربارهٔ منبع داستان:

در متون دینی نیامده است:
داستان حضرت یوسف در قرآن (سوره یوسف) با جزئیات بیان شده، اما هیچ‌گاه به شکستن سبو یا ظرف آب توسط زنی اشاره‌ای نمی‌شود. خاستگاه عرفانی و ادبی دارد:
این حکایت بیشتر به صورت تمثیلی آموزشی (حکایت پندآموز) توسط صوفیان و شاعران عارف بیان شده و هدف آن نشان دادن اثری است که دیدار جمال الهی یا عشق حقیقی بر دل انسان می‌گذارد. در ادبیات فارسی نقل شده است: مولوی (رومی) در مثنوی معنوی از چنین تصویرهایی استفاده می‌کند، هرچند ممکن است همین حکایت با همین جزئیات در اشعار او نیامده باشد. عطار، جامی و دیگر شاعران کلاسیک فارسی نیز در حکایات خود از یوسف، زلیخا، جمال، و فراق برای بیان مفاهیم عرفانی بهره برده‌اند. تصویر شکستن سبو در غزلیات فارسی بسیار رایج است و نماد بریدن از وابستگی‌های دنیوی و فانی شدن در عشق است. احتمالاً الهام‌گرفته از ماجرای زلیخا است:
برخی این داستان را با ماجرای معروف قرآن (سوره یوسف، آیه ۳۱) اشتباه می‌گیرند که زلیخا زنان مصر را دعوت کرد و آنان هنگام دیدن یوسف، چنان مبهوت جمال او شدند که دستان خود را بریدند. این ماجرا قرآنی است و احتمالاً الهام‌بخش داستان‌هایی همچون «شکستن سبو» بوده است.

خلاصه:

بنابراین، منبع داستان «یوسف و شکستن سبو»، به‌احتمال زیاد سنت ادبیات شفاهی و عرفانی فارسی و صوفیانه است، و نه متون مقدس. این داستان نمادین و تمثیلی است و هدف آن نشان دادن تأثیر عمیق دیدار با حقیقت یا جمال الهی بر جان انسان می‌باشد.

حضرت مولانا میفرماید

ای آب زندگانی ما را ربود سیلت / اکنون حلال بادت بشکن سبوی ما را

 ویا

شکن سبوی قالب ساغر ستان لبالب / تا چند کاسه لیسی تا کی زبون لوسی

عباس جنت در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۱۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴۰:

بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمال

داستان «یوسف و شکستن سبو» یکی از روایت‌های مشهور در ادبیات عرفانی فارسی است، به‌ویژه در آثار مولانا و سایر شاعران صوفی، که از آن به‌عنوان تمثیلی از سلوک و فداکاری در راه عشق الهی یا حقیقت استفاده می‌شود.

روایت کلی داستان:

روایت به این صورت است:

زمانی که یوسف (پیامبر زیبا و محبوب) در مصر عزیز و محترم شده بود، مردم برای دیدنش صف می‌کشیدند. زنی که سبویی (ظرفی از سفال یا شیشه) در دست داشت و برای آوردن آب رفته بود، وقتی یوسف را دید، چنان مجذوب جمال او شد که بی‌اختیار شد، و سبو از دستش افتاد و شکست.

مردم به او اعتراض کردند که:

– چرا این ظرف را شکستی؟

زن پاسخ داد:

– من یک بار یوسف را دیدم و نتوانستم ظرف آب را نگه دارم. شما که هر روز با این زیبایی سر و کار دارید، چگونه ظرف دل‌تان نمی‌شکند؟

مفهوم عرفانی داستان:

در ادبیات عرفانی، «شکستن سبو» نمادی از شکستن نفس، رها شدن از وابستگی‌های دنیوی، و فنا شدن در عشق الهی است. این داستان نشان می‌دهد که دیدار جمال حقیقی (که در اینجا نماد خداوند یا حقیقت مطلق است) چنان تأثیری بر انسان دارد که عقل، هوش، و اختیار از او سلب می‌شود، و او دیگر قادر به حفظ تعادل در جهان مادی نیست.

عباس جنت در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴۰:

 در این غزل مولانا مقام والای انسان را نشان می‌دهد و از ما می‌خواهد که خود را ارزان نفروشیم. انسان می‌تواند؛ مانند پیامبران دریا را بشکافد ماه را دونیم کند مرده زنده کند خاتم را از دیو پس بگیرد آب حیات بنوشد.
 به قول کتاب مقدس خداوند انسان را به مثال خودش آفریده؛ ولی باید مثل شمشیر ذوالفقار از غلاف نفس هوای بیرون بیاید.

عباس جنت در ‫۳ ماه قبل، چهارشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۱:

   

ترجمه انگلیسی

  

On the day of my death, when my coffin is being taken away
Do not think I am in pain or that this world holds me in sway
"Do not weep for me, and do not say, "Alas, alas
For I am not falling into the devil’s yoke, that is the real los

When you see my lifeless body carried on the bier
Do not cry out, "Separation, separation!" in fear
For that moment will be my union, my meeting so clear
"When you lower me into the grave and say, "Farewell, farewell
Know that the grave is but a veil to Paradise’s swell

When you witness my setting, behold my rising anew
?Why should the setting of the sun and moon bring sorrow to you
To you it seems like a sunset, but it is a dawn so bright
What seems like a prison is the soul’s release into light

?What seed ever fell into the earth and did not grow
?Why should you think the human seed will not do so
?What bucket went down into the well and came up dry
?Why should the soul cry from Joseph’s well, asking why

عباس جنت در ‫۳ ماه قبل، شنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۲۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷۲:

در این غزل مقام والای انسان را شرح میدهد و خداوند مومنین را بسوی خود میخواند

 جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی / بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

 هر دنیایی بغیر از دنیای روحانی غریبستان است

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم / یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

 صد نامه اشاره به کتب آسمانی صد راه تعالیم پیمبران الهی است

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند / ور راه نمی‌دانی در پنجهٔ ره-دانی

 حتی اگر انسان به کتب الهی بی توجه باشد باز خدا وند انسان را بحال خود نمیگذارد و آیات خود را در قلبشان میخواند بگفته قران مجید سوره ۴۱ فصلت:

سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی الْآفَاقِ وَفِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَوَلَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ ﴿۵۳﴾

به زودی نشانه‏ های خود را در افقها و در دلهایشان بدیشان خواهیم نمود تا برایشان روشن گردد که او خود حق است آیا کافی نیست که پروردگارت خود شاهد هر چیزی است (۵۳)

وبا امتحانات الهی انسان همیشه "در پنجه ره دان" است

 بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس / با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

 مقام تو بزرگ است و قدر مقام تو را هیچ کس نمیداند و با هر سنگی معاشر نشو چون تو گوهر این معدن الهی هستی.

ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته / از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

 در راه او باید دست از دل وجان شست مثل باز در هوای الهی پرواز نمود.

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی / هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

 همه چیز در تو هست و مقام تو از همه موجودات بالا تر است.

چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان / آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی

 چرا اینقدر از روحت فاصله گرفتی؟ روح تو از خداوند روشنی میگیرد. چرا به دنیای فانی آمیخته شدی؟

نور قمری در شب قند و شکری در لب / یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

 تو مثل نور ماه در شبی کلام تو شیرین است ببین خدا چطور تورا کامل آفریده. به گفته قران مجید "فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ"

 هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر / بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

 هر زمان که پیامبری را خدا میفرستد ما در مقابل در راه او "جان و سر" فدا میکنیم چه تجارتی بهتر از این.

 از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن / زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی

 در راه عشق خدا مردن شیرین است و از دست او جام زهر آب حیاط است.

 

عباس جنت در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۹:

همان‌طور که قبلاً گفتم این غزل مربوط به ظهور پیامبران الهی است که همه در حقیقت یکی هستند و یک هدف دارند برای تربیت نوع بشر این خود یکی از مظاهر توحید است یک خدا یک دین یک بشر. مانند معلم مدارس هر معلم به‌اندازه فهم دانش‌آموز درس می‌دهد و معلم بعد همین کار را ادامه می‌دهد؛ ولی همه در یک مقام هستند.

 

 هر دین مانند چهارفصل سال وقتی میایند؛ مانند بهار روحانی بشر را شکوفا می‌کند بعد در تابستان الهی مردمان آماده به‌ثمررسیدن می‌شوند و در پاییز الهی کم‌کم شروع به ریزش می‌کنند در زمستان خشک و تاریک می‌شود اینجا است که مولانا می‌گوید:

رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید / امروز در این لشکر جرار برآمد

گر شمس فروشد به غروب او نه فنا شد / از برج دگر آن مه انوار برآمد

آن باده همانست اگر شیشه بدل شد / بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد

 رومی و شمس منظور پیامبر الهی و حبش یعنی زمستان تاریک که بشر از راه خدا خارج شده. ولی دوباره با دستی پر برمی‌گردد و بهار الهی دین جدید شروع می‌شود. باده منظور کلام الهی مثل قران مجید

ای قوم گمان برده که آن مشعله‌ها مرد / آن مشعله زین روزن اسرار برآمد

چراغی را که خدا روشن می‌کند خاموش نمی‌شود

 

 مولانا در غزلی دیگر وحدت پیامبران الهی را این‌طور بیان می‌کند:

هر نبی و هر ولی را مسلکی است /لیک با حق میبرد جمله یکی ست
صد کتاب ار هست جز یک باب نیست /صد جهت را قصد جز محراب نیست
این طُـرُق را مخلصش یک خانــــه است /این هــزاران ســـنبل از یک دانه است

عباس جنت در ‫۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۶:

شمعدان 18 شمع درویشان، نمادی عرفانی و معنوی در ادبیات و فرهنگ صوفیه و عرفان ایرانی است. این شمعدان که به‌طور استعاری و نمادین توصیف می‌شود، اشاره به "18 مرتبه یا مقام معنوی" دارد که عارفان و درویشان در سلوک و سفر روحانی خود طی می‌کنند.

عدد 18 در فرهنگ عرفانی و فلسفی، مفاهیم خاصی را در بر می‌گیرد. برخی تفاسیر آن عبارت‌اند از:

رمز کمال انسانی: عدد 18 می‌تواند به 18 گام یا مرتبه کمال در مسیر سلوک عرفانی اشاره کند. مراحل معرفت: در عرفان، هر گام در مسیر حقیقت و معرفت، نیازمند نور و هدایت است. شمعدان با 18 شمع نماد این نور و هدایت در مراحل مختلف سلوک است. اشاره به مراتب عشق الهی: برای درویشان و اهل عرفان، عشق به خداوند اصلی‌ترین مسیر سلوک است، و هر شمع می‌تواند به منزله نوری باشد که قلب عاشق را روشن می‌کند.

همچنین، شمعدان به‌طور کلی در نمادپردازی عرفانی، استعاره‌ای از "نور حقیقت" و "روشنگری دل" است که سالک طریق با طی مراحل مختلف به آن دست می‌یابد.

در عرفان و تصوف، هیجده گام یا مرتبه کمال می‌تواند نمادی از مسیر معنوی سالک برای رسیدن به حقیقت و کمال باشد. این مراتب بسته به مکتب عرفانی و تفاسیر مختلف متفاوت است، اما در ادامه به تفسیری رایج از 18 مرحله کمال در عرفان اشاره می‌کنیم:

طلب – آغاز سفر درونی با خواستن حقیقت و نزدیکی به حق. عشق – بیدار شدن عشق به خداوند در دل سالک. معرفت – آگاهی و شناخت حقیقی از خداوند و هستی. استغنا – بی‌نیازی از غیر خداوند. توحید – درک یگانگی و وحدت مطلق خداوند. حیرت – سرگشتگی و حیرت در عظمت و بی‌کرانگی حق. فقر – فقر در برابر حق، به معنای تهی شدن از خود و وابستگی‌ها. زهد – ترک دلبستگی‌های دنیوی و ظاهری. صبر – بردباری و شکیبایی در برابر سختی‌های مسیر. رضا – راضی بودن به خواست و مشیت الهی. تسلیم – واگذاری کامل امور به خداوند. یقین – رسیدن به اطمینان قلبی و معرفت یقینی. مراقبه – توجه دائمی به خداوند و حضور او. محبت – عشق ورزیدن و محبتی خالصانه به خدا و خلایق. قرب – نزدیکی به حق و درک حضور او. فنا – محو شدن خود در حق و از میان رفتن نفس. بقا – باقی ماندن در حضور حق و با حق زیستن. وصل – رسیدن به وصال و اتحاد با حقیقت مطلق.

توضیحات تکمیلی

این مراتب به‌طور دقیق در هر مکتب عرفانی ممکن است تفاوت‌هایی داشته باشد. در آثار بزرگان عرفان مانند مولانا، عطار نیشابوری و ابن عربی، این مراتب به‌گونه‌های مختلفی شرح داده شده‌اند. در بسیاری از اشعار و متون، این گام‌ها استعاره‌ای برای تکامل روحی و معنوی انسان در مسیر رسیدن به حق مطلق است.

 

عباس جنت در ‫۶ ماه قبل، جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۰۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷:

این غزل بشارت ظهور موعود عالمیان را میدهد

 

نحن نزلنا از آیه 23 سوره مبارک الإنسان قرآن مجید

إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ تَنْزِیلًا ﴿۲۳﴾  در حقیقت ما قرآن را بر تو به تدریج فرو فرستادیم

ز قاب و قوس گذشتی به جذب او ادنی

آیه 9 قران مجید سوره النجم در مورد معراج رسول اکرم که به اندازه قاب قوسین بخدا نزدیک شد

فَکَانَ قَابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنَی ﴿۹﴾     تا [فاصله‏ اش] به قدر [طول] دو [انتهای] کمان یا نزدیکتر شد. (در آن زمان واحد اندازه گیری کمان بوده است.)

کاردت ان اعرف اشاره به حدیث معروف:

کنت کنزاً مخفیاً فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف (من گنج پنهان بودم. دوست داشتم که آشکار شوم. پس خلق را آفریدم تا شناخته شوم)

این حدیث بیان کننده اینست که دلیل خلقت بشرحب یا عشق بوده است.

که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا

بر گرفته از شعر خسرو و شیرین نظامی است

من آن شیرین درخت ِ آبدار‌م / که هم حلوا و هم جُلّاب دارم

ولی تب کرده را حلوا چشیدن / نَیَرزد سال‌ها صفرا کشیدن

آدم تب‌کرده نباید حلوا و شیرینی بخورد چون سال‌ها رنج صفرا در پی دارد. (منظور شیرین آن است که چشیدن یک بار هم‌آغوشی با خسرو به غمِ انتظار و جدایی‌ نمی‌ارزد، یا به صفرا و رنج بدنامی ِ دوشیزه نبودن نمی‌ارزد‌.)

کلیم را بشناسد به معرفت‌هارون / اگر عصاش نباشد وگر ید بیضا

منظور اینست که پیامبران الهی احتیاج به  معجزه ندارند معجزه انها کلامشان است

عباس جنت در ‫۶ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۵۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۷ - داستان پیر چنگی کی در عهد عمر رضی الله عنه از بهر خدا روز بی‌نوایی چنگ زد میان گورستان:

چون شدی من کان لله از وله / من ترا باشم که کان الله له

 حدیث « من کان لله کان الله له» (هر کس برای خدا باشد خدا برای او خواهد بود) 

عباس جنت در ‫۶ ماه قبل، چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۱۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۹:

خداوند در قران مجید در روز قیامت که قیام مظهر ظهور الهی است به مومنین از ظرف مهر شده " رَحِیقٍ مَخْتُومٍ" شرابی پاک مینوشاند. منظور از شراب آیات الهی است و منظور از رحیق مختوم یعنی آیاتی که تا حال گفته نشده است

سوره ۷۶: الإنسان

عَالِیَهُمْ ثِیَابُ سُنْدُسٍ خُضْرٌ وَإِسْتَبْرَقٌ وَحُلُّوا أَسَاوِرَ مِنْ فِضَّةٍ وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا ﴿۲۱﴾

[بهشتیان را] جامه‏ های ابریشمی سبز و دیبای ستبر در بر است و پیرایه آنان دستبندهای سیمین است و پروردگارشان باده‏ ای پاک به آنان می ‏نوشاند

سوره ۸۳: المطففین

یُسْقَوْنَ مِنْ رَحِیقٍ مَخْتُومٍ ﴿۲۵﴾   از باده‏ ای مهر شده نوشانیده شوند

حضرت مولانا در این غزل چه زیبا این صحنه را به تصویر کشیده.

من بی‌خود و تو بی‌خود، ما را کی بَرَد خانه؟ / من چند تو را گفتم، کم خور دو سه پیمانه؟

در شهر یکی کس را، هشیار نمی‌بینم / هر یک بَتَر از دیگر، شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ، تا لذّتِ جان بینی / جان را چه خوشی باشد، بی صحبتِ جانانه؟

هر گوشه یکی مستی، دستی زِ بَرِ دستی / وان ساقیِ هر هستی، با ساغرِ شاهانه

تو وقفِ خراباتی، دَخلت مِی و خَرجت مِی / زین وقف به هُشیاران، مَسپار یکی دانه

ای لولیِ بَربَط‌زن تو مست‌تری یا من؟ / ای پیشِ چو تو مستی، افسونِ من افسانه

 

همه مومنان از این شراب بهشتی مست شدند و برای مست شدن بیشتر باهم رقابت میکنند برای گرفتن ساغر از آن ساقی روحانی " دستی زِ بَرِ دستی" بلند میکنند.

 

از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد / در هر نظرش مُضمَر، صد گلشن و کاشانه

چون کشتیِ بی‌لنگر، کَژ می‌شد و مَژ می‌شد / وز حَسرتِ او مُرده، صد عاقل و فرزانه

گفتم: «ز کجایی تو؟»، تَسخر زد و گفت: ای جان! / نیم‌ایم ز تُرکستان، نیم‌ایم ز فَرغانه

نیم‌ایم ز آب و گِل، نیم‌ایم ز جان و دل / نیم‌ایم لبِ دریا، نیمی همه دُردانه

گفتم که «رفیقی کن، با من که منم خویش‌ات" / گفتا که «بِنَشْناسَم، من خویشْ ز بیگانه»

 

اینجا اشاره به ذات انسان است که نیمی روحانیت است و نیمی مادیات هم از آب گلیم هم از جان ودل هم میتوانیم لب دریا بنشینیم  هم میتوانیم از عمق دریا مروارید ها را در آوریم.

 

من بی‌دل و دستارم، در خانهٔ خَمّارم / یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نِه؟

در حلقهٔ لنگانی، می‌باید لنگیدن / این پند ننوشیدی، از خواجهٔ عُلْیانه

 

مولانا  لقب خاموش بخود داده چون میداند "یک سینه سخن" دارد ولی در "خانه خمار" است و کسی استعداد شنیدن آنها را ندارد. وقتی بین لنگانی "می باید لنگیدن". خواجه عُلْیانه نام یک دیوانه معروفی درزمان مولانا است.

 

سرمستِ چنان خوبی، کِی کم بُوَد از چوبی؟ / برخاست فَغان آخر، از اُستُنِ حَنّانه

شمس‌ُالحقِ تبریزی! از خلق چه پرهیزی؟ / اکنون که درافکندی، صد فتنهٔ فَتّانه

 

عصای موسی و درختی خدا از طریق آن با موسی  صحبت کرد و " اُستُنِ حَنّانه" ستون چوبی که حضرت محمد درمواقع خطبه کردن به آن تکیه میداد همه از چوب بود.وقتی چوب به این مقام میرسد توکه چنان خدائی داری " سرمستِ چنان خوبی" از چوب کمتر نیستی.

 

مُضمَر = در ضمیر نگه‌داشته‌شده.      تَسخر = ریشخند؛ استهزا      عُلْیان = قد دراز            حَنّان = مهربان

لولیِ بَربَط‌زن = کولی ساز بدست

استن حنان = ستون چوبی که پیامبر هنگام خطبه، به آن تکیه میداد

عباس جنت در ‫۶ ماه قبل، سه‌شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۴۰ در پاسخ به Tania Shokri دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۹:

دستی زِ بَرِ دستی درست است هر مستی دستش را از دیگران بالا تر میگیرد

عباس جنت در ‫۷ ماه قبل، پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۵۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰۶:

از بایزید بسطامی نقل شده است که گفته  "لیس فی جبتی سوی الله"  یعنی در من غیر از خدا نیست و هر کس که خواهان یافتن خدا میباشد, باید او را در من جستجو کند.

فردای آن روز مریدان به بایزید گفتند که تو ادعای خدایی کردی با یزید پرسید آیا من در حالت طبیعی بودم گفتد خیر گفت از این پس با خودتان شمشر و خنجر بیاورید هروقت این حرفها را زدم مرا از پای درآرید. یک شب دوباره آن حالت به او دست داد ومریدان باه او حمله کردند ولی بجای بایزید بخودشان ضربه میزدند. مولانا جنین میگوید:

ان مریدان جمله دیوانه شدند / کاردها در جسم پاکش میزدند

هرکه اندر شیخ تیغی میخلید / باژگونه او تن خود میدرید

یک اثر نی , بر تن ان ذو فنون  / و ان مریدان, خسته در غرقاب خون

ای زده بر بیخودان تو ذو الفقار / بر تن خود میزنی ان, هوش دار

زانکه بیخود, فانی است و ایمن است / تا ابد در ایمنی او ساکن است

نقش او فانی و او شد اینه / غیر نقش روی غیر, انجای نه

گر کنی تف, سوی روی خود کنی / ور زنی اینه, بر خود زنی

ور ببینی روی زشت, انهم توئی / ور ببینی عیسی مریم, توئی

او, نه این است و نه ان, او ساده است / نقش تو, در پیش تو, بنهاده است

چون رسید اینجا سخن لب در ببست / چون رسید اینجا, قلم درهم شکست

لب ببند, ارچه فصاحت دست داد / دم مزن ,  والله اعلم بالرشاد

عباس جنت در ‫۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۲۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷۳:

همی‌پیچی به صد گون چشم ما را / به صد صورت جهان را می‌نمایی

زمانی صورت زندان و چاهی / زمانی گلستان و دلربایی

همان یک چیز را گه مار سازی / گهی بخشی درختی و عصایی

 اشاره به توحید پیمبران الهی است.

مثالی لایق آن روی خوبت / بسی شب‌ها ز حق کردم گدایی

اولین  وظیفه انسان شناسائی مظهر ظهور الهی است. در اینجا مولانا دعا می‌کند که لیاقت آن را داشته باشد

 از این هم درگذشتم چونی ای جان / که این دم رستخیز سحرهایی

منظور از رستاخیز و قیامت قیام پیامبران الهی است 

  حدیثی است از پیامبر اکرم که میفرماید " منم آدم  و نوح و موسی و عیسی "

چو اول هم توی و آخر توی هم / ز کی دانم وفا و بی‌وفایی

 دوم آن است ای آن کت دوم نیست / که رنج احولی را توتیایی

تمام پیامبران الهی رنجهای زیادی تحمل کردند سوال دوم مولانا این است که چرا این رنجها را قبول میکنند 

 

عباس جنت در ‫۸ ماه قبل، چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۲۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹:

  در آینجا مانندد ضرب المثل معروف "خواهی نشوی رسوا هم رنگ جمأعت شو" سعی می‌کند خود را به جامعه وفق دهد: 

 رو ترش کن که همه روترشانند این جا / کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا

لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند / لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و پا

زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی / روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا

 مولانا پس از تعمق در دریای کلمات الهی به رموز و اسراری آشنا شد که قادر نبود آنها را بیان کند و مردم زمانش آمادگی شنیدن این اسرار را نداشتند و گوش شنوایی نبود

بس کن و خاموش مشو صدزبان / چونک یکی گوش نیاورده‌اند

اجازه هم نداشت که فاش گوید

فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم / خود شرح این بگوید یک روز آن امیر

سخن های بسیاری دارد ولی نمیتواند فاش گوید
سخنها دارم از تو با تو بسیار / ولی خاموشیم پند عظیمست
اسراری که میداند اسرار پوشیده است برای مردم زمانش نیست و سبب رمیدن آنها میشود
دم نزدم زان که دم من سکست / نوبت خاموشی و ستاریست
خامش کن که تا بگوید حبیب / آن سخنان کز همه متواریست
سک = میله ای نوک تیز برای راندن چهارپایان؛ سیخ ونک
 
اگر گفته شود دشمن پیدا خواهد کرد مانند ابو لهب عموی پیغمبر اکرم که با او دشمنی بر خواست
خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا / در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد
ولی‌ غیر مستقیم حرف دلش را میگوید
خاموش اگر توانی بی‌حرف گو معانی / تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد
زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم / هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم
هیچکس هوش فهمیدن اورا ندارد

خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو / مجنبان گوش و مفریبان که چشمی هوش بین دارم

در جایی دیگر هیچ کس را محرم راز نمی بیند:
من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون / گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک / تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است / گویم ار مستم کنی از نرگس خمار خود
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش / چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود
ای خمش چونی از این اندیشه‌های آتشین / می‌رسد اندیشه‌ها با لشکر جرار خود
وقت تنهایی خمش باشند و با مردم بگفت / کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود
تو مگر مردم نمی ‌یابی که خامش کرده‌ای / هیچ کس را می نبینی محرم گفتار خود

عباس جنت در ‫۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۱۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰۰:

در اینجا موعود عالم خودش را به مولانا معرفی میکنند  و مژده ظهور میدهند: 

 اسم من “بها” است و بسیار پر ارزش هستم و نور من جهان را فرا گرفته کسی تأ کنون شبیه این آثار مبارکه را ندیده و همه را با عزت خواهم آورد.

هر چند ملکوت الهی برای انسانها خیلی دور است ولی هر آن مستانه خواهم آمد چه بشر بیدار باشد یا خواب .

)حضرت مسیح  در انجیل متی میفرمایند :

پس بیدار باشید، زیرا نمی‌دانید در چه روزی مولای شما می‌آید. 43 به‌خاطر داشته باشید: اگر صاحبخانه می‌دانست که دزد در چه ساعت از شب می‌آید، بیدار می‌ماند و نمی‌گذاشت دزد وارد خانه‌اش بشود. 44 پس شما باید همیشه آماده باشید، زیرا پسر انسان در ساعتی که انتظار ندارید خواهد آمد (

 

برای بشر جهانی پر از نور با قصرهای با شکوه فرشتگان شادی و سرور خواهم آورد. 

در آنجا جبریل پرده دار است من هم مانند نگینی بین منتخبین الهی عیسی موسی یوسف یونس و محمد خواهم درخشید و از قلم من دریای عشق و کلمات پر معنی نازل میشود. 

مولانا در جائی دیگر میگوید:

"ما بها و خون بها را یافتیم / جانب جان باختن بشتافتیم "

عباس جنت در ‫۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۳۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵۳:

تعال یعنی بیا.

چگونه برنپرد جان چو از جناب جلال / خطاب لطف چو شکر به جان رسد که تعال

در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی / چو بانگ موج به گوشش رسد ز بحر زلال

چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز / چو بشنود خبر ارجعی ز طبل و دوال

وقتی اجل تو را صدا زد فورا برو

صف نعال = کفش کَن، پایین مجلس

 

 

عباس جنت در ‫۱۰ ماه قبل، جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۴۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۷:

آخنجی[۱] ( ترکی عثمانیآقنجی ، IPA: [akɯnˈdʒɯ] ؛ ترکی استانبولیakıncı) به معنای سواره‌نظام سبک است. این کلمه از ریشه آخماق در زبان ترکی به معنای جاری شدن است. آنها یکی از نخستین لشکرهایی بودند که در مقابل ارتش دشمن قرار می‌گرفتند و به دلیری در جنگ مشهور بودند. "آخنجی ها" از اقوام ترک بودند ولی " دلی ها" سواره نظامی بود که شامل اسیران رومی یا فرزندان آنها بودند و بی محابا به قلب دشمن می‌زدند.

۱
۲
۳