گنجور

حاشیه‌ها

رضا ثانی در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۰۶:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹:

بر خلاف آمدِ عادت، بطلب کام که من (بر خلاف عادت کام طلب کن، کار تکراری مکن، که من)
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم (از آن زلف پریشان آرامش کسب کردم)

کمال داودوند در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۰۴:۳۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۵:

8513

بهروز امامی در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۰۲:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸:

می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شیوه گری هر مژه‌اش قتالیست
با احترام به دیدگاه دوستان، چون در این مصرع شکر آمده پس احتمالا مقصود حضرت از «شیر» همانا «شیره و شهد» است، بعبارتی «تضاد» شیرینی در سخن و تلخی در قتل را بیان داشته.

Afshin در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۰۰:۲۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷:

با درود بی پایان بر حضرت مولانا و ادیبان و سروران گرامی و هنر دوست؛
این تن اگر کم تندی،
راه دلم کم زندی، راه شدی
تا نبدی این همه گفتار مرا
واپسین بیت این غزل عرفانی که حضرت این غزل رو در زمان پیمودن مسیر وصال نازنین پروردگار سرودند اشاره و شکایت به تن خویش و متعلقات دنیوی خود دارند،
تندی به دو فعل قابلیت معنی دارد، تندیدن و تنیدن که هر دو فعل معنی دار و تفسیر منحصر به فرد خود را داراست، لیکن از دیدگاه حقیر تنیدن زیباتر تفسیر میشود،
بدین تفسیر که:
این تن دنیادوست اگر کمتر دام سر راه من میتنید، پیمودن راه دل(مسیر عشق) برای من آسان تر و سریع تر میشد،
و راه شدی به معنی راهی سفر شدن بدین صورت که راهی سفر وصال میشدی و اینهمه گفتار و شکایت از نهاد من بر نمی آمد،
چرا در ایام وصال و عشق الهی زبان خموش و بی تکلم است (من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو، پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو، و این غزل با تکرار هیچ مگو در پایان هر بیتی به عنوان ردیف غزل، اشاره و تاکید به سکوت و بی کلامی در وادی عشق را دارد.
والسلام.

حمید در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۳:۴۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۲۲۸ - یافتن عاشق معشوق را و بیان آنک جوینده یابنده بود کی وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ:

خیلی خیلی زیباست
مولانا عظمتی بوده است.
بعد از آن ابیات بسیار زیبا و بلند اول، می فرماید:
تو مبین که بر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
به من بود اضافه می کردم و می گفتم که او گاهی قفل می شود که ما به سراغ آن کلید و مفتاح برویم.
ناشناسا تو سبب ها کرده ای
از زبان آن دزد است
از زبان خودش شناس ترین شناس هاست
او علمی(به فتح ع و ل) که همه نکره ها به او علم شوند.
و سبب ساز همه سبب هاست
او علم بود و شناس هر شناس
جمله تو نشناسی الا به شناس
گاهی خوانده ایم در مناجات شعبانیه:
إلهی إنَّ مَنْ تَعَرَّفَ بِکَ غَیْرُ مَجْهُولٍ وَ مَنْ لاذَ بِکَ غَیْرُ مَخْذُولٍ وَ مَنْ أقْبَلْتَ عَلَیْهِ غَیْرُ مَمْلُوکٍ
خدایا کسی که به‌وسیله تو شناخته شد گمنام نیست و کسی که به تو پناهنده شد خوار نیست و کسی که تو بسویش رو کنی بنده دیگری نخواهد بود.
و البته ابیات اولی که شاهکارند..

علیرضا عرفی زاده در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۲:۴۳ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۴۹ - نامه به نوشیروان:

سلام
بیت 12 ، به جای خود شناسی ، خود نشناسی صحیح است.

لیلا در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۲:۲۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹:

سلام ودرود ای کاش بزرگواری خط به خط ان را به فارسی روان مینوشتند که من حقیر معنی این غزل ها را میفهمیدم

۷ در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۵۴ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۸:

سخن حجت پذیر و بنگر تا به گزاف
یعنی (این) سخن که من دلیل می آورم را بسنج تا به گزاف ...
سخن حجت پذیر یعنی سخن مستند پذیر و اشاره به خود هم هست.این سخن سنجیده ناصر را را بنگر تا به گزاف
س/خ/ن*/ حج
جت/پ/ذی/ر*
ب/ن/گر/ تا
ب/گ/زاف

علی رحیمی در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۳۹ دربارهٔ ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۷۶:

بیت اول "که" دوم در اصل "گه" به معنی گاه است:
که عروسان چمن راست گه جلوه گری

رضا ساقی در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶:

آن غالیه خط گرسوی مانامه نوشتی
گردون ورقِ هستی ما درننوشتی
غالیه: بوی خوش مرکّبی که به مُشک و عَنبر و باله آغشته شده باشد مرکّبی معطّر به رنگ سیاه
"خط" ایهام دارد: 1- دست خط 2- موهای لطیفی که گِرداگِردِ صورت وپشت لبها درهنگام بلوغ می روید وسببِ جذابیّت وزیبایی می گردد(البته درچشم عاشق که همه چیزمعشوق خودرا زیبامی بیند)
نامه نوشتی: نامه می ‌نوشت
گردون: روزگار، چرخ فلک
ورقِ هستی: وجود به ورقه ای تشبیه شده است.
دَرننوشتی: درهم نمی پیچید
معنی بیت: اگرآن محبوبِ غالیه خط بانظرداشتِ هردومعنی خط (خوش خط وخوش عطروبو) خطاب به مانامه ای می نوشت واحوالات عاشق خودراجویامی شد اوضاع ما اینچنین نمی شد وروزگارنمی توانست ورقه ی وجودما رادرهم بپیچد وگِره درکارما اندازد.
صدنامه فرستادم وآن شاه سواران
پیکی ندوانید وسلامی نفرستاد
هرچند که هجران ثمروصل برآرد
دهقانِ جهان کاش که این تخم نَکِشتی
هجران: دوری وفراق
ثمر وصل: میوه ی وصال.
دهقان جهان: باغبان عالم کنایه از خالق هستی
نکِشتی : نمی‌کاشت
معنی بیت: بااینکه اگرهجران نباشد لذّت حضورووصال نیزلطف خودراازدست داده وکمرنگ می شود بااینکه میوه ی وصال ازنهال هجران حاصل می شود امّا رنج واندوه فراق آنقدر تحمّل سوز وزجرآور است که ای کاش اصلاً باغبان عالم تخم هجران را نمی کاشت.
اگربه دست من افتدفراق رابکُشم
که روزهجرسیه بادوخان ومان فراق
آمرزش نقد است کسی را که در این جا
یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی
معنی بیت: هرکسی که دراین دنیا معشوقی زیبا همانند حوری وخانه ای چون بهشت دارد همانا اورستگاری اوچنان است که گویی نقداً آمرزیده شده وپیش ازآنکه به آن دنیارحلت کرده باشد موردلطف ورحمت خداوندقرار گرفته ودربهشت برین ساکن شده است.
حافظ دراین بیت به ما گوشزد می کند که کسی که باعشق آشناشده باشد ودرطریق عشقورزی گام بردارد به سعادتی دست می یابد که بهشت را درهمین دنیابصورت نقد برای خودمهیّامی بیند. ازچمن حکایت اردیبهشت می شنود ودرخیمه ی سایه ی ابرلاف سلطنت می زند نقدراازدست نمی دهد ونیازی به خرید بهشت نسیه ای پیدا نمی کند.
چمن حکایت اردیبهشت می گوید
نه عاقل است که نسیه خرید ونقد بِهِشت
درمصطبه ی عشق تنعّم نتوان کرد
چون بالش زَر نیست بسازیم به خشتی
مصطبه: سکو ، تخت، مصطبه هم به معنای نقطه ی "شاه نشین" مجلس گفته می شود هم به سکویی که بر در ورودی ِدکانها ومیکده ها برای نشستن گدایان ساخته می شد. بنابراین معنای مصطبه باتوجّه به مضمونی که درآن بکارگرفته می شود متغیّر می گردد.
دراینجا باتوجّه به مصرع دوّم، به معنی سکّوی جایگاه گدایانست که دربیرون از خانه ی وصال قرار دارد. مصطبه دراینجا کمال مطلوب ودلخواه حافظ نیست لیکن چون چاره ای ندارد باآن کنارآمده و می سازد. به همین سبب می فرماید تنعّم نتوان کرد.
تنعّم: کامرانی ِ ایده آل،ناز و نعمت به کمال ودرحد اعلا
معنی بیت: درسکّوی بیرون ازحرم وصال،کامرانی بصورت ایده آل وکمال مطلوب نتوان کرد امّا چاره ای نیست چون به داخل حرم راه نمی دهند ناگزیریم به همین مصطبه وبیرون ازخانه قناعت کنیم.چه می شودکرد وقتی به بالش نرم و زربافت دسترسی میسّرنیست باخشت می سازیم همین که درحوالی حضور معشوق نفس می کشیم خرسند وخوشبخت هستیم.
ذرّه ی خاکم ودرکوی تواَم جای خوشست
ترسم ای دوست که بادی ببردناگاهم
مفروش به باغ اِرم و نخوت شدّاد
یک شیشه می و نوش لبیّ و لبِ کشتی
مفروش: معاوضه نکن،ازدست مده
اِرم: باغی دربهشت،در روایات چنین آمده که، شهر یا باغی که شدّاد بنا کرد و به‌منزله ی بهشت زمینی بوده است.
شدّاد: ابن عاد . کسی که قصری بساخت بزرگ یک خشت از زر و یک خشت از سیم و باغی بکرد در آنجای درختان و میوه ها از گوهرها کرد و بجای خاک عنبر و مشک و زعفران بیخت و در عوض آب و ریگ در جویهای عسل و شیر و لؤلؤ و مرجان بکار داشت و این برای آن کرد که داود او را بخدای یگانه خواند و بدو وعده ٔ بهشت کرد و او خواست که خود در این جهان بهشتی برآرد چون بهشت خدای. "شدّاد" دراینجا کنایه اززاهد متکبّراست که وعده ی بهشت می دهد.
نخوت: غرور و تکّبر، ناز
معنی بیت: درهمین دنیا که به آسانی می توانی بایک شیشه شراب ولبِ کشتزاری ویک یارنوشین لبی بهشت راخَلق کنی سعی کن آن راخودت فراهم ساز بی آنکه منّتِ شدّاد ونازواِفاده ی زاهد راتحمّل کنی. به وعده ی زاهدِ متکبّر دل خوش مکن زیربارمنّت اومرو شیشه ی شراب ویارنوشین لبِ نقد رابه امید بهشتِ نسیه ای زاهد ازدست مده.
معنیّ آب زندگی وروضه ی ارم
جزطَرف باغ ومی خوشگوار چیست
تا کی غم دنیای دَنی ای دل دانا
حیف است زخوبی که شودعاشق زشتی
دَنی: پست، فرومایه
معنی بیت: ای دل دانا وفهیم، تاکی می خواهی غصّه ی دنیای پَست وناپایداررابخوری حیف است که خوبی مثل توشیفته ی مظاهر دنیوی(ثروت وجاه ومقام وقدرت) باشد.
نقدِعمرت ببردغصّه ی دنیابه گزاف
گرشب وروزدراین قصّه ی مشکل باشی
آلودگی ِخرقه خرابیّ جهان است
کوراهروی اهل دلی پاک سرشتی
خرقه: لباس مخصوص پرهیزگاریِ متشرّعین، صوفیان ودرویشان
معنی بیت: خرقه نمادِ پرهیزگاری وپاکیست اگرآلوده به ریا ودروغ وفریب باشد تنها صاحبش رابه تباهی نمی کشد بلکه می تواند جهانی رافاسد وتباه سازد چراکه خرقه درنظرگاه مردم الگو ونمادِ پاکدامنیست. اگرخرقه به تزویر وتظاهرآلوده شود اعتماد مردم خدشه دارشده و جامعه به سوی ویرانی و تباهی کشیده می شود. حافظ وقتی می بیند که خرقه پوشان زمانه خرقه های خودرابه حُقّه ونیرنگ آلوده کرده وزمینه ی فساد وتباهی رافراهم نموده اند ازسردرد ودریغ می فرماید:هرجامی نگرم خرقه های آلوده به مکر وحیله وخدعه می بینم! کو یک خرقه پوشی که صادق وپاکدامن باشد؟ کوسالک بی ریا وراهروی که اهل معرفت وآگاهی باشد نه اهل ریا ودروغ ونیرنگ؟
خدازان خرقه بیزاراست صدبار
که صد بُت باشدش درآستینی
از دست چرا هِشت سر زلف تو حافظ
تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی
هِشت: از دست داد.
تقدیر: آنچه مقدر شده، مشیّت الهی.
چه کردی: چه می توانست بکند نَهِشتی : ازدست ندهد
معنی بیت: ای محبوب، چرا حافظ سرزلف تو را از دست داد؟ درمصرع دوّم به این پرسش پاسخ داده و می فرماید:
ظاهراً اراده ی خداوندچنین بوده که حافظ ازتوجداگردد وگرنه چکارمی توانست بکند تاتورا ازدست ندهد.
بی زلف سرکش اَت سرسودایی ازملال
همچون بنفشه برسرزانونهاده ایم.

مینا در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۱۵ دربارهٔ نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب برزویه الطبیب » بخش ۷ - حکایت بازرگان و جواهرساز چنگنواز:

در سطر یازدهم، بعد از جمله «بهتر سوی آن نگریست». یک جمله اضافه نوشته اید. عبارت «سفته کردن آن» غلط است و باید حذف شود.
طبق نسخه تصحیحی استاد مینوی در صفحه 51 عبارت سفته کردن آن وجود ندارد

غلامحسین مرادی قره قانی در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۰۴ دربارهٔ شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵ - شب هجران:

باسلام مرحوم محمود محمودی خوانساری در برنامه برگ سبز262 این غزل را بسیار زیبا خوانده است

غلامحسین مرادی قره قانی در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۰:۳۶ دربارهٔ عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۲ - آمان:

سلام اقای علیرضا افتخاری این تصنیف را در کاست ،زیباترین ،بسیار زیبا اجرا کرده است

غلامحسین مرادی قره قانی در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۰:۲۸ دربارهٔ عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۱۴ - از کفم رها:

سلام .خانم سیما مافیها در تنها کاستشان این تصنیف را بسیار زیبا اجرا کرده است

غلامحسین مرادی قره قانی در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۰:۲۴ دربارهٔ عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۱۹:

سلام استاد شجریان این شعر(تصنیف)را در کاست یوسف گم گشته با اندکی تغییر در متن (جهت جلوگیری از سیاسی شدن)بسیار زیبا اجرا کرده اند

غلامحسین مرادی قره قانی در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۰:۱۷ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹:

باسلام خانم هایده این غزل را در مایه افشاری اجرا کرده است

هیچ کس در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۹:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷:

سلام
بهتر نیست از خود حافظ معنی و مقصودش را بپرسیم!؟

برگ بی برگی در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۸:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴:

راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد

شعری بخوان که با او رطلِ گران توان زد

راه در معانیِ مختلفی آمده است از جمله نواختنِ موسیقی، پرده و دستگاه های موسیقی و همچنین به معنایِ امروزی پیش درامدِ تصنیف، مخاطب می تواند نوازنده ای معمولی و یا مطربِ عشق باشد که حافظ در جایی دیگر می فرماید " عجب ساز و نوایی دارد"، که اگر چنین باشد حافظ از خداوند می خواهد تا آنچنان پرده ای را بنوازد که بتوان با ساز و نوایِ موسیقیِ آن آهی کشید، آه و افسوس نتیجهٔ غم و دردِ انسان و بیانگرِ تشخیصِ اشکال و علتی در زندگیِ انسان است پس اگر مطربِ عشق چنین راهی بزند و انسان را نسبت به غم و دردهایِ خود آگاه کنداتفاقِ خوب و مبارکی ست زیرا بدونِ احساسِ درد ضرورتی برای مراجعه به طبیب نیز احساس نخواهد شد. در مصراع دوم برای رهایی از این همه غم و درد نسخه ای تجویز می شود و آن رطلِ گران است، یعنی جامی بزرگ و شرابی سنگین موردِ نیاز است تا انسان از اینهمه غم و درد رهایی یابد و حافظ از مطربِ زندگی می خواهد آنچنان شعری را بخواند که انسانِ دردمند را بسویِ میخانهٔ عشق رهنمون شود، شعرهای شش و هشتی از چنین ظرفیتی برخوردار نیستند و سرخوشیِ موقت و گذرا را نصیبِ انسان می کنند که مُسَکن و علاجی مقطعی محسوب می شوند اما شعرهای حافظ و مولانا یا دیگر بزرگان که از زبانِ مطربِ زندگی بیان می شوند انسان را به دردهای خود آگاه می کنند تا به طبیب مراجعه و فکری برای آن دردها بکند.

غمِ زمانه که هیچش کران نمی بینیم

                                    دواش جز مِیِ ارغوان نمی بینم

بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن

گلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد

آستانِ جانان یعنی آستانِ خداوند که جانِ اصلیِ همهٔ انسان‌ها ست، پس حافظ که خود طبیبِ الهی ست نسخه ای تجویز می کند تا اگر دردمندی بر اثرِ شعری که مطربِ زندگی بر آن راه و پردهٔ موسیقی می خواند آهی کشیده و دردهای خود را احساس کند برابرِ آن عمل کند تا از این درد و غم ها رهایی یابد که مشروط است به سر نهادن در آستانِ جانان یا خداوند، سر نهادن یعنی تسلیم شدن و پذیرشِ بدونِ قید و شرطِ اتفاقاتی که در زندگی انسان رخ می دهند و چون نیک بنگریم سرمنشأ غم و درد می شوند، بسیار دشوار است سر نهادن و تسلیم شدن در برابرِ اتفاقاتِ ناخوشایندی همچون مرگِ عزیزان یا جدایی از همسر و یا از دست دادنِ مال و ثروتی، حافظ می فرماید اما اگر بتوان در برابرِ این اتفاقات سرِ تسلیم بر آستانِ خداوند فرود آورد و بدونِ شکایت و آزردگیِ خاطر و بلکه با خوشنودی آن اتفاق را پذیرا شد آنگاه است که گلبانگِ سربلندی و شادیِ ناشی از چنین توفیقی آسمان را در نوردیده و به افلاک خواهد رسید. به بیانِ دیگر غمها از انسان گریزان می شوند و شادی جایِ آنها را پر می کند.

قدِّ خمیده ما سهلت نماید اما

بر چشمِ دشمنان تیر، از این کمان توان زد

در ادامه بیتِ قبل می‌فرماید قدِ خمیده یا شرحِ صدر و تسلیم شدنِ حافظ یا انسانِ عاشق در نگاهِ اول کاری ساده می‌نماید و هر شنونده ای می تواند مدعی انجام این کارِ مهم باشد اما سهل و ساده که نیست هیچ، تاثیرِ این گشودنِ فضایِ درونی نیز در مخیله انسان نمی گنجد زیرا بوسیله همین کمان و خم شدگی و تسلیم است که می توان تیر بر‌چشمِ دشمنان زد، انسان هم دشمنِ درونی دارد که خویشتنِ ذهنی و دروغینِ اوست و هم دشمنِ بیرونی که من هایِ متوهم و گرفتار در ذهن دیگران است، چشمِ دشمنان نیز دیدگاه و نگاهِ جسمانی و ذهنی ست که به زندگی و جهان دارند که اگر انسان در برابرِ اتفاقات خمیده قامت و تسلیم باشد می‌تواند با زدنِ تیر به چنین نگرشی ، این ابزارِ دشمنان و بخصوص خویشتنِ توهمیِ خود را از کار بیندازد، برای مثال شخصی به انسان اهانتی می کند که اگر انسان با تسلیم به این اتفاق واکنشی نشان نداده و از آن عبور کند ابزار و چشمِ شخصِ توهین کننده را از کار انداخته و او را خلع سلاح می کند و خود پیغامِ مثبتِ این امر را دریافت می کند، مثالِ دیگر اینکه برای انسان اتفاقی بسیار خوشایند افتاده و موفقیت علمی یا مالی بدست می آورد که اگر پیرامونِ این اتفاقِ خوب فضایِ درونی را باز کرده و خم گردد و عوامل و کمکهایِ دیگران در این موفقیت را ببیند، خود را برتر از دیگران نبیند و شادمانی بیش از اندازه نکند، با این کار تیر بر چشمِ نگاهِ جسمانیِ خویشتنِ توهمیِ خود می زند و چنین دیدی را از کار می اندازد و در اینصورت بوسیله چشمِ جان بینِ خود جهان را از منظرِ چشم زندگی می‌بیند یا جهان بینی او خدایی می شود.

در خانقه نگنجد اسرارِ عشقبازی

جام میِ مُغانه هم با مُغان توان زد

خانقاه نماد و سمبلِ اماکنِ مذهبی ست که در آنجا ذهن و برتری طلبی حکمفرماست زیرا پیروانِ هر یک از ادیان خود را برحق و دیگران را کافر می داند، .پس اسرارِ عاشقی و راهی که در این سه بیتِ ابتدایِ غزل بیان نمود در چنین اماکنی نمی گُنجد و با دینداری هایِ برآمده از ذهن هیچکس از عشقبازی با زندگی آگاهی نخواهد یافت و بلکه آن را تقبیح کرده و حتی  به سُخره می گیرد، در مصراع دوم مُغان که دوستان شرحِ آنرا داده اند نیز از اماکنِ مذهبی ست اما حافظ آن را لامکان یا خلوتِ درونی در نظر گرفته و در مواردی نیز آنرا خراباتِ مغان نامیده است که فقط در آنجا می توان نورِ خدا را دید، محتمل است دیرِ مُغان که از اولین پرستشگاه ها در جهان بوده و طبعأ گرایش دیگری نبوده است تا موجبِ بدگویی و کینه ورزی نسبت به دیگر ادیان وجود داشته باشد به نوعی پاکترین اماکنِ مذهبی شناخته شده است که شعرایِ دیگری قبل از حافظ نیز بصورتِ نمادین از آن بهره برده اند، پس‌حافظ ادامه میدهد در جایی چون خراباتِ مُغان که در آنجا اثری از کینه و دشمنی نیست می‌توان به اسرارِ عاشقی آگاه شد و جامِ میِ عشق را نیز می‌توان با پیر و راهنمایِ مغان که آشنایِ عشق است نوشید. 

درویش را نباشد برگِ سرایِ سلطان 

ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

 مقصود از زدن راه رسیدنِ به یار و دیدارِ رویِ سلطان است و لازمه راه یافتن به سرایِ هر سلطانی به همراه آوردنِ برگ و تحفه ای ست که در خور و شایسته پادشاه باشد که حافظ  آن را برگِ سرایِ سلطان نامیده است،‌مولانا  نیز در دفتر اول مثنوی داستانِ مردی را بیان می کن که یوسف از او خواسته بود در صورتیکه بخواهد بار دیگر به دیدارِ او بیاید هدیه و ارمغانی برای وی بیاورد ، آن مرد هرچه سعی کرد هدیه ای در خور و شایسته یوسف بیابد موفق نشد و در نهایت آینه ای را به عنوانِ برگِ سرایِ سلطان برای یوسف به ارمغان می برد،

لایق،  آن دیدم که من آیینه ای/ پیشِ تو آرم ، چو نورِ سینه ای

آینه آوردمت ای روشنی / تا چو بینی رویِ خود یادم کنی

پس اینجا نیز حافظ یا درویشی که به نیستی و فقر رسیده است برگی لایق و شایسته سلطان نمی یابد اما خرقه ای کهنه که باورها و اعتقاداتِ واهیِ ست بر دوشِ او سنگینی می کند که می تواند آن را آتش زده و سپس عُریان با جانِ اصلیِ خود بدون هرگونه تعلق و دلبستگی به باورهایِ چند هزار ساله به حضورِ سلطان شرفیاب شود و حافظ آتش در خرقه را همان دلِ صیقل یافته درویش می داند که کارِ همان آیینه را انجام داده و این برگ و ارمغان شاید که موجبِ پذیرشِ سلطان قرار گیرد. خرقه جامه ای ست که در روزگارِ قدیم دراویش و فقرا بر تن می نمودند و از تکه پاره پارچه هایی با نقشهایِ مختلف که به هم وصله می شد بدست می آمد، حافظ معتقد است باورهایِ کهنه و چندین هزار ساله همان پارچه هایِ مندرسی ست که هر تکه از آن از را از جایی یافته و طیِ هزاران سال آنها را به یکدیگر پیوند زده و هویتِ خود را همین خرقه پوسیده تعریف می کنیم که عاشق برای رسیدنِ به دیدارِ حضرتِ معشوق بایست آن را در آتش افکند تا جانِ خالصِ خدایی اش شایسته دیدارِ حضرتش گردد و حافظ می‌فرماید می‌توان و باید چنین کرد.

اهلِ نظر دو عالم در یک نظر ببازند 

عشق است و داوِ اول بر نقدِ جان توان زد

بزرگان ارتباط بین زندگی و انسان را به بازی و قماری همانند می کنند که در این بازی انسان باید ببازد تا به رستگاری برسد، بیشتر ما انسانها می خواهیم در این عالم برنده بازی باشیم و با دست یافتنِ به چیزهایی از قبیلِ موفقیت در تحصیل، ازدواج ، شغل و موقعیتِ اجتماعی،  شهرت و اعتبار و امثالِ آن برنده از بازی خارج شویم و نیک سرانجامی را در این جهان بدست آوریم، گروه دیگری هستند که قصد دارند در جهانِ دیگر بازی را برده و با تقوی و عبادت و تکالیفِ مذهبی و کارهایِ خیر پاداش را در سرای دیگر بدست آورده و به آرامش و خوشبختی ابدی دست یابند،  اما حافظ می‌فرماید رندِ عاشق که زیرک است و اهلِ نظر (یعنی نگرشش به جهان از منظرِ چشمِ خداوند است) آشنا ست به این ترفندِ زندگی، پس هر دو عالم و هر دو جهان را در یک نظر و به چشم برهم زدنی می بازد و لحظه ای هم فکرِ برنده شدن را نمی کند، چنانچه مولانا نیز در غزلی می‌فرماید؛ 

ای شهِ شطرنجِ فلک، مات مرا بُرد تو را

ای ملک آن تخت تو را ، تخته این نرد مرا

در مصراع دوم عشق است یعنی کارِ عشق همین است یا با این کار عشق است که بر جای می ماند و شایسته است که عاشقِ اهلِ نظر داو یا اولین حرکت خود در این بازی را بر نقدِ جان بزند، این جان نه جانِ جسمانی ست که حیاتِ انسان بسته به آن است و نه جانِ اصلی که امتدادِ جانِ خداوند است، همه ما انسانها در بدوِ تولد خویشِ جدید و ذهنی را بر رویِ خویش و هشیاریِ اصلی می‌تنیم و به آن خویشتنِ جدید که بر مبنای ذهن عمل می کند جان می بخشیم ، پس حافظ نقد یا وجهِ مورد نیاز اولیه برای قمارِ ذکر شده را نقدِ چنین جانی می داند که بهتر است برای اولین نوبتِ این قمار آنر بازی کرده و ببازیم، یعنی بپذیریم که خویشتنِ ذهنی بمنظور برآورده کردنِ نیازهایِ جسمانی ما بوجود آمده است و جانی حقیقی ندارد.

گر دولتِ وصالت خواهد دری گشودن

سرها بدین تَخَیُّل بر آستان توان زد

دولت در اینجا به معنی سعادتمندی آمده است و تخیل یعنی اندیشه و فکری که مربوط است به باختنِ عاشق دو عالم را در بازی با سلطان که در بیت قبل بیان شد، پس‌حافظ می‌فرماید با تخیلِ ذکر شده می توان سرها را بر آستانِ حضرتِ دوست زد، اما این اندیشه شرطی دارد و  اینکه دولت و سعادتِ وصال نیز در را بر رویِ عاشق بگشاید و اجازه چنین کاری را به او بدهد، یعنی خواست و مشیتِ زندگی یا خداوند نیز یاری و همراهی کند تا چنین گشایشی برای عاشق پدید آید و به سعادتمندیِ وصلش دست یابد، سر بر آستان زدن علاوه بر معنیِ تسلیم، شکستنِ سرِ ذهنی و رهایی از خویشتنِ کاذب را نیز تداعی می کند.

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است

چون جمع شد معانیِ گویِ بیان توان زد

عاشقی، جوانی و رندی مجموعه کارهایی ست که مراد و منظورِ حضور انسان در این جهان است، و برای این سه کار  پای به این جهان گذاشته است، یعنی باید ابتدا با عشق جهان را نگریست و نگاهی عاشقانه به هستی داشت، دیگر اینکه سعی شود در شباب و جوانی عاشق شده و یا با آتش زدن در دلقِ کهنه و هزاران ساله جوان شد و اندیشه هایِ نو و خلاقانه داشت، و در نهایت با رندی و زیرکی به کارِ معنوی پرداخت، حافظ می‌فرماید اگر این معانی در انسانِ عاشقی جمع شوند، آنگاه است که می‌تواند گویِ بیان را زده و به گردش در آورَد، یعنی با چنین جمعی ست که انسانِ عاشق به سعادتِ وصل می رسد و آنگاه می‌تواند زبانِ زندگی شده، اجازه سخن گفتن و بیانِ مطالبِ معرفتی به سایرین را داشته باشد و گویِ سخن را به گردش در آورده، به هدف بزند، مولانا در این رابطه می فرماید؛ 

انصتو را گوش کن خاموش باش/ چون زبانِ حق نگشتی گوش باش 

شد رهزنِ سلامت زلفِ تو وین عجب نیست

گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد

سلامت در اینجا به معنی رهایی ، رستگاری و رسیدن به امنیت است، و زلفِ معشوق نمادِ کثرت و جذابیت هایِ این جهانِ ماده، پس حافظ در ادامه می فرماید در راهِ رسیدن به مجموعه مرادِ ذکر شده و در نهایت سلامت و نیکبختی، مانعی بنامِ زلف و جاذبه هایِ این جهانی وجود دارد که راهزنِ این سلامت است و این چیز عجیبی نیست که تو (خداوند یا هستی مطلق) بخواهی بوسیله زلفِ خود راهِ مدعیانِ عاشقی را که گرفتارِ زلفت می شوند بزنی ، یعنی اگر هر انسانی بخواهد عاشقِ زلف شده و جذابیت های این جهانی را در دلِ خود قرار دهد اتفاقات یا پیچشِ زلف، آن داشته ها را چون راهزنی چالاک می‌رباید تا سرانجام او دریابد که مراد از حضورش در این جهان عشق و شباب و رندی ست و نه گرفتار شدن در دامِ زلف و زیبایی های جهانِ ماده، در مصراع دوم کاروان همان کاروانِ بشریت است که صدها هزار سال است منزل به منزل پیش می رود و تا امروز به چنین پیشرفت و دستاوردهایی شگرف در همه امور دست یافته و این حرکت همچنان ادامه خواهد داشت، حافظ همین مطلب را به جمع و اجتماعِ بشری تعمیم داده می‌فرماید حال که زلف که تجلیِ خداوند است در جهانِ فُرم اینگونه با مهارت راهِ انسان را بصورتِ فردی می زند تا او سرانجام بوسیله ناکامی هایِ خود راهِ تعالی را تشخیص داده و به رشد خود ادامه دهد، پس بدون شک خداوند یا زندگی بسیار توانمند تر می‌تواند راهِ صدها کاروان را بزند، تجربه بشریت در ناکامی هایی از قبیلِ تبعیض نژادی ، بی عدالتی ، جنگهایِ قومی،  مذهبی، اعتقادی و جنگهای کوچک و بزرگِ جهانی نیز بطور قطع زدنِ راهِ کاروان است توسطِ زندگی تا سرانجام بشریت راهِ حقیقت و عاشقی را دریافته و در آن جهت حرکت کند.

حافظ به حقِ قرآن کز شید و زرق باز آی

باشد که گویِ عیشی در این جهان توان زد

حافظ که تاکید کرده است هرآنچه می‌کند از دولتِ قرآن بوده است، چنین رهنمودهایی را  نیز از یُمن و برکتِ قرآن می داند و حقی برای قرآن و تعالیمش قائل شده به آن حق قسم می خورد، شید و زرق یعنی ریا کاری و فریب، پس‌حافظ با فروتنی خود را مثال می زند اما درواقع روی سخن با مدعیانِ عاشقی و دینداری ست که مصلحت اندیشی داشته و در هنگام عمل از راهِ دشوارِ عاشقی باز می گردند و حافظ با قسمِ ذکر شده می خواهد آنان از راهِ شید و زرق باز آیند و راستی را پیشه خود سازند که اگر چنین کنند می توانند امیدوار باشند  گویِ عیش و خوشبختی را در همین جهان بر هدف زده و به سلامتِ ابدی دست یابند.

 

 

 

 

 

 

 

۷ در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۸:۲۲ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب پنجم در رضا » بخش ۲ - حکایت:

به دعوی چنان ناوک انداختی
که عذرا به هر یک یک انداختی
تا همین چند سال پیش در هیچ نوشته ای خبری از عدو مدو نبوده است ولی خواجگان دانا پای عدوی شرور را به میان میدان کشانیده اند که به نادانی گرفتار نایند.
آنچنان مدعی بود که با هر یک تیر یک تن را می انداخت.(تیر او خطا نمیرفت)
به زبان امروزه این کار خوراکش بود.
انداختن به معنی به خاک انداختن
و این اصطلاح نرد بوده که سعدی به زیبایی آورده و تیر او که به هدف نشسته است که آنجا نیز حریف شکاری است که بر خاک می افتد.
با این همه راه دیگر آنکه عذرا را به معنی آشکارا بگیریم
مدعی بود آنگونه که آشکارا برای هر یک نفر یک تیر بیشتر در کمان نمی گذاشت.
شرمنده عذرا چرا?
صحنه پایانی فیلم کمیسر متهم میکند به 3 نفر حریف میگوید:
سه گلوله آخر انتقام مادر
.

آرمین عبدالحسینی در ‫۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۵:۵۷ دربارهٔ ابن حسام خوسفی » ترکیبات » مناقب هفت معدن در مدح امام زمان (عج):

این شعر بر وزن مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن آمده است.

۱
۲۶۶۸
۲۶۶۹
۲۶۷۰
۲۶۷۱
۲۶۷۲
۵۵۴۱