گنجور

حاشیه‌ها

جمال برهمندی در ‫۷ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۲۸ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸] » رباعی ۱۰۹:

مات و مبهوت بودن از این حجم از درک ،خیام فقط یه شاعر نیست یه راهه.خیام عزیز آخه مگه میشه کل مسائل رو در یک رباعی گفت و نتیجه هم گرفت.استاد عزیز در همون مصرع اول همه چی و واضح گفتن.

ممنونم از شما عوامل گنجور.🙏

رزاق رضائی در ‫۷ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۱۹ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد دوم » ناآشنا:

درود، در بیت سوم مصراع اول بیت رو از کلیم خونده بودم: 

این نه صدف ز گوهر آسودگی تهی است

آهم خبر ز عالم بالا گرفته است

طهماسب طالبی در ‫۷ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴:

قومی متفکرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

می‌ترسم از آن که بانگ آید روزی

کای بی‌خبران راه نه آنست و نه این

همیرضا در ‫۸ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۴۷ در پاسخ به سهیل قاسمی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷:

بله، انجام شد. برای خودم را نگه داشتم تا مخاطب متوجه قرائت متفاوت مورد قبول بعضی اساتید بشود.

امیرحسین ربیعی در ‫۸ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۳۱ در پاسخ به عرب عامری.بتول دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۱:

دست شما درد نکنه خیلی عالی بود

برگ بی برگی در ‫۸ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۲:

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی

اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

دل در اینجا یعنی مرکزِ انسان که کارِ اصلیش عشق ورزی ست اما روزها یکی پس از دیگری می گذرند و این دل به هر کویِ دیگری گذر می کند و به هر کارِ دیگری اهمیت می دهد بجز کاری که برای آن پای به این جهان گذاشته است یعنی گذار به کویِ عشق، در مصراع دوم کار همان کارِ عاشقی ست و حافظ خطاب به بیشترِ ما آدمیان می فرماید همهٔ ابزار و اسبابِ این کار را که همهٔ ابعادِ وجودت هستند در اختیار داری اما کار و اقدامی در این راستا  نمی کنی.

چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی

باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

چوگانِ حکم در ارتباط با چوگان بازیِ شاهان است و بازِ شکاری نیز بر ساعدِ شاه می نشیند تا به فرمانِ او شکارش را به پیشگاه آورد، پس‌ بنظر می رسد حافظ انسان‌ را دارای چنین قابلیتی می داند که چون شاهان گویِ چوگانِ خود را در بازیِ این جهان به حکم و دلخواهِ خود در جهتی به گردش آورد که موجبِ کامیابی و ظفرمندیِ او گردد. از دیگر ابزار و اسباب هایی که او به عنوانِ ارادهٔ آزاد در اختیار دارد بازِ شاهی ست که بر ساعد دارد و می تواند از آن برای صید بهرمند شود، صید و شکاری بجز چیزهای این جهانی که بنظر می رسد کسبِ معرفت باشد و حافظ می فرماید شوربختانه انسان از این اسباب و ابزارهایی که در اختیار دارد در جهتِ کارِ اصلیِ خود یعنی عاشقی بهر نمی برد.

این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را

در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

پس حافظ خطاب به ما ادامه می دهد اینقدر در کارِ عاشقی تعلل می کنی که سرانجام خون و دردها آنچنان وجودت را فرا می گیرند که گویی همچون امواجِ دریا در جگرت موج می زنند، یعنی عدمِ ورود در کارِ عاشقی موجبِ ناکامی های پی در پی در همهٔ امور شده و درونت را از درد و خون متلاطم می کند اما باز هم در  نمی یابی که منشأ همهٔ این دردها عدمِ پیگیریِ کارِ عاشقی در این جهان است، بنظر می رسد " ی" در واژهٔ " نگاری" یایِ وحدت نباشد بلکه مراد از "در کارِ نگاری" یعنی در کارِ عاشقی باشد، پس حافظ می فرماید باید که از این خونِ جگرها درس گرفته و آنرا در کارِ رنگ و بوی یا رونقِ کارِ عاشقیِ خود بکار گیری. به عبارتی دیگر خون و دردهایِ ناکامی هایی که بر انسان وارد می شوند پیغامی از جانبِ زندگی هستند تا او بیدار شده و در مسیرِ کویِ عاشقی قرار گیرد.

مُشکین از آن نشد دمِ خُلقت چون صبا

بر خاکِ کویِ دوست گذاری نمی کنی

ناکامی و نامرادی ها موجبِ بدخُلقی می شوند بنحوی که انسان زمین و زمان و دیگران را مانعی برای ظفر و سعادتمندیِ خود می بیند و حتی همسرِ خود را که روزگاری به او عشق می ورزید موجب و عاملِ این خونِ جگرها می داند، حافظ می فرماید علتِ اینکه دَمِ خُلق و خویت مُشکین و معطر نیست و بلکه طلبکارانه دیگران را موجبِ ناکامی های خود می دانی این است که همچون بادِ صبا عاشقانه بر خاکِ کویِ حضرت دوست گذاری نمی کنی. خاکِ کویِ دوست یعنی فضای گشودهٔ بینهایت خداوندی.

ترسم کز این چمن نبری آستینِ گُل

کز گُلشنش تحملِ خاری نمی کنی

"ترسم نبری" یعنی قطعاََ از چمنِ این جهان آستینی از گُل نمی بری، یعنی بدونِ تردید کام و بهره ای از این جهان و اموالِ خود و یا مقام و حتی همسر و فرزندانِ و یا باورها و اعتقاداتِ خود نمی‌بری چرا که گُلشنِ این جهان علاوه بر گُل دارای خار نیز هست و حافظ می فرماید وقتی قصدِ چیدنِ گُلی از این گُلشن داری باید که خارِ آن را نیز تحمل کنی و تنها در اینصورت می توانی آستین یا دامنی را پر از گُلهای این جهان کنی و طعمِ شادکامی را چشیده و سعادتمند شوی  و بنظر می رسد تنها با گشودنِ  فضایِ درونی و شرحِ صدر در مواجهه با وقایعِ روزمره و در ارتباط با دیگران امکانِ چنین توفیق و ظفرمندی وجود دارد.

در آستینِ جانِ تو صد نافه مُدرج است

وآن را فدایِ طُرّهٔ یاری نمی کنی

" صد" در اینجا نشانهٔ کثرت است و " درآستینِ جان" یعنی در بطنِ جان، پس‌حافظ با درنظر داشتنِ اینکه نافِ آهو در فصلِ عاشقی از خون و نافه انباشته می شود تا آهو با ساییدنش بر سنگ یا درختی موجبِ جلبِ توجهِ یارِ خود گردد می‌فرماید صدها و هزاران نافه و عطرِ مُشکین در جانِ تو درج شده است تا تو با گذر بر کویِ حضرت دوست آنرا فدای طُره و یا تارِ مویِ او کنی و با مُشکین شدنِ دَمِ خود نظرِ آن یگانه یار را بسوی خود جلب کنی اما تو از این کار سر باز می زنی و از اینهمه اسباب که در اختیار داری در این کار استفاده نمی کنی.

ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک

واندیشه از بلایِ خماری نمی کنی؟

حافظ همهٔ اسباب هایی چون چوگانِ حُکم و بازِ ظفر و همچنین صدها نافه ای که انسان در آستینِ جان دارد را ساغری لطیف و دلکش می داند که هدیهٔ حضرتِ دوست است به او تا ساغرِ وجودش را در فرصتی که در این جهان دارد پر از شرابِ ناب کند، می‌فرماید ای انسان تو چنین ساغرِ ارزشمند و دلکش و لطیفی را به خاک می اندازی یا بعبارتی عمر را با بطالت به آخر رسانده و بدونِ اینکه آن را لبریز از شراب کنی این ساغرِ لطیف فرو خواهد ریخت و تو اندیشه نمی کنی از اینکه در ادامهٔ راه در سرایِ دیگر نیازمندِ چنین شرابی هستی، و آیا نمی ترسی که بلایِ خُماری دامنت را بگیرد؟ یعنی بدونِ ساغرِ وجودی که لبریز از شراب است ادامهٔ راه و رسیدن به کویِ حضرتش امکان پذیر نخواهد بود.

حافظ برو که بندگیِ پادشاهِ وقت

گر جمله می کنند تو باری نمی کنی

وقت در اصطلاحِ عارفانه به معنیِِ رایجِ زمان و ساعت نیست و پادشاهِ وقت استعاره از حضرتِ دوست یا خداوند است، یعنی هم او که سلطانِ زمان است و تقدیرِ بی زمان شدنِ عاشق در دستِ اوست. پس حافظ با شکسته نفسی خود را از لافِ عاشقی برحذر می دارد زیرا تنها کسی می تواند در این رابطه به دیگران  پند و اندرز دهد که خود به کویِ حضرتش راه یافته باشد، و می‌فرماید حتی اگر در این جهان جملهٔ انسان‌ها بندگیِ آن یگانه سلطان را بجای آورند تو باری چنین نمی کنی!

سهیل قاسمی در ‫۸ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۰۱ در پاسخ به همیرضا دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷:

زنده باد. دستور بفرمایید این باکس‌های کذا از زیر اجراهای ما حذف شود!

 

مسعود جدیدیان در ‫۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۰:

مهرداد کاظمی هم دو بیت از این شعر رو خونده. مرحوم علیقلی آهنگ آب زنید راه را هین که نگار میرسد رو خونده بود، در انتهای این قطعه، آقای مهرداد کاظمی دو بیت از شعر مولوی رو همراه با گروه کر میخونه:

ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن

نیست در عالم ز هجران تلخ‌تر
هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن

شایان شرقی در ‫۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۵۱ در پاسخ به حمید دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۲:

شایسته کاری به معنای قضای حاجت است

همیرضا در ‫۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۲۰ در پاسخ به سهیل قاسمی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷:

سپاس و آفرین!

من این به ذهنم نرسیده بود. این مشکل این که چه چیزی فرستاده شده را حل می‌کند.

سهیل قاسمی در ‫۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۰۶ در پاسخ به همیرضا دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷:

درود بر شما 

دمادم حوریان (را) از خلد ِ رضوان (به سوی تو) می‌فرستند

که: ای حوری ِ انسانی! دمی در باغ ِ رضوان آی

 

 

محمد رضا نیک زاد در ‫۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴:

سلام به همه دوستان حافظ پژوه.

نکته قابل توجهی که از ظاهر غزل هم پیداست، این است که در این غزل ۹ بیتی فقط یک بیت هست که هیچ یک از واژه‌هایی که مربوط به باده و شراب یا متعلقات آن باشد در آن نیامده است. فقط بیت هفتم از این اصطلاحات خالی است. به نظر می‌رسد این غزل منحصر به فرد از این جهت باشد یا اینکه یکی از معدود غزل‌های خواجه شیراز باشد که این ویژگی را دارد. اگر مطلب مهمی است، باید جستجوی بیشتری شود. 

دوستان همیشه شاد و پیروز باشید. 

همیرضا در ‫۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۳۱ در پاسخ به سهیل قاسمی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷:

در این مورد گویا بین اساتید اختلاف است.

در شرح غزلیات سعدی استاد فرح نیازکار:

و غزلیات استاد کاظم برگ نیسی:

روی دال خلد علامت سکون گذاشته شده.
اما در شرح دیگری (که هنوز بر من معلوم نشده کدام شرح است) حرکت‌دار شده:

(با سپاس از سرکار خانم زندی بزرگوار).

جستجوی این عبارت در گنجور (خلد رضوان) به نظر من نشان می‌دهد که فرمودهٔ جنابعالی و خوانش اکثریت صحیح است.

اما صورت کلی جملهٔ مصرع اول در این حالت ناقص به نظر می‌رسد چون فرستادن را باید به معنی پیام فرستادن یا گفتن در نظر بگیریم که به نظر نمی‌رسد مسبوق به سابقه باشد. این که از بهشت فرشته‌ای بفرستند که آن را بگوید جمله را کامل می‌کند.

افسانه چراغی در ‫۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۴۶ در پاسخ به حسین . دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۲۳ - گره گشای:

داستان پیر چنگی/ دفتر اول مثنوی مولانا

سهیل قاسمی در ‫۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۰۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷:

دوستی زیر همه اجراها مطلبی گوشزد کرده‌اند که به‌نظرم درست نیست.
از خلد، نگهبان می‌فرستند هم قشنگ نیست
به هر حال برای ارسال پیغام، پیک و قاصد می‌فرستند. رضوان باید بماند نگهبانی دهد!
این چرا پست خودشو تَرک کنه کار قاصد یا هاتف را انجام بده؟

 

 

وحید نجف آبادی در ‫۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۲۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۳:

کشته اَحد به معنای مات در حکم آن یگانه مطلق

امین مروتی در ‫۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹۷:

غزل شمارهٔ ۱۳۹۷ دیوان شمس (زین دو هزاران من و ما)

            مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)

 

زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم؟

گوش بنه عربده را، دست منه بر دهنم

من دوهزار چهره دارم. یا دو هزار انسان مختلف در من می زیند و من نمی دانم من اصیل و اصلی کدام است. ظاهراً  از این من ها، یکی مخالف یافتن این من اصیل است و مخالف این جستجو و پرسشگری از احوال خود است. لذا می خواهد صدای این پرسش را خفه کند.

 

چونک من از دست شدم، در ره من شیشه منه

ور بنهی پا بنهم، هر چه بیابم شکنم

همان من مخالف یا نفسانیت در رمسیر این جستجو مانع تراشی می کند. مولانا می گوید اگر در راه من خرده شیشه بریزی، از پا نهادن بر آن ابایی ندارم و هیچ چیزی نمی تواند مانع من شود.

 

زانک دلم هر نفسی، دنگ خیال تو بود

گر طربی در طربم، گر حزنی در حزنم

زیرا در تمام لحظات به فکر توام که معشوق منی. خوشی و ناخوشی من هم متاثر از خوشی و ناخوشی توست.

 

تلخ کنی تلخ شوم، لطف کنی لطف شوم

با تو خوش است ای صنم، لب شکر خوش ذقنم

احوالم تابع احوال توست و فقط با تو خوشحال هستم که شیرین دهانی و چانه زیبایی داری.

 

اصل توی، من چه کسم؟ آینه‌ای در کف تو

هر چه نمایی بشوم، آینه ممتحنم

من آینه ای هستم که تو را منعکس می کنم. آینه ای که در معرض امتحان و سختی است که آیا صورت معشوق را درست منعکس می کند یا نه؟

 

تو به صفت سرو چمن، من به صفت سایه تو

چونک شدم سایه گل، پهلوی گل خیمه زنم

تو سروی و من سایه تو. سایه ای که سعادت همنشینی با تو نصیبش شده است.

 

بی‌تو اگر گل شکنم، خار شود در کف من

ور همه خارم، ز تو من جمله گل و یاسمنم

اگر بی تو گل بچینم خار می شود و اگر خار باشم با تو عین گلستانم.

 

دم به دم از خون جگر، ساغر خونابه کشم

هر نفسی کوزه ی خود، بر در ساقی شکنم

در فراقت از خون جگر خود می نوشم و کوزه آبم را در راه ساقی یعنی معشوق، می شکنم.

 

دست برم هر نفسی، سوی گریبان بتی

تا بخراشد رخ من، تا بدرد پیرهنم

هر دم مانند زلیخا، طمع در وصل زیبارویی می کنم تا در من بیاویزد و گونه ام را بخراشد و پیراهنم را پاره کند.

 

لطف صلاح دل و دین، تافت میان دل من

شمع دل است او به جهان، من کیَم او را لگنم

 در مقطع مشخص می شود خطاب مولانا به صلاح الدین زرکوب است. او شمع و منبع نور است و در دل من نور می پراکند و من تنها شمعدان و محافظ اویم.

 

29 آبان 1403

Elijah Kay در ‫۸ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۴ در پاسخ به س دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲:

]چی زدی ؟ عالی بودش

Mojtaba Razaq zadeh در ‫۸ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۵۸ در پاسخ به مبارکه عابدپور دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۵۲:

خیلی خیلی ممنون

حبیب شاکر در ‫۸ ماه قبل، دوشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴:

باسلام به همه همراهان عزیز.ابیاتی از اینجانب در استقبال از این غزل خواجه.اگر قابل باشم.

تو رخ نمودی و سر گشته کرده ای ما را 

نه ما،که جمله ی فرزانگان دنیا را 

به یک نگاه ربودی زعاقلان صد دل 

تفقدی بکن این بیدلان شیدا را 

درین جهان پرآشوب جای تو خالیست 

بیا بصلح رسان این جدال و دعوا را 

مگر نه ما ملک و از بهشت آمده ایم 

سپید کرده چرا روی گرگ صحرا را 

به هر کجای جهان آتش منیت و جهل 

بسوخت خرمن آلاله های رعنا را 

شرار آتش نمرود گشته عالمگیر 

بمعجزی مددی کن خلیل والا را 

دوباره لشکر فرعون و نیل در پس و پیش 

عصایی از کرمت ده جناب موسی را 

گرفته ظلمت جهل و فریب ایمان را

از آستین به درآور دست بیضا را 

در احتضار بود روح پاک انسانی 

به یاریش برسان حضرت مسیحا را 

شب فراق مگر صبح می شود برما؟ 

بیا و صبح کن این تیره شام یلدا را 

امید وصل تو فرداست،فکر امروزم 

مگیر از من مسکین امید فردا را 

خلاصه بی تو جهان ارزنی نمی ارزد 

بیا، یا بستان جان نا شکیبا را 

تشکر از عنایت همه عزیزان.امیدوارم که قابل باشه

 

۱
۲۵۷
۲۵۸
۲۵۹
۲۶۰
۲۶۱
۵۴۸۲