گنجور

حاشیه‌ها

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱:

درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز
مخاطب اصل یا جانِ اصلیِ انسان است، درآ یعنی به درون آی و دلِ خسته دلی را گویند که بر اثرِ قرار دادنِ هر چیزِ بیرونی و ذهنی که انسان آنرا جایگزینِ جانِ اصلیِ خویش می کند زخمی شده است، باز درآمدن بیانگرِ این مطلب است که این جانِ برگرفته از جانان یک بار پیش از این در اندرون بوده است اما انسان به خود پیش از این بر اثرِ قرار دادنِ غیر و بیگانه در دل یا مرکزِ خود موجبِ برون رفتِ او از دل شده است، و اکنون پس از احساسِ دردهایِ ناشی از خستگیِ دل به این فقدان پی‌برده، از آن جانِ عِلوی تمنایِ بازگشت می کند زیرا که می توان بارِ دیگر او را طلب کرده و همچنین می داند امکانِ ورودِ دوباره ی او در وجودش وجود دارد. در مصراع دوم حافظ وجودِ بدونِ جانِ اصلی را تنِ مرده ای بیش نمی داند که با بازگشتِ آن جانِ برآمده از جانان، درواقع روانِ انسان نیز به او باز می گردد، حافظ با ایهامِ زیبای روان گوشزد می کند که این کارِ بازگشتِ جانِ اصلی علیرغمِ دشواری هایِ بسیار به روانی و راحتی امکان پذیر می باشد.
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز

حافظ انسانِ دلخسته و زخم خورده ای که بر اثرِ فِراق و دوریِ از اصلِ خود به چنین روزی افتاده و در بیتِ قبل تنِ مرده اش نامیده است را انسانی فاقدِ بینایی و چشمان باز توصیف می کند، پس حافظ که این فراق را موجبِ بسته شدنِ چشمِ جان بینِ انسان می داند ادامه می دهد این چشم آنچنان بسته شده است که فقط با فتح یا گشایشِ باب و دربِ وصالِ تو ای جانِ جانان امکانِ گشوده شدنِ دوباره اش وجود دارد و این گشایشِ باب یعنی قرار گرفتن انسان در راهِ عاشقی، پس بیا و بار دیگر در این دلِ خسته و زخم خورده بنشین، درواقع این درخواست یا طلب است که اولین مرحله عاشقی می باشد.
غمی که چون سپهِ زنگ مُلکِ دل بگرفت
ز خیل شادی رومِ رُخَت زداید باز

از دیرباز در فرهنگِ عارفانه زنگ نمادِ سیاهی، تیرگی و غم بارگی و رومِ نمادِ سپیدیِ رخسار یا زیبارویی و شادی بوده است و حافظ نیز در اینجا از این دو ضد بمنظورِ بیانِ ثمره ی بسته بودنِ چشم و فراق که زنگ و سیاهی و غم است درمقابلِ روم که سپیدی و زیبایی و شادیِ مُنتج از وصل می باشد بهره می بَرَد تا مفهومِ مورد نظر را بهتر بیان کند، پس‌می فرماید با فتح و گشایشِ وصال است که سپاهی بیشمار از غم و درد و رنج از دلِ خسته ی انسان زدوده می گردد و مُلکِ دل همچون روزِ نخست سپید ، زیبا و سرشار از شادی می گردد، شادی و نشاطی که به عواملِ بیرونی مانندِ افزایشِ ثروت و امثالِ آن بستکی ندارد. از این لحاظ می فرماید سپاهی از زنگ و سیاهی زیرا که درد و غم هایِ انسان قابل شمارش نیستند و البته که همگی مربوط به مسائل و مشکلاتِ خودساخته ی ذهنِ انسان می باشند. 
 به پیش آینه دل هر آن چه می‌دارم
بجز خیال جمالت نمی‌نماید باز
حافظ در ادامه می‌فرماید پس از هزیمتِ سپاهِ سیاهی و غم یا به عبارتی پیروزیِ خیلِ عظیمِ روم و شادی ست که مُلکِ دلِ انسانِ عاشقی چون حافظ صیقل یافته و او هرچه را در برابرِ آن آیینه قرار دهد بجز تصویری از جمال و زیباییِ حضرت دوست را در آن نمی بیند و به بیانی دیگر حقیقتِ آن چیز را تشخیص می دهد نه شکل و زیبایی و جذابیتِ آن را، با چنین بینش و گشادگیِ چشم است که انسان از مواهبِ دنیوی بهره و لذتِ لازم را می برد اما در ضمنِ آن به ذات و حقیقت و اتصالِ آن به سرمنشأ همه ی آن برکات و زیبایی ها نیز پی می بَرَد.
بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره می‌شمرم تا که شب چه زاید باز
ضرب المثلی هست که می گوید شب آبستن است تا صبحگاهان چه زاید، پس حافظ با اشاره به این ضرب المثل ادامه می دهد ای خداوند یا زندگی؛ شبِ تاریکِ ذهنِ انسان که زنگ و سیاهی است،  روز و سپیدی و زیباییِ رُخت را از تو آبستن است، پس‌ انسانِ عاشقی همچو حافظ ستاره هایِ دلبستگی  به چیزهایِ بیرونی را که یک به یک می سوزند و افول می کنند بر می شمارد و در انتظار بسر می بَرَد تا ببیند سرانجام بارِ دیگر از این شبِ ذهن چه زاییده می شود، البته که با کم فروغ شدن و افولِ ستاره یا چیزهایِ بیرونی که هر لحظه چشمک زنان انسان را به خود فرا می خوانند صبحِ دولت و روزِ عاشقان از دلِ سیاهِ شب دمیده و زاده می شود. مولانا نیز در در مَطلَعِ غزلی می فرماید؛

چو آمد رویِ مَهرویم کِی باشم من،  که باشم من

چو زاید آفتابِ جان، کجا مانَد شب آبستن 

آنچنان که در جایِ دیگری می فرماید؛

آفتابی در یکی ذره نهان        ناگهان آن ذره بگشاید دهان

ذره ذره گردد افلاک و زمین     پیشِ این خورشید چون جست از کمین

در اینجا نیز ذره همان شبِ ذهن است که چون خورشیدِ جان از آن زاییده و بیرون می جهد افلاک و زمین یا ستاره هایِ دلبستگی ها ذره ذره شده و فرو می ریزند.

بیا که بلبلِ مطبوعِ خاطرِ حافظ
به بوی گُلبُنِ وصل تو می‌سُراید باز

 حافظ که غزل را با بیا و درآ آغاز کرده است در بیتِ پایانی هم جانِ اصلی و برگرفته از جانان را فرا می خواند تا بارِ دیگر بلبلِ طبعِ خاطر یا اندیشه هایِ حافظ با اجابتِ این دعوت و وصالش نغمه سرایی را آغاز کند، در مصرع دوم گُلبُن استعاره از ریشه ی گُل یا اصلِ خداییِ انسان است که هُشیاریِ خالصِ خدایی ست و بدونِ این ریشه و ساقه طبعاََ گُلی نیز نخواهد رویید، پس‌حافظ به بوی و بودنِ این ریشه و وصلش است که زبانِ عالمِ غیب شده و بار دیگر غزلهایِ پر بار و سرشار از معنیِ خود را می سُراید.

علی در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۴۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ » بخش ۵:

بگوییم یکسر نشان قباد
که او را چگونست رستم و نهاد
تصحیح:
که او را چگونست رسم و نهاد

مسعود در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۰۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۲۲۶ - با خویش آمدن عاشق بیهوش و روی آوردن به ثنا و شکر معشوق:

سلام، بیت 16 و17 را درجایی به گونه ای دیگر خواندم که شاید درست تر باشد؛
در میان گفت و گریه می‌تنم هین بگویم یا بگریم چون کنم
گر بگویم فوت می‌گردد بکاء ور بگریم چون ثنا گویم ترا

s.Ali در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۵۹:

مصرع آخر اینطور که اینجا نوشته شده درسته
یعنی بت پندار رو شکستی. اما حالا خودت رو فاتح و پیروز میدونی و گرفتار این غرور میشی که از بت پندار رستی (فرار کردی) که این خودش بت پرستی دومه. یعنی تا وقتی که خودت رو کسی بدونی اسیر بت پرستی هستی
معنی نداره که بگه بت پندار رو شکستی و باز توی مصرع بعدی بگه پندار پرستی باقیه.

فاطمه در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۴۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۵:

خجسته میرزاولی ومدینه حق نظر از تاجیکستان این غزل را خوانده اند

حمید در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۰۶ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۳۷ - ذکر ابوحفص حداد قدس الله روحه العزیز:

با سلام و احترام
در این قسمت از متن، بخشی حذف شده است:
گفتم: شفقت تو بر خلق تا چه حد است؟ گفت: تا بدان حد که اگرحق تعالی مرا به عوض همه عاصیان در دوزخ کند و عذاب کند روا دارم.
بر اساس نسخه دکتر استعلامی، متن صحیح به این شکل است:
گفت: شفقت تو بر خلق تا چه حد است؟ گفتم: تا بدان حد که اگرحق تعالی مرا به عوض همه عاصیان در دوزخ کند و عذاب کند روا دارم. گفت: «اگر چنین است ...

s.Ali در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۴۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۳:

مصرع اول؛
از حلقه ی گوشِ "او" دلم باخبر است
به جای "او"، به اشتباه "از نوشته شده

حمید خوانین زاده در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۱۶ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۲۱ - بوی جوی مولیان آید همی:

سلام
ایکاش در خصوص واژه مولیان عزیزانی که خبره هستند یا علاقمندند اظهار نظر می کردند. معنی دقیق کلمه مولیان چیست ؟ و شاعر والا مقام چرا در اینجا بکار برده است و منظورش چه بوده است ؟ در برخی فرهنگ لغات واژه مول به معنی عشوه گر و غماز آمده است. و تا جایی که میدانم قدمای شهر یزد واژه مول را برای کسی به کار میبرند که مظلوم نمایی و غمازی میکند و ترحم جلب میکند....خاصه آنکه در بیت بعد آمده است : یاد یار مهربان آید همی. به نظرم واژه مولیان جمع مول هست نه اسم جایی یا مکانی خاص....با توجه به این معنی اگر هم امروزه جایی به نام جوی مولیان وجود داشته باشد برخواسته از همین شعر معروف و مشهور نامگذاری شده است.
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی

s.Ali در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۱۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۵:

چه اصراریه همه میخوان شعر رو معنی کنن
وقتی بلد نیستی نکن. چشماش جفته و خوابش نمیبره و چشمش فکر میکنه چیه!!!
میگه اون کسی که از عشق چشمش خون شده دیگه بعد از این غم جفتشه. یعنی جفت و همدمش غمه. و طمع نکن که با خوابیدن این عشق از سرت میپره. کدوم عاشقی تاحالا اصلا تونسنته بخوابه؟!
اگه کسی این جمله رو گفت که این عاشقی هم نهایتی داره و از سرت میپره، بدون که از عاشقی بی خبره.
ساده تر اینکه اونی که میگه عاشقی پابانی داره یا با خوابیدن از سرت میپره عاشق نبوده و چیزی از عاشقی نمیدونه.

نیما در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۴۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۶۶ - جواب گفتن امیر المؤمنین کی سبب افکندن شمشیر از دست چه بوده است در آن حالت:

درود.از آنجا که همه در روایات نتیجه و پایان کار را میدانیم،تغییر داستان توسط مولانا می تواند معنایی ژرف داشته باشد.
با تمام تعاریف و تعابیر که مولوی از علی (ع) دارد اما گویا به رفتار او انتقاد و ازردگی نیز دارد و برای همین پایان داستان را تغییر میدهد.
علی در این داستان علی تازه ایست که دغل نمی کند و دشمن را بعد از مکالمه طولانی میبخشد.!!!
این علی و این روش آن چیزیست که مولانا ستایشش می کند.

محمد طهماسبی در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۴۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱ - آغاز کتاب:

با درود خدمت اساتید - بحث افتادگی و تواضع نیست , بنده از همتون کم سوادترم
اما اگر بیت اول اینجوری معنی بشه ایرادش چیه؟
آغاز میکنم کتاب را با نام صاحب جان و خرد که از این ( کتاب شاهنامه ) اندیشه ای بالاتر نیست
لطفا اعمال نظر بفرمایید

تیمور ناصری در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۳۴ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱:

به ‌ساحل نیز( دارد) موج ‌این دریا تسلسل‌ را

نیما در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۵۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۲۳ - حقیر و بی‌خصم دیدن دیده‌های حس صالح و ناقهٔ صالح علیه‌السلام را چون خواهد کی حق لشکری را هلاک کند در نظر ایشان حقیر نماید خصمان را و اندک اگرچه غالب باشد آن خصم و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امرا کان مفعولا:

این ابیات حقیقتی پنهان در خود دارد.همچون بیشتر ابیات مولانا که خود میفرماید:
اصطلاحاتی ست مر ابدال را...که از آن نبود خبر غفال را
و آن اینست که گویا مولانا خود را بجای صالح گداشته و با این که احادیث و روایات عداب را بر آن قوم حق میدانسته اند،اما مولانا در دل آن را نپذیرفته است. و نابودی شهری بخاطر یک شتر را ستم میداند (خونبهای اشتری شهری درست) از طرفی توجیه های معمول و سنتی که آن قوم چه ها و چه ها کرده اند را می آورد و لی سرانجام بر ان واقعه میگرید و دلیل آن را در دل نگه میدارد...
باز اندر چشم و دل او گریه یافت... و ریشه این گریه عقل حسایگر و همنا با ظاهر دین نیست... بلکه عشق به انسانهاست . چراکه : پای استدلالیان چوبین بود...

م. شهرناز در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۴۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲:

هر دو بزرگواری که این شعر زیبای مولانا را دکلمه کرده‌اند تحت تاثیر دکلمه شاملو به غلط آنک را آنکه خوانده اند و در دو بیت هم واو اضافه گذاشته‌اند! جالب است که شاملو در بروشور کاست این اجرا به غلط‌خوانی اشعار مولانا معترف بوده و ظاهرا پیش از آن اجرای پرغلط دیگری داشته و این نمونه که اکنون دشت همگان است را در جبران آن خطا دکلمه کرده؛ با ابن حال این اجرا نیز خالی از خطا نیست.
آنک به عنوان مخفف آنکه مقطیع شاعرانه مولانا در شروع هر بیت است و بدیهی‌ات برای او ساده بود که جای «آنک»، «آنکه» بگذارد!

s.Ali در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۲۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۴:

دوستان کم سواد از مصرع آخر ایراد میگیرن که باید "عالم ز تو بینیم" باشه
درستش همینه که نوشته شده. عالم تو ببینیم
یعنی هرجای عالم رو که نگاه میکنیم تو رو میبینیم
یعنی همون شعر باباطاهر که به دریا بنگرم دریا تو بینم. به صحرا بنگرم صحرا تو بینم (نگفته دریا از تو بینم یا صحرا از تو بینم)
چرا که اصلا با فلسفه ی اهل تصوف جور در نمیاد. توضیح بیشتر متعصبین دینی رو عصبانی میکنه.
اما دقت کنید در اشعاری مثل همین مولوی که میگه من خالق اسماستم. یا حلاج که خودش رو خدا میدونست و اناالحق میگفت. شاه نعمت الله که خودش رو خالق میدونه و خیلی دیگه از شعرای اهل تصوف و عرفان. (تقریبا همشون). یا پیامبران و امامان. حضرت علی که میگه من مقسم بهشت و جهنمم یا اشعیای نبی که میگه من جهان رو آفریدم. یا عیسی که میگه خدا و خالق جهان منم. یا حتا در قدیمی ترین آیین و ادیان. مثل میترا خدای میترائیسم که خودش رو خدا و خالق جهان معرفی میکنه و صدها نمونه ی دیگه. لطفا مطالعه کنید تا فرق خدا و انسان کامل رو متوجه بشین. قرآن بخونین که ابراهیم به دستور ربِ خودش خونه رو ساخت، نه ربِ پیامبر و نه الله.

بابک بامداد مهر در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۱۶ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸] » رباعی ۱۴۲:

سلام
گردون نگری‌ یعنی اگر به گردون نگاه کنی مثالی از قامت کمان شده وخمیده ماست(چنانکه درادبیات قدیم منحنی بودن فلک و گردون مشهوراست که با کهنسالی آن قرینه است).همانطورکه سیحون نیز مثالی ازاشکهای زلال ماست ودوزخ تشبیهی از شعله های رنج بیهوده ماست و بهشت خیالی از لحظه های آرامش‌ ماست.

محمدمهدی حسنلو در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » سی‌ام:

سلام باتشکر از زحماتی که برای نشراشعار ایرانی میکشید ولی در تایپ این اشعار دقت بفرمایید ب تور مثال مصرع توخندان روتری یا من کی باشم نیست که باشم درسته که این اشتباه کوچک وزن شعررو بهم میریزه ممنون

باد صبا در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۲۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۱:

درود و مهر. به نظر ِِ این رهرو شاید مراد از "بخ‌بخ" همان "به‌به!" باشد. قدیم‌ها در گویش دزفولی به جای بهتر "بختر" می‌گفتند. نیز با کمی تخفیف شاید همان باخ‌باخ ترکی به معنای "بنگر بنگر" باشد. والله اعلم به حقایق الامور!

حازم اسپندیار در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۱۷ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳:

در فارسی هرات برای توشک یا دوشک، نهالی گفته می شود. در نیم بیت «هرپیسه گمان مبر نهالی‌ست» احتمال این‌که مراد از نهالی، توشک باشد نیز است.

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۰۸:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲:

به نام او
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
چو در مسیر عشق قرار گرفتی هیچ راهی که به سلامت از این ورطه خروج نمایی نخواهی یافت!
مگر یک راه و آن سپردن جان حیوانی و تشرف به روح انسانی است.
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
هدف از آمدن در این جهان یافتن او و دل سپردن به عشق اوست بنابراین بهترین لحظه در زندگی زمانی است که او را بیابی و دل در گرو عشق او بسپاری و در آندم هیچ عملی منطقی تر و به صلاحتر از این نیست.
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
ای ظاهربین ما را با ندای عقل و منطق دنیوی از این عشق مترسان زیرا که گرچه جسم خاکی ما در زمین است ولی خود واقعی ما ساکن شهر عشق است و در شهر عشق عقل دنیوی کاره ای نیست .
از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
ای ظاهربین چشم تو قادر به دیدن آنکه ما را با عشق خویش به قربانگاه می کشاند نیست و چون نمی بیند گناه آنرا به گردن طالع و گردش ستارگان و پدیده های ماورایی نسبت می دهد.
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
او را با چشم ظاهر بین دنیوی نمی توان مانند هلال ماه بوضوح و روشنی دید زیرا که تنها چشم معنابین قادر به رویت اوست.
بنابراین او خود را مقابل دیدگان هر نامحرمی هویدا نمی سازد.
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
منظور از طریقه رندی بطور عام به معنای زیستن در دنیای ظاهری در عین آزادگی و وارستگی از هرگونه قید و بند قوانین و مناسک و زنجیرهای ذهنی است! (هر دینی و هر آیینی و هرگونه امید و خواهشی که از نفس بر می خیزد اگر در راستای رسیدن به عشق او نباشد بندی بر بند های آدمی افزون می کند حتی آرزوی وارستگی و سعادت اخروی نیز بدون عشق به او پرده ای است بر دیدگان و تا این حجاب ها برداشته نشود حقیقت آشکار نمی گردد.)
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
دعا و التماس و شیون و زاری هیچ اثری در ارتقای مقام انسانیت ندارد و تنها راه تسلیم محض در مقابل خواست اوست که انسان را به معراج می برد.

۱
۱۹۰۶
۱۹۰۷
۱۹۰۸
۱۹۰۹
۱۹۱۰
۵۴۲۶