آن قدوه رجال، آن نقطه کمال، آن عابد صادق، آن زاهد عاشق، آن سلطان اوتاد، قطب عالم: ابوحفص حداد، رحمةالله علیه، پادشاه مشایخ بود علی الاطلاق، خلیفه حق بود به استحقاق، و او از محتشمان این طایفه بود، و کسی به بزرگی او نبود در وقت وی، ور در ریاضت و کرامت و مروت و فتوت بی نظیر بود و در کشف و بیان یگانه و معلم و ملقن او بی واسطه خدای بود، عزوجل. و پیر بوعثمان حیری بود و شاه شجاع از کرمان به زیارت او آمدو در صحبت او به بغداد به زیارت مشایخ، و ابتدای او آن بود که بر کنیزکی عاشق بود، چنانکه قرار نداشت، او را گفتند: در شارستان نشابور جهودی جادوگر است، تدبیر کار تو او کند.
ابوحفص پیش او رفت و حال بگفت. او گفت: تو را چهل روز نماز نباید کرد و هیچ طاعت و عمل نیکو نباید کرد و نام خدای بر زبان نشاید راند و نیت نیکو نباید کرد، تا من حیلت کنم و تو را به سحر به مقصود رسانم.
بوحفص چهل روز چنان کرد. بعد از آن جهود آن طلسم بکرد و مراد حاصل نشد. جهود گفت: بی شک از تو خیری در وجود آمده است و اگر نه مرا یقین است که این مقصود حاصل شدی.
بوحفص گفت: من هیچ چیزی نکردم الا در راه که میآمدم سنگی از راه به پای باز کناره افگندم تا کسی بر او نیفتد.
جهود گفت: میازار خداوندی را که تو چهل روز فرمان او ضایع کنی و او از کرم این مقدار رنج تو ضایع نکرد.
آتشی از این سخن در دل ابوحفص پدید آمد و چندان قوت کرد که بو حفص به دست جهود توبه کرد و همان آهنگری میکرد و واقعه خود نهان میداشت و هر روز یک دینار کسب میکرد و شب به درویشان دادی و در کلیددان بیوه زنان انداختی - چنانکه ندانستندی - و نماز خفتن دریوزه کردی و روزه بدان گشادی. وقت بودی که در حوضی که تره شستندی بقایای آن برچیدی و نان خورش ساختی مدتی بدین روزگار گذاشتی یک روز نابینائی در بازا ر میگذشت. این آیت میخواند: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم * بسم الله الرحمن الرحیم * و بدالهم من الله ما لم یکونوا یحتسبون* دلش بدین آیت مشغول شد و چیزی بر وی در آمد و بیخود گذشت. به جای انبر، دست در کوره کرد و آهن تفسیده بیرون کرد و بر سندان نهاد. شاگردان پتک بزدند، نگاه کردند، آهن در دست او دیدند - که میگردانید. گفتند: ای استاد! این چه حال است؟
او بانگ بر شاگردان زد که بزنید!
گفتند: ای استاد! برکجا بزنیم؟ چون آهن پاک شد؟
پس بوحفص به خود بازآمد. آهن تافته در دست خود دید و این سخن بشنید که: چون پاک شد برکجا زنیم؟
نعره بزد و آهن بیفگند و دکان را به غارت داد و گفت: ما چندین گاه خواستیم به تکلف که این کار رها کنیم و نکردیم تا آنگاه که این حدیث حمله آورد و ما را از ما بستد و اگر چه من دست از کار میداشتم تا کار دست از من نداشت فایده نبود.
پس روی به ریاضت سخت نهاد و عزلت و مراقبت پیش گرفت.
چنانکه نقل است که در همسایگی او احادیث استماع میکردند. گفتند: آخر چرا نیایی تاا ستماع احادیث کنی؟
گفت: من سی سال است تا میخواهم داد یک حدیث بدهم، نمیتوانم داد. سماع دیگر حدیث چون کنم؟
گفتند: آن حدیث کدام است؟
گفت: آنکه میفرماید: رسول صلی الله علیه و آله وسلم من حسن اسلام المرء ترکه ما لا یعنیه. از نیکویی اسلام مرد آن است که ترک کند چیزی که به کارش نیاید.
نقل است که با یاران به صحرا رفته بود و سخن گفت. وقت ایشان خوش گشت. آهویی از کوه بیامد و سر برکنار نهاد. ابوحفص تپانچه بر روی خود میزد و فریاد میکرد. آهو برفت. شیخ به حال خود بازآمد. اصحاب پرسیدندکه: این چه بود؟
گفت: چون وقت ما خوش شد در خاطرم آمد که کاشکی گوسفندی بودی تا بریان کردمانی و یاران امشب پراکنده نشدندی. چون در خاطرم بگذشت آهویی بیامد.
مریدان گفتند: یا شیخ! کسی را با حق چنین حالی بود فریاد کردن و تپانچه زدن چه معنی دارد؟
شیخ گفت: نمیدانید که مراد در کنار نهادن از در بیرون کردن است. اگر خدای تعالی به فرعون نیکی خواستی بر مراد او نیل را روان نکردی.
نقل است که هر وقت در خشم شدی سخن در خلق نیکو گفتی تا خشم او ساکن شدی، آنگه به سخن دیگر شدی.
نقل است که یک روز میگذشت. یکی را دید متحیر و گریان. گفت: تو را چه بوده است؟
گفت: خری داشتم، گم شده است و جز آن هیچ نداشتم.
شیخ توقف کرد و گفت: به عزت تو که گام برندارم تا خر بدو باز نرسد. در حال خر پدید آمد.
ابوعثمان حیری گوید: روزی در پیش ابوحفص میرفتم. مویزی چند دیدم پیش او نهاده. یکی برداشتم و در دهان نهادم. حلق مرا بگرفت و گفت: ای خائن!مویز من بخوردی از چه وجه؟
گفتم: من از دل تو دانم و بر تو اعتماد دارم و نیز دانستم که هرچه داری ایثار کنی.
گفت: ای جاهل!من بر دل خویش اعتماد ندارم، تو بر دل من چون اعتماد داری. به پاکی حق - که عمری است تا برهراس او میزیم و نمیدانم که از من چه خواهد آمد - کسی درون خویش نداند، دیگری درون او چه داند.
و هم ابوعثمان گوید که با ابوحفص به خانه ابوبکر حلیفه بودم و جمعی اصحاب آنجا بودند، از درویشی یاد میکردند. گفتم: کاشکی حاضر بودی.
شیخ گفت: اگر کاغذی بودی رقعه ای نوشتمی تا بیامدی.
گفتم: اینجا کاغذ هست.
گفت: خداوند خانه به بازار رفته است. اگر مرده باشد و کاغذ وارث را شده باشد نشاید بر این کاغذ چیزی نوشتن.
بوعثمان گفت: بوحفص را گفتم: مرا چنان روشن شده است که مجلس علم گویم. گفت: تو را چه بدین آورده است؟ گفتم: شفقت تو بر خلق تا چه حد است؟ گفت: تا بدان حد که اگرحق تعالی مرا به عوض همه عاصیان در دوزخ کند و عذاب کند روا دارم. گفت: اگر چنین است بسم الله. اما چون مجلس گویی اول دل خود را پند ده و تن خود را؛ و دیگر آن که جمع آمدن مردم تو را غره نکند که ایشان ظاهر تو را مراقبت کنند و حق تعالی باطن تو را.
پس من بر تخت برآمدم. بوحفص پنهان در گوشه ای بنشست. چون مجلس به آخر آمد سایلی برخاست و پیراهنی خواست. در حال پیراهن خود بیرون آوردم و به وی دادم. ابوحفص گفت: یا کذاب انزل من المنبر. فرود آی ای دروغ زن از منبر! گفتم: چه دروغ گفتم؟ گفت: دعوی کردی که شفقت من بر خلق بیش از آن است که برخود؛ و به صدقه دادن سبقت کردی تا فضل سابقان تو را باشد؛ خود را بهتر خواستی. اگر دعوی تو راست بودی زمانی درنگ کردی تا فضل سابقان دیگری را باشد. پس تو کذابی ونه منبر جای کذابان است.
نقل است که یک روز در بازار میرفت. جهودی پیش آمد. او در حال بیفتاد و بیهوش شد. چون بهوش آمد از او پرسیدند. گفت: مردی را دیدم لباس عدل پوشیده و خود را دیدم لباس فضل پوشیده. ترسیدم که نباید که لباس فضل از سر من برکشند و در آن جهود پوشند، و لباس عدل از وی برکشند و در من پوشند.
و گفت: سی سال چنان بودم که حق را خشمگین میدیدم که در من نگریست. سبحان الله آن چه سوز و بیم بوده باشد او را در آن حال.
نقل است که ابوحفص را عزم حج افتاد و او عامی بود و تازی نمیدانست. چون به بغداد رسید مریدان با هم گفتندکه: شیئی عظیم باشد که شیخ الشیوخ خراسان راترجمانی باید تا زبان ایشان را بداند. پس جنید مریدان را به استقبال فرستاد و شیخ بدانست که اصحابنا چه میاندیشند. در حال تازی گفتن آغاز کرد - چنانکه اهل بغداد در فصاحت او عجب ماندند و جماعتی از اکابر پیش او جمع آمدند و از فتوت پرسیدند. بوحفص گفت: عبارت شما را است. شما گویید.
جنید گفت: فتوت نزدیک من آن است که فتوت از خود نبینی و آنچه کرده باشی آن را به خود نسبت ندهی که این من کرده ام.
بوحفص گفت: نیکوست آنچه گفتی. اما فتوت نزدیک من انصاف دادن و انصاف ناطلبیدن است.
جنید گفت:افضل در عمل آرید اصحابنا.
بوحفص گفت: این به سخن راست نیاید.
جنید چون این بشنید گفت: برخیزید ای اصحابنا که زیادت آورد بوحفص برآدم و ذریت او در جوانمردی. یعنی خطی گرد اولاد آدم بکشید در جوانمردی، اگر جوانمردی این است که او میگوید.
و بوحفص اصحاب خویش را عظیم به هیبت و ادب داشتی و هیچ مرید را زهره نبودی که در پیش او بنشستی و چشم بر روی او نیارستی انداخت و پیش او همه برپای بودندی و بی امر او ننشستندی. بوحفص سلطان وار نشسته بودی.
جنید گفت: اصحاب را ادب سلاطین آموخته ای.
بوحفص گفت: تو عنوان نامه بیش نمیبینی اما از عنوان دلیل توان ساخت که در نامه چیست.
پس ابوحفص گفت: دیگی زیره با و حلوا فرمای تا بسازند.
جنید اشارت کرد به مریدی تا بسازد. چون بیاورد ابوحفص گفت: بر سر حمالی نهید تا میبرد. چندانکه خسته گردد آنجا بر در هر خانه ای که رسیده باشد آواز دهد، و هرکه بیرون آید به وی دهد.
حمال چنان کرد و میرفت تا خسته شدو طاقت نماند. بنهاد بر در خانه ای و آواز داد. پیری خداوند خانه بود. گفت: اگر زیره و با حلوا آورده ای، تا دربگشاییم.
گفت: آری. دربگشاد و گفت: درآر.
حمال گفت: عجب داشتم. از پیر پرسیدم که این چه حال است و تو چه دانستی که ما زیره با و حلوا آورده ایم؟
گفت: دوش در مناجات این بر خاطرم بگذشت که مدتی است فرزندان من از من این میطلبند. دانم که بر زمین نیفتاده باشد.
نقل است که مریدی بود در خدمت بوحفص - سخت با ادب - جنید چند بار در وی نگرست. از آنکه او خوش آمدش پرسید که : چند سال است تا در خدمت شماست؟
ابوحفص گفت: ده سال است.
گفت: ادبی تمام دارد و فری عجب و شایسته جوانی است.
ابوحفص گفت: آری، هفده هزار دینار در راه ما باخته است و هفده هزار دیگر وام کرده ام و در باختهام، هنوز زهره آن ندارد که از ما سخنی پرسد.
پس ابوحفص روی به بادیه نهاد. گفت: ابوتراب را دیدم در بادیه و من شانزده روز هیچ نخورده بودم. بر کنار حوضی رفتم تا آب خورم. به فکری فرورفتم. ابوتراب گفت: تو را چه نشانده است اینجا؟ گفتم: میان علم و یقین انتظار میکنم تا غلبه کدام را بود تا یار آن دیگر باشم که غالب باشد. یعنی اگر غلبه علم را بود آب خورم و اگر یقین را بود بروم.
بوتراب گفت: کار تو بزرگ شود.
پس چون به مکه رسید جماعتی مسکین را دید مضطر و فرومانده. خواست که در حق ایشان انعامی کند. گرم گشت. حالتی بر وی ظاهر شد، دست فرو کرد و سنگی برداشت و گفت: به عزت او که اگر چیزی به من ندهی جمله قنادیل مسجد بشکنم.
این بگفت و در طواف آمد. در حال یکی بیامد و صره ای زر بیاورد و بدو داد تا بر درویشان خرج کرد. چون حج بگزارد و به بغداد آمد اصحاب جنید از او استقبال کردند. جنید گفت: ای شیخ! راه آورد ما را چه آورده ای؟
بوحفص گفت: مگر یکی از اصحاب ما چنانکه میبایست زندگانی نمیتوانست کرد؟ اینم فتوح بود که گفتم اگر از برادری ترک ادبی بینید آن را عذری از خود برانگیزید و بی او آن عذر را از خود بخواهید. اگر بدان عذر غبار برنخیزد و حق به دست تو بود عذر بهتر برانگیزد و بی او عذری دیگر از خود بخواه. اگر بدین همه غبار برنخیزد عذری دیگر انگیز تا چهل بار. اگر بعد از آن غبار برنخیزد و حق به جانب تو باشد و آن چهل عذر در مقابله آن جرم نیفتد بنشین و با خود بگوی که زهی گاو نفس! زهی گران و تاریک! زهی خودرای بی ادب! زهی ناجوانمرد جافی که تویی!برادری برای جرمی چهل عذر از تو خواست و تو یکی نپذیرفتی و همچنان بر سر کار خودی. من دستم از تو شستم. تو دانی. چنانکه خواهی میکن.
جنید چون این بشنید تعجب کرد. یعنی این قوت که را تواند بود.
نقل است که شبلی چهار ماه بوحفص را مهمان کرد و هرروز چند لون طعام و چند گونه حلوا آوردی. آخر چون به وداع او رفت گفت: یا شبلی!اگر وقتی به نشابور آیی میزبانی و جوانمردی به تو آموزم.
گفت: یا اباحفص! چه کردمی؟
گفت: تکلف کردی و متکلف جوانمرد نبود. مهمان را چنان باید داشت که خود را به آمدن مهمانی گرانی نیایدت و به رفتن شادی نبودت و چون تکلف کنی آمدن او بر تو گران بود و رفتن آسان و هرکه را با مهمان حال این بود ناجوانمردی بود.
پس چون شبلی به نشابور آمد پیش ابوحفص فرود آمد و چهل تن بودند. بو حفص شبانه چهل و یک چراغ برگرفت. شبلی گفت: نه، گفته بودی که تکلف نباید کرد.
بوحفص گفت: برخیز و بنشان.
شبلی برخاست و هرچند جهد کرد یک چراغ بیش نتوانست نشاند. پس گفت: یا شیخ!این چه حال است؟
گفت: شما چهل تن بودیت فرستاده حق - که مهمان فرستاده حق بود - لاجرم به نام هریکی چراغی گرفتم برای خدای و یکی برای خود. آن چهل که برای خدای بود نتوانستی نشاند اما آن یکی که از برای من بود نشاندی. تو هرچه در بغداد کردی برای من کردی و من اینچه کردم برای خدای کردم. لاجرم آن تکلف باشد و این نه.
بوعلی ثقفی گویدکه: بوحفص گفت: هرکه افعال و احوال خود به هروقتی نسنجد به میزان کتاب و سنت و خواطر خود را متهم ندارد او را از جمله مردان مشمر.
پرسیدندکه : ولی را خاموشی به یا سخن؟
گفت: اگر سخنگوی آفت سخن داند هرچند تواند خاموش باشد، اگر چه به عمر نوح بود. و خاموش اگر راحت خاموشی بداند از خدای در خواهد تا دو چند عمر نوح دهدش تا سخن نگوید.
گفتند: چرا دنیا را دشمن داری؟
گفت: از آنکه سرایی است که هر ساعت بنده را در گناهی دیگر میاندازد.
گفتند: اگر دنیا بد است تو به نیک است و توبه هم در دنیا حاصل شود.
گفت: چنین است. اما به گناهی که در دنیا کرده میآید. یقینم و در یقین تو نه به شک و بر خطریم.
گفتند: عبودیت چیست؟
گفت: آنکه ترک هرچه توراست بگویی، و ملازم باشی چیزی را که تو را بدان فرموده اند.
گفتند: درویشی چیست؟
گفت: به حضرت خدای شکستگی عرضه کردن.
گفتند: نشان دوستان چیست؟
گفت: آنکه روزی که بمیرد دوستان شاد شوند. یعنی چنان مجرد از دنیا بیرون رود که از وی چیزی نماند که آن خلاف دعوی او بود در تجرید.
گفتند: ولی کیست؟
گفت: آنکه او را قوت کرامات داده باشند و او را ازآن غایب گردانیده.
گفتند: عاقل کیست؟
گفت: آنکه از نفس خویش اخلاص طلبد.
گفتند: بخل چیست؟
گفت: آنکه ایثار ترک کند د روقتیکه بدان محتاج بود.
و گفت: ایثار آن است که مقدم داری نصیب برادران بر نصیب خود در کارهای دنیا و آخرت.
و گفت: کرم انداختن دنیا است برای کسی که بدان محتاج است و روی آوردن است بر خدای به سبب نیازی که تو را است به حق.
و گفت: نیکوترین وسیلتی که بنده بدو تقرب کند به خدای دوام فقر است به همه حالها و ملازم گرفتن سنت در همه فعلها و طلب قوت حلال.
و گفت: هرکه خود را متهم ندارد در همه وقتها و همه حالتها و مخالفت خود نکند مغرور بود و هرکه به عین رضا بخود نگرست هلاک شد.
و گفت: خوف چراغ دل بود و آنچه در دل بود از خیر و شر بدان چراغ توان دید.
و گفت: کسی را نرسد که دعوی فراست کند ولکن از فراست دیگران بباید ترسید.
و گفت: هرکه بدهد و بستاند او مردی است، و هرکه بدهد و نستاند او نیم مردی است؛ و هرکه ندهد و بستاند او مگسی است، نه کسی است در وی هیچ خیر نیست.
بوعثمان حیری گفت: معنی این سخن از او پرسیدند. گفت: هرکه از خدای بستاند وبدهد به خدای، او مردی است، زیرا که او دراین حال خود را نمیبیند در آنچه کند؛ و هرکه بدهد و نستاند او نیم مردی است زیرا که خود را میبیند در آنچه کند که ناستدن فضلی است؛ و هرکه ندهد و بستاند او هیچ کسی است، زیرا که گمان او چنان است که دهنده و ستاننده اوست نه خدای.
و گفت: هرکه در همه حال فضل خدای میبیند بر خویشتن امید میدارد که از هالکان نباشد.
و گفت: مبادا که عبادت خدای تو را پشتی بود تا معبود معبود بود.
و گفت: فاضلترین چیزی اهل اعمال را مراقبت خویش است با خدای.
و گفت: چه نیکوست استغنا به خدای و چه زشت است استغنا با نام.
و گفت: هرکه جرعه ای از شراب ذوق چشید بیهوش شد به صفتی که بهوش نتواند آمد مگر در وقت لقا و مشاهده.
و گفت: حال مفارقت نکند از عالم و مفارقت نکند با قبول.
و گفت: خلق خبر میدهند از وصول و از قرب مقامات عالی و مرا همه آرزوی آن است که دلالت کنند مرا به راهی که آن ره حق بود و اگرهمه یک لحظه بود.
و گفت: عبادات در ظاهر سرور است و در حقیقت غرور از آنکه مقدور سبقت گرفته است و اصل آن است که کس به فعل خود شاد نشود مگر مغروری.
و گفت: معاصی برید کفر است چنانکه زهر بر ید مرگ است.
و گفت: هرکه داند که او را برخواهند انگیخت و حسابش خواهند کرد و از معاصی اجتناب ننماید و از مخالفات روی نگرداند یقین است که از سر خود خبر میدهد که من ایمان ندارم به بعث و حساب.
و گفت: هرکه دوست دارد که دل او متواضع شود گو در صحبت صالحان باش و خدمت ایشان را ملازم.
و گفت: روشنی تنها به خدمت او است و روشنی جانها به استقامت.
و گفت: تقوی در حلال محض است و بس.
و گفت: تصوف همه ادب است.
و گفت: بنده در توبه بر هیچ کار نیست زیرا که توبه آن است که بدو آید نه آنکه از او آید.
و گفت: هر عمل که شایسته بود آن را برند و بر تو فراموش کنند.
و گفت: نابینا آن است که خدای را به اشیاء بیند و نبیند اشیاء را به خدا و بینا آن است که از خدای بود نظر او به مکونات.
نقل است که یکی از او وصیت خواست. گفت: یا اخی! لازم یک در باش تا همه درها برتو گشایند و لازم یک سید باش تا همه سادات تو را گردن نهند.
محمش گفت: بیست و دو سال با ابوحفص صحبت داشتم. ندیدم که هرگز با غفلت و انبساط خدای را یاد کرد که چون خدای را یاد کردی برسبیل حضور و تعظیم و حرمت یاد کردی و در آن حال متغیر شدی. چنانکه حاضران آن را بدیدندی.
و سخن اوست که گفت: در وقت نزع که شکسته دل باید بود به همه حال در تقصیرهای خویش.
از او پرسیدندکه : بر چه روی بخدا آورده گفت فقیر که روی به غنی آرد به چه آرد الا به فقر و فروماندگی.
و وصیت عبدالله سلمی آن بود که چون وفات کنم سر من بر پای ابوحفص نهید. رحمةالله علیه.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: ابوحفص حداد، یکی از بزرگترین عارفان و مشایخ زمان خود در نشابور و بغداد بود. او به عنوان پادشاه مشایخ شناخته میشد و در ریاضتها و کرامات بینظیر بود. ابوحفص در جوانی تحت تاثیر جادوگری قرار گرفت اما از آن توبه کرد و به مسیر خود بازگشت.
او شخصی زاهد و فاضل بود که تجربیات معنوی عمیقی داشت. ابوحفص برای کمک به دیگران همواره به درویشان و نیازمندان رسیدگی میکرد و اخلاق و ادب ویژهای در تعامل با دیگران داشت. او به یادگیری و استماع علم اهمیت میداد و در تربیت مریدان خود بسیار حریص بود.
مرام او بر پایه صبر، توبه و تقید به ترک گناه بود. ابوحفص به پیروانش توصیه میکرد که از گناه دوری کنند و به یاد خداوند و خدمت به خلق اهتمام ورزند. او معتقد بود که صدقه دادن و ایثار در امور زندگی ضروری است و در مهمانی و پذیرایی نیز به ادب و خودسری تأکید داشت.
دروس و شهرت او روز به روز در میان دیگران گسترش یافت و به عنوان یک عارف و ولی الهی شناخته شد. آموزههای او در مورد دنیا، توکل به خدا، و ضرورت مراقبت از نفس تاثیر زیادی بر پیروانش گذاشت. او میگفت که حقیقت عبادت در دل است و باید از خودخواهی دور بود. ابوحفص، سرانجام در عشق به خداوند و بندگی او زندگی کرد و وصیت کرد که پس از وفاتش سرش بر پای او نهاده شود.
هوش مصنوعی: ابوحفص حداد، رحمت الله علیه، شخصیت برجستهای در عالم تصوف و عرفان بود. او به عنوان یک عابد راستین و زاهد واقعی شناخته میشد و در مرتبهای بسیار بالا از علم، مروت و کرامت قرار داشت. او در دوران خود بینظیر بود و در کشف و بیان حقایق، به عنوان معلم و الهامبخش شناخته میشد که در واقع از جانب خداوند هدایت میشد. پیر بوعثمان حیری، که شخصیتی شجاع از کرمان بود، به دیدن او آمد تا از سخنان و راهنماییهایش بهرهمند شود. در آغاز داستان او، به او گفتند که در نشابور، جادوگری به نام جهودی وجود دارد که میتواند در حل مشکلش کمک کند.
هوش مصنوعی: ابوحفص به او نزدیک شد و حالش را بیان کرد. او گفت: تو باید چهل روز از نماز و هر گونه کار نیک خودداری کنی، نباید نام خدا را بر زبان بیاوری و نیت نیکو هم نداشته باشی، تا من بتوانم با نیرنگی تو را به مقصدی که میخواهی برسانم.
هوش مصنوعی: بوحفص چهل روز به همین شکل عمل کرد. سپس یهودی آن طلسم را انجام داد، اما خواستهاش برآورده نشد. یهودی گفت: بدون شک از تو خیری به وجود آمده است و اگر اینطور نبود، مطمئنم که این هدف به دست آمده بود.
هوش مصنوعی: بوحفص گفت: من هیچ کاری نکردم جز اینکه در مسیرم سنگی را از راه برداشتم تا کسی بر روی آن نلغزد و نیفتد.
هوش مصنوعی: جهود گفت: خداوند را بیازار که تو چهل روز فرمان او را نادیده بگیری و او از رحمتش به خاطر این مدت زحمتی که کشیدی، چیزی از دست ندهد.
هوش مصنوعی: آتشی از عشق و اشتیاق در دل ابوحفص روشن شد و به اندازهای شعلهور گردید که او تصمیم به توبه گرفت و دوباره به شغل آهنگری مشغول شد. او به گونهای زندگیاش را پنهان میکرد که کسی از وضعیت او باخبر نشود. هر روز یک دینار میکسبید و شبها آن را به درویشان میداد و به بیوهزنان کمک میکرد، بیآنکه کسی متوجه شود. او همچنین نماز شب میخواند و با این عمل روزهاش را باز میکرد. مدتی به این ترتیب سپری شد تا اینکه یک روز نابینایی در بازار میگذشت و آیهای از قرآن میخواند که به او حالت خاصی بخشید و به حالت بیخودی درآمد. در این حالت، به جای استفاده از انبر، دستش را به کوره برد و آهن ذوب شدهای را بیرون آورد و بر سندان گذاشت. شاگردانش وقتی دیدند که او آهن را در دست دارد و در حال چرخاندن آن است، تعجب کردند و از او پرسیدند: استاد! این چه حالتی است؟
هوش مصنوعی: او به شاگردانش دستور داد که شروع به کار کنند!
هوش مصنوعی: گفتند: ای استاد! وقتی که آهن خالص شد، ما باید کجا ضربه بزنیم؟
هوش مصنوعی: بنابراین بوحفص به خودش آمد. او آهن گداخته را در دستش دید و این را شنید که: وقتی پاک شد، آن را به کجا ببریم؟
هوش مصنوعی: او با صدای بلندی فریاد زد و فلزات را به زمین انداخت و مغازه را به نابودی کشاند و گفت: ما برای مدتها سعی کردیم به سختی از این کار کنار بکشیم، اما موفق نشدیم تا زمانی که این واقعه ناگوار پیش آمد و همه چیز را از ما گرفت. حتی اگر من از کار دست میکشیدم، باز هم کار از من دور نمیشد و هیچ فایدهای نداشت.
هوش مصنوعی: بنابراین، او به سختی به تمرینهای روحی پرداخت و به کنارهگیری و مراقبت از خود پرداخت.
هوش مصنوعی: همچنین گفته میشود که در همسایگی او، کسی احادیث را گوش میکرد. به او گفتند: چرا نمیآیی تا احادیث را بشنوی؟
هوش مصنوعی: او گفت: من سی سال است که میخواهم یک حدیث را بگویم، اما نمیتوانم. حالا چطور میتوانم یک حدیث دیگر را به زبان بیاورم؟
هوش مصنوعی: گفتند: آن حدیث چیست؟
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که میگوید: رسول خدا (ص) فرموده است که از خوبیهای اسلام یک فرد این است که چیزی را رها کند که به کارش نمیآید.
هوش مصنوعی: نقل شده است که او با همراهانش به بیابان رفته و گفتگو کرده است. در آنجا، حالشان خوب بود. ناگهان آهویی از کوه پایین آمد و سرش را به سمت آنها دراز کرد. ابوحفص با تپانچه بر روی خود میزد و فریاد میکشید. بعد از اینکه آهو رفت، شیخ به حال خود برگشت. دوستانش از او پرسیدند که این چه اتفاقی بود؟
هوش مصنوعی: او گفت: زمانی که حال ما خوب شد، به یادم آمد که ای کاش تو یک گوسفند بودی تا آن را بریان کنیم و این شب دوستانمان پراکنده نشوند. همین که این فکر به ذهنم رسید، آهویی آمد.
هوش مصنوعی: پیروان گفتند: ای شیخ! چرا کسی که به حقیقت دست یافته است، فریاد میزند و تپانچه به دست میگیرد؟ این کار چه مفهومی دارد؟
هوش مصنوعی: شیخ گفت: شما نمیدانید که وقتی چیزی را کنار میگذارند، در واقع قصد این است که آن را از بین ببرند. اگر خداوند میخواست به فرعون نیکی کند، نمیبایست رود نیل را به او بشناساند.
هوش مصنوعی: گویند هر زمان که خشمگین میشوی، بهتر است که با کلمات زیبا و نیکو صحبت کنی تا اینکه خشم تو آرام گیرد، سپس میتوانی به موضوعات دیگری بپردازی.
هوش مصنوعی: روزی شخصی را دیدند که دچار حیرت و گریه بود. از او پرسیدند که چه اتفاقی برایش افتاده است؟
هوش مصنوعی: او گفت: من یک الاغ داشتم که گم شده و هیچ چیز دیگری نداشتم.
هوش مصنوعی: شیخ ایستاد و گفت: به احترام تو، تا زمانی که آن خر به من نرسد، قدم نخواهم برداشت. در همین حال، خر ظاهر شد.
هوش مصنوعی: ابوعثمان حیری میگوید: روزی در راه به سمت ابوحفص بودم و تعدادی مویز (انگور خشک) را نزد او دیدم. یکی از آنها را برداشتم و در دهانم گذاشتم. ابوحفص به من نگاه کرد و گفت: ای خائن! چرا از مویز من خوردی؟
هوش مصنوعی: گفتم: من احساسات تو را میشناسم و به تو اعتماد دارم و همچنین میدانم که هر آنچه که داری، برای دیگران فدا خواهی کرد.
هوش مصنوعی: او گفت: ای نادان! من به دل خودم اعتماد ندارم، چطور تو به دل من اعتماد داری؟ به راستای خداوند - که سالهاست از او میترسیم و نمیدانم چه سرنوشتی برای من رقم خواهد خورد - هیچکس نمیتواند از درون خود خبر داشته باشد، پس چگونه دیگری میتواند از درون او باخبر باشد؟
هوش مصنوعی: ابوعثمان میگوید که همراه ابوحفص به خانه ابوبکر خلیفه رفته بودیم و عدهای از دوستان نیز آنجا بودند. آنها درباره درویشی صحبت میکردند و من گفتم: کاش او هم حاضر بود.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: اگر تو بر روی کاغذ بودی، نامهای برایت مینوشتم تا بیایی.
هوش مصنوعی: گفتم: اینجا کاغذ وجود دارد.
هوش مصنوعی: گفت: خداوند به بازار رفته است. اگر او فوت کرده باشد و وراثت بر روی کاغذ ثبت شده باشد، نباید بر روی آن کاغذ چیزی نوشته شود.
هوش مصنوعی: بوعثمان به بوحفص گفت: من تصمیم دارم که در مجلس علم صحبت کنم. بوحفص پرسید: مگر چه چیزی باعث چنین تصمیمی شده است؟ بوعثمان پاسخ داد: من به شدت نگران شفقت تو نسبت به مردم هستم. بوحفص گفت: من تا جایی برای این موضوع احساس مسئولیت میکنم که اگر خداوند تمام گناهکاران را به عذاب دوزخ بسپرد، من این را به عنوان یک عذاب میپذیرم. بوحص گفت: اگر اینگونه است، پس بسم الله. اما قبل از اینکه به صحبت بپردازی، اول خودت را نصیحت کن و به خودت توجه کن؛ همچنین مراقب باش که جمعیت تو را فریب ندهند، زیرا آنها فقط ظاهر تو را میبینند، اما خداوند باطن تو را میبیند.
هوش مصنوعی: من به تخت سلطنت نشستم و بوحفص در گوشهای نشسته بود. وقتی مجلس به پایان رسید، یکی از حاضرین خواست که پیراهنی تهیه کند. من بلافاصله پیراهن خود را درآوردم و به او دادم. ابوحفص گفت: ای دروغگو، از منبر پایین بیا! من پرسیدم: چه دروغی گفتم؟ او پاسخ داد: ادعا کردی که محبت من به مردم بیشتر از محبت به خودم است؛ و در دادن صدقه جلو افتادی تا از دیگران برتر شوی؛ در واقع، تو خود را برتر از دیگران میدانی. اگر ادعای تو راست بود، میتوانستی مدتی صبر کنی تا برتری دیگران هم دیده شود. پس تو دروغگویی و منبر جای دروغگوها نیست.
هوش مصنوعی: روزی فردی در بازار در حال رفتن بود که ناگهان به مرد یهودی برخورد. آن مرد به زمین افتاد و بیهوش شد. وقتی به هوش آمد، از او پرسیدند چه اتفاقی افتاده است. او پاسخ داد که مردی را دیده که لباس عدل (راستی و انصاف) پوشیده و خودش را در حالتی دیده که لباس فضل (برتری و افضلیت) بر تن دارد. به همین خاطر ترسیده که نکند لباس فضل از او برداشته شود و به آن مرد یهودی داده شود و لباس عدل او را بپوشند.
هوش مصنوعی: او گفت: سی سال به گونهای زندگی کردم که هرگاه به خودم نگاه میکردم، احساس میکردم که حق از دیدن من خشمگین است. واقعاً حیرتانگیز است که این حالت چقدر درد و ترس به همراه داشته است.
هوش مصنوعی: در داستانی آمده است که ابوحفص تصمیم به رفتن به حج گرفت، اما او فردی عامی بود و به زبان عربی مسلط نبود. وقتی به بغداد رسید، مریدان با یکدیگر گفتگو کردند و گفتند برای اینکه شیخ بزرگ خراسان را درک کنند، نیاز به یک مترجم دارند تا زبان او را بفهمند. سپس جنید مریدان را به استقبال او فرستاد و شیخ متوجه شد که مریدان چه فکری دارند. بلافاصله شروع به صحبت به زبان عربی کرد، به طوری که اهالی بغداد تحت تأثیر فصاحت او قرار گرفتند و تعدادی از شخصیتهای بزرگ نزد او جمع شدند و از او در مورد فتوت پرسیدند. ابوحفص در پاسخ گفت: "عبارت شما را متوجه شدم. شما صحبت کنید."
هوش مصنوعی: جنید میگوید: جوانمردی واقعی آن است که به خودتان ربط ندهید و هر کاری که انجام دادهاید را به خودتان نسبت ندهید.
هوش مصنوعی: بوحفص گفت: آنچه گفتی خوب است، اما برای من فتوت به معنای عدالت دادن و نه طلبیدن عدالت است.
هوش مصنوعی: جنید گفت: بهترین کار را انجام دهید ای دوستان ما.
هوش مصنوعی: بوحفص گفت: این با حقیقت همخوانی ندارد.
هوش مصنوعی: جنید چون این را شنید، گفت: ای همراهان، برخیزید که بوحفص در جوانمردی بر آدم و نسل او برتری دارد. یعنی یک خطی بکشید دور فرزندان آدم در جوانمردی و اگر جوانمردی به آنچه او میگوید تعلق دارد.
هوش مصنوعی: بوحفص نسبت به یاران خود بسیار با وقار و با ادب بود. هیچ یک از مریدان جرأت نداشتند در حضور او بنشینند یا نگاهش کنند. همه در مقابل او ایستاده بودند و بدون فرمان او نشسته نمیشدند. بوحفص مانند یک سلطان در جای خود نشسته بود.
هوش مصنوعی: جنید گفت: تو ادب و رفتار سلاطین را به پیروانت یاد دادهای.
هوش مصنوعی: بوحفص گفت: تو فقط عنوان نامه را میبینی، اما از روی عنوان میتوانی بفهمی که در نامه چه چیزی وجود دارد.
هوش مصنوعی: پس ابوحفص گفت: دیگی به همراه زیره و حلوا ترتیب دهید تا برایم تهیه کنند.
هوش مصنوعی: جنید به یکی از مریدانش اشاره کرد تا کاری را انجام دهد. وقتی آن فرد آمد، ابوحفص گفت: بر دوش یک باربر بگذارید تا آن را حمل کند. او باید تا جایی که خسته میشود بر سر هر خانهای که میرسد، صدا بزند و هر کسی که از خانه خارج میشود، چیزی به او بدهد.
هوش مصنوعی: حمال به کارش ادامه داد تا اینکه خسته شد و دیگر توان نداشت. مقابل یک خانه توقف کرد و صدا زد. پیرمردی که صاحب خانه بود، گفت: اگر زیره و حلوا آوردهای، در را باز میکنیم.
هوش مصنوعی: او گفت: بله. در را باز کرد و گفت: بیا داخل.
هوش مصنوعی: حمال گفت: عجب! من داشتم از پیر پرسیدم که این چه وضعیتی است و تو از کجا فهمیدی که ما زیره و حلوا آوردهایم؟
هوش مصنوعی: او گفت: دیشب در حالی که در راز و نیاز بودم، به یادم آمد که مدت زیادی است فرزندانم از من خواستهاند. میدانم که این خواسته باید بر زمین نیفتاده باشد.
هوش مصنوعی: روایت شده است که مریدی به نام بوحفص وجود داشت که بسیار باادب بود. جنید چند بار او را نگریست و وقتی از او خوشش آمد، از او پرسید که چند سال است در خدمت شماست؟
هوش مصنوعی: ابوحفص گفت: من ده سال است که...
هوش مصنوعی: او گفت: این کار خیلی زیبا و شایسته جوانی است و تمام ویژگیهای ادبی را دارد.
هوش مصنوعی: ابوحفص گفت: بله، او هفده هزار دینار در مسیر ما از دست داده و هفده هزار دینار دیگر هم به عنوان وام دادهام و در این شرایط هنوز جرات این را ندارد که از ما سوالی بکند.
هوش مصنوعی: ابوحفص به سمت بیابان حرکت کرد. او گفت: در بیابان ابوتراب را دیدم و من شانزده روز بود که هیچ غذایی نخورده بودم. به کنار حوضی رفتم تا آب بنوشم. در حال فکر و تأمل بودم که ابوتراب از من پرسید: چرا اینجا نشستهای؟ من جواب دادم: منتظر هستم تا ببینم کدام یک برتری مییابد، علم یا یقین، تا در کنار آن یکی باشم که برنده شود. به این معنی که اگر علم برتر باشد، آب مینوشم و اگر یقین برتر باشد، ادامه میدهم.
هوش مصنوعی: بوتراب گفت: تو در کارهایت موفق خواهی شد.
هوش مصنوعی: وقتی به مکه رسید، گروهی از فقرا و درماندگان را مشاهده کرد. احساس کرد باید کمکی به آنها بکند و هیجانزده شد. در حالی که حالتی خاص به او دست داده بود، دستش را دراز کرد و سنگی برداشت و گفت: «به عزت خدا، اگر چیزی به من ندهی، همه چراغهای مسجد را میشکنم.»
هوش مصنوعی: او این را گفت و به دور کعبة رفت. در همین حین یکی آمد و کیسهای پر از طلا به او داد تا به درویشان کمک کند. وقتی که به حج پایان داد و به بغداد برگشت، یاران جنید از او استقبال کردند. جنید به او گفت: ای شیخ! تو در این سفر برای ما چه آوردهای؟
هوش مصنوعی: بوحفص گفت: آیا یکی از یاران ما نمیتوانست به آن گونه که شایسته است زندگی کند؟ این هم که گفتهام اگر برادرت از تو ادبی ترک کند، عذری از خود بساز و بدون او آن عذر را از خود بخواه. اگر به عذر تو غباری برنخیزد و حق با تو باشد، بهتر است عذر دیگری بسازی و بدون او عذری دیگر از خود بخواه. اگر با این همه هم غباری برنخیزد، عذر دیگری بیاور تا چهل بار. اما اگر بعد از آن هم غباری برنخیزد و حق با تو باشد و آن چهل عذر در برابر آن خطا تاثیری نداشته باشد، بنشین و با خودت بگو: چه انسان بیادبی هستی! چه فرد سخت و تاریکی! چه خودرای و بیادب! چه ناجوانمردی که تویی! برادری برای یک خطا چهل عذر از تو خواست و تو هیچکدام را نپذیرفتی و همچنان بر سر کار خودی. من از تو دست کشیدهام. تو خود میدانی، هر طور که میخواهی بکن.
هوش مصنوعی: جنید وقتی این را شنید، شگفتزده شد و گفت: چنین قدرتی از کجا میتواند ناشی شود؟
هوش مصنوعی: نقل شده که شبلی چهار ماه از بوحفص پذیرایی کرد و هر روز چند نوع غذا و حلوا به او ارائه میداد. در نهایت، وقتی بوحفص قصد وداع داشت به شبلی گفت: ای شبلی! اگر روزی به نشابور بیایی، میخواهم به تو میزبانی و جوانمردی را یاد بدهم.
هوش مصنوعی: او گفت: ای اباحفص! چه کار کردی؟
هوش مصنوعی: او گفت: اگر بخواهی به خودت زحمت زیادی بدهی، دیگر جوانمرد نیستی. باید با مهمان طوری رفتار کنی که احساس کنی آمدنش برای تو خوشایند است و رفتنش هم برایت سخت نیست. اگر به مهمانت با زحمت و تکلف برخورد کنی، آمدنش بر تو سخت میشود و رفتنش آسان. این نوع برخورد با مهمان، ناجوانمردانه است.
هوش مصنوعی: وقتی شبلی به نشابور رسید، به نزد ابوحفص رفت و چهل نفر در آنجا بودند. ابوحفص در شب چهل و یک چراغ روشن کرد. شبلی گفت: نه، تو گفته بودی که نباید تکلف کرد.
هوش مصنوعی: بوحفص گفت: بلند شو و بنشین.
هوش مصنوعی: شبلی از جا برخاست و هرچند تلاش کرد، نتوانست بیش از یک چراغ روشن کند. سپس گفت: ای شیخ! این چه وضعی است؟
هوش مصنوعی: او گفت: شما چهل نفر را به عنوان مهمان فرستادهاید که از طرف حق بودند. بنابراین به خاطر هر یک از آنها چراغی روشن کردم؛ یکی برای خدا و یکی برای خودم. اما نتوانستی آن چهل چراغی که برای خدا بود را روشن کنی، فقط آن یکی که برای من بود را روشن کردی. هر کاری که در بغداد کردی، برای من بود و من نیز هر کاری که کردم، برای خدا بود. پس آن کار شما تکلف دارد، ولی این یکی چنین نیست.
هوش مصنوعی: بوعلی ثقفی میگوید که بوحفص اظهار داشت: هر کس که اعمال و وضعیتهای خود را در هر زمانی با معیارهای کتاب و سنت مقایسه نکند و نتواند خود را محک بزند، نمیتواند او را از جمله مردان به حساب آورد.
هوش مصنوعی: پرسیدند: آیا باید سکوت کرد یا صحبت کرد؟
هوش مصنوعی: او گفت: اگر کسی با مشکل یا بدی آشنا باشد، میتواند حتی در صورت امکان و توانایی، ساکت بماند، چه آنکه حتی اگر عمری طولانی مانند نوح داشته باشد. و اگر کسی ساکت بماند و این سکوت را راحت و آرامشبخش بداند، از خدا درخواست میکند که عمری دو برابر عمر نوح به او عطا کند تا دیگر چیزی نگوید.
هوش مصنوعی: گفتند: چرا به دنیا دشمنی میورزی؟
هوش مصنوعی: او گفت که جایی وجود دارد که هر لحظه او را به گناهی جدید میکشاند.
هوش مصنوعی: گفتند: اگر دنیا جای بدی است، تو در آن خوب هستی و توبه نیز در این دنیا به دست میآید.
هوش مصنوعی: او گفت: چنین است. اما او به خاطر گناهانی که در دنیا انجام داده، خواهد آمد. من مطمئنم و در اطمینان تو هیچ شکی ندارم و این برای من خطرناک است.
هوش مصنوعی: پرسیدند: عبودیت یا بندگی چیست؟
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که به هر چیزی که متعلق به توست، بیاعتنا باشد و در عین حال به چیزی که به او توصیه شده، پایبند بماند.
هوش مصنوعی: گفتند: درویشی چیست؟
هوش مصنوعی: گفت: به خداوند متعال درد و ضعف خود را ابراز کرده و به او شکایت کردم.
هوش مصنوعی: سوالی مطرح شد که نشانههای دوستان چه چیزهایی هستند؟
هوش مصنوعی: او گفت: شخصی که روز مرگش باعث شادی دوستانش میشود، باید به گونهای از این دنیا خارج شود که هیچ چیزی از او باقی نماند که با ادعای او در مورد خلوص و بینیازی از دنیا در تضاد باشد.
هوش مصنوعی: گفتند: اما او کیست؟
هوش مصنوعی: او گفت که کسی که به او قدرت انجام کرامات عطا شده باشد، از چیزهایی که نمی تواند ببیند یا نفهمد، دور نگه داشته شده است.
هوش مصنوعی: پرسیدند: عاقل چه کسی است؟
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که از نفس خودش خواهان اخلاص باشد.
هوش مصنوعی: گفتند بخل چی هست؟
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که در زمانی که به کمک و فداکاری نیاز دارد، از ایثار کردن خودداری کند.
هوش مصنوعی: ایشان فرمود که ایثار به معنای این است که در کارهای دنیوی و آخرتی، سهم و نصیب برادران را بر سهم و نصیب خودت مقدم بداری.
هوش مصنوعی: او گفت که دنیای مادی، همچون کرم خوردگی است برای کسی که به آن نیاز دارد و این نیاز، موجب میشود تا انسان به خدا روی آورد.
هوش مصنوعی: او گفت: بهترین راهی که بنده میتواند به خدا نزدیک شود، همیشه فقر است و باید در تمام اعمال به سنت پایبند بماند و همچنین دنبال روزی حلال باشد.
هوش مصنوعی: او گفت: هرکس در هر زمان و شرایطی خود را متهم نکند و با خود مخالفت نکند، مغرور است. و هر کسی که به طور واقعی به خود نگاه کند و خود را بپذیرد، هلاک خواهد شد.
هوش مصنوعی: او گفت: ترس مانند چراغی در دل است و با آن چراغ میتوان تمامی خوبیها و بدیهای درون دل را دید.
هوش مصنوعی: او گفت: هیچکس نمیتواند ادعای هوش و فراست کند، اما باید از هوش و درک دیگران احتیاط کرد.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که بخواهد چیزی بدهد و در عوض چیزی بگیرد، مردی واقعی است. اما کسی که تنها چیزی بدهد و چیزی نگیرد، نیمهمرد است. و کسی که چیزی ندهد ولی چیزی بگیرد، مانند مگسی است و هیچ خیری در او نیست.
هوش مصنوعی: بوعثمان حیری بیان کرد: وقتی از او معنی این سخن را پرسیدند، گفت: هر کسی که از خدا بگیرد و به خدا بدهد، واقعاً مردی است؛ زیرا در این حالت خود را در کارهایی که میکند نمیبیند. اما کسی که بدهد و چیزی نستاند، نیمی از مردی است، چون خود را در کاری که انجام میدهد مشاهده میکند و اینکه نستاندن یک فضیلت به شمار میرود. در نهایت، کسی که ندهد و فقط بستاند، هیچ کس است؛ چرا که او فکر میکند دهنده و ستانندهاش انسان است و نه خداوند.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که در هر شرایطی نعمتهای خدا را در زندگیاش مشاهده کند، به خودش امید میدهد که از هلاکت و نابودی در امان باشد.
هوش مصنوعی: و گفت: مراقب باش که عبادت و پرستش خدای تو به خاطر چیز دیگری نباشد، بلکه باید تنها به خاطر خود خدا باشد.
هوش مصنوعی: او گفت: بهترین چیزی که انسانهای با عمل باید به آن توجه کنند، مراقبت از خود در مقابل خداوند است.
هوش مصنوعی: و گفت: چقدر خوب است که انسان به خداوند وابسته باشد و چقدر زشت است که انسان خود را مستقل از نام و مقام بداند.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کس جرعهای از شراب ذوق را بچشد، بیهوش میشود به گونهای که فقط در زمان ملاقات و مشاهده قادر به بازگشت به هوش خواهد بود.
هوش مصنوعی: و گفت: حالا که از دنیا جدا میشود، نباید با چیزهایی که میپذیرد ارتباطش را قطع کند.
هوش مصنوعی: او گفت: مردم خبر میدهند درباره دستیابی و نزدیکی به مقامهای بلند، و من تنها آرزو دارم که مرا به راهی هدایت کنند که آن راه درست باشد، حتی اگر این راه تنها برای یک لحظه باشد.
هوش مصنوعی: او گفت: عبادتها در ظاهر باعث خوشحالی هستند، اما در واقع میتوانند باعث خودشیفتگی شوند برای کسانی که به موفقیتهای خود میبالند. در واقع، اصل قضیه این است که هیچکس نباید به عمل خود خوشحال شود، مگر اینکه دچار غرور باشد.
هوش مصنوعی: او گفت: گناه ها به شدت خطرناک هستند و مثل زهر برای بدن هستند که باعث مرگ میشوند.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که بداند روزی او را برای محاسبه و بررسی اعمالش خواهند خواست و از گناهان خود دوری نکند و به نافرمانیها توجه نکند، قطعاً به خود خبر میدهد که به روز قیامت و حساب و کتاب ایمان ندارد.
هوش مصنوعی: هرکس میخواهد دلش خاضع و humble شود، باید با افراد نیکو صحبت کند و همواره در خدمت آنها باشد.
هوش مصنوعی: او گفت: روشنایی فقط در خدمت او وجود دارد و روشنایی روحها از استقامت ناشی میشود.
هوش مصنوعی: او گفت: تقوا تنها در چیزهای حلال است و فقط در آنها.
هوش مصنوعی: او گفت: تصوف تماماً مربوط به اخلاق و آداب است.
هوش مصنوعی: او گفت که من در توبه هیچ کاری نمیکنم، زیرا توبه به این معناست که فرد به سمت خدا بیاید، نه اینکه خدا به سمت او بیاید.
هوش مصنوعی: او گفت: هر عملی که شایسته است، باید آن را انجام دهی و دیگران آن را فراموش نکنند.
هوش مصنوعی: او گفت: نابینا کسی است که خداوند را در اشیاء میبیند و اما اشیاء را از دید خداوند دور میدارد. و بینا کسی است که نگاهش به موجودات، از طریق خداوند شکل میگیرد.
هوش مصنوعی: نقل شده که یکی از افراد از او درخواست وصیت کرد. او پاسخ داد: برادرم! لازم است که یک در داشته باشی تا تمام درها به روی تو باز شود و لازم است که یک سید باشی تا همه سادات به تو احترام بگذارند.
هوش مصنوعی: محمش گفت: من بیست و دو سال با ابوحفص گفتگو کردم و هرگز ندیدم که او در حال بیتوجهی یا آرامش خاطر، خدا را یاد کند. زمانی که او خدا را یاد میکرد، بهگونهای بود که با حضور و احترام و ارادت یاد میکرد و در آن لحظه حالت او تغییر میکرد، بهطوری که افراد حاضر آن را مشاهده میکردند.
هوش مصنوعی: او میگوید که در زمان جدایی و دردی که دلت شکسته است، باید به هر حال نسبت به اشتباهات خود باور داشته باشید و احساس تقصیر کنید.
هوش مصنوعی: از او پرسیدند که چرا به خدا روی آوردهای، و او پاسخ داد: فقیر وقتی به غنی روی میآورد، جز به خاطر فقر و ناامیدی به چه دلیل میتواند روی آورد؟
هوش مصنوعی: عبدالله سلمی خواسته بود که پس از درگذشت او، سرش را بر پای ابوحفص بگذارند. خدا رحمتش کند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.