گنجور

حاشیه‌ها

HRezaa در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۵۳ در پاسخ به اردشیر دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۶ - حکایت دانشمند:

درود بر شما

 

از نظر این کمترین، جواب سوال دوم شما دقیقا مرتبط باایرادگیری برخی دوستان از حضرت سعدی در این شعر است

چندین تن از دوستان ایراد گرفتند که چرا سعدی در شعری که در باب تواضع سروده است، به نوعی هم برافروخته شده و هم بنوعی خودستایی کرده

خود جناب سعدی علیه‌الرحمه در این بیتی که برای شمای جای سوال است، دلیل عمل خود را توضیح داده، که در ابتدای مجلس از رفتار آنها آزرده شده، و در انتها هم سستی نکرده و جواب قاطعی به آنها داده....

 

برخی آموزه‌ها اصرار بر تواضع و گذشت در همه حال دارند، ولی جناب سعدی علی‌رغم توصیه به تواضع و احسان و گذشت و... بکاربردن این اخلاق و صفات راد بصورت همیشگی توصیه نمیکند، چنانکه در اشعار پیشین همین کتاب نیز ابیاتی در این خصوص سروده است

Yousef Mahmudi در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:

منظور شاعر از خودکامی در مصرع

همه کارم ز خودکامی به بد نامی کشید آخر 

خودکامی یار هست یعنی من به خاطر خودکامی معشوق همه اموراتم خراب و در میان مردم بد نام شده ام

عبدالرضا ناظمی در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۱۸ دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵:

با او دلم به مهر و محبت نشانه بود

سیمرغ وصل را دل و جان آشیانه بود

بودم معلم ملکوت اندر آسمان

از طاعتم هزارهزاران خزانه بود

بر درگهم ز خیل ملایک بسی سپاه

عرش مجید ذات مرا آشیانه بود

هفتصد هزار سال به طاعت گذاشتم

امید من ز خلق برین جاودانه بود

در راه من نهاد ملک دام حکم خویش

آدم میان حلقهٔ آن دام، دانه بود

آدم ز خاک بود و من از نور پاک او

گفتم منم یگانه و او خود یگانه بود

گویند عالمان که نکردی تو سجده‌ای

نزدیک اهل معرفت این خود فسانه بود

می‌خواست او نشانهٔ لعنت کند مرا

کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود

بر عرش بُد نوشته که ملعون شود کسی

برد آن گمان به هرکس و بر خود گمان نبود

خاقانیا تو تکیه به طاعات خود مکن

کاین پند بهر دانش اهل زمانه بود

عبدالرضا ناظمی در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۱۱ دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵:

درود از حضرت مولانا  می باشد  

گفت: ما اول، فرشته بوده ایم                        راه طاعت را به جان پیموده ایم

سالکان راه را محرم بدیم                             ساکنان عرض را همدم بدیم

پیشه اول، کجا از دل رود؟                          مهر اول کی ز دل، بیرون شود؟

در سفر ، گر روم بینی یا ختن                         از دل تو کی رود حب الوطن ؟

ما هم از مستان این می بوده ایم                       عاشقان درگه وی بوده ایم

ناف ما بر مهر او ببریده اند                           عشق او در جان ما کارییده اند

روز نیکو دیده ایم از روزگار                         آب رحمت خورده ایم اندر بهار

نه که ما را دست فضلش کاشته ست                 از عدم ، ما را نه او بر داشته ست ؟

ای بسا کز وی نوازش دیده ایم                       در گلستان رضا گردیده ایم

عبدالرضا ناظمی در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۰۶ دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵:

درود از منطق الطیر عطار   

گفت چون حق می‌دمید این جان پاک

در تن آدم که آبی بود و خاک

خواست تا خیل ملایک سر به سر

نه خبر یابند از جان نه اثر

گفت ای روحانیان آسمان

پیش آدم سجده آرید این زمان

سرنهادند آن همه بر روی خاک

لاجرم یک تن ندید آن سر پاک

باز ابلیس آمد و گفت این نفس

سجده‌ای از من نبیند هیچ کس

گر بیندازند سر از تن مرا

نیست غم چون هست این گردن مرا

من همی‌دانم که آدم خاک نیست

سر نهم تا سر ببینم، باک نیست

چون نبود ابلیس را سر بر زمین

سر بدید او زانکه بود او در کمین

حق تعالی گفتش ای جاسوس راه

تو به سر در دیدنی این جایگاه

گنج چون دیدی که بنهادم نهان

بکشمت تا برنگویی در جهان

زانک خفیه نیست بیرون از سپاه

هر کجا گنجی که بنهد پادشاه

بی‌شکی بر چشم آنکس کان نهد

بکشد او را و خطش بر جان نهد

مرد گنجی دید گنجی اختیار

سر بریدن بایدت کرد اختیار

ور نبرم سر ز تن این دم ترا

این سخن باشد همه عالم ترا

گفت یا رب مهل ده این بنده را

چاره‌ای کن این ز کار افکنده را

حق تعالی گفت مهلت بر منت

طوق لعنت کردم اندر گردنت

نام تو کذاب خواهم زد رقم

تابمانی تا قیامت متهم

بعد از آن ابلیس گفت آن گنج پاک

چون مرا روشن شد، از لعنت چه باک

لعنت آن تست رحمت آن تو

بنده آن تست قسمت آن تو

گر مرا لعنست قسمت، باک نیست

زهر هم باید، همه تریاک نیست

چون بدیدم خلق را لعنت طلب

لعنتت برداشتم من بی‌ادب

این چنین باید طلب گر طالبی

تو نهٔ طالب به معنی غالبی

گر نمی‌یابی تو او را روز و شب

نیست او گم، هست نقصان در طلب

 

علی احمدی در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶:

سلام

در بیت اول خم ابرو به کمان تشبیه شده است .وقتی خم به ابرو می افتد یعنی قصد انجام کاری دارد و آن کار احتمالا تیر انداختن است مثل تیر مژگان چشم. حافظ با معشوق سخن می گوید و خود را زار و ناتوان می بیند و مورد هدف تیر او. شاید اصلا معشوق قصد دیگری داشته باشد ولی عاشق می پندارد به هر حال معشوق قصد او را کرده است گویا معشوق می خواهد او را در این راه کشته ببیند.اما چرا اینطور می پندارد؟

در بیت دوم پاسخ می دهد . چون از ابتدای ایجاد دو عالم یعنی دنیا و آخرت  چنین قراری وجود داشته و عشق و الفت و محبت همیشه حضور داشته است .و چیز جدیدی نیست که در این زمان ایجاد شده باشد .پس می توان چنین پنداشت که قصد معشوق از خم کردن ابرو تیر انداختن بر دل عاشق باشد آن هم به قصد گرفتن جان پس عاشق باید خود را آماده هر اتفاقی حتی مرگ کند .

نکته مهم اینکه حضرت حافظ عشق را ازلی می داند یعنی همیشه بوده و تا پایان کار دو عالم همیشه خواهد بود .این یعنی همه افعال و تصمیم های انسان تابع عشق است و بدون عشق پوچ است.نکته مهمتر آن است که عاشق باید در راه عاشقی خود را حتی برای مرگ هم آماده کند  و تابع فرمان و تسلیم معشوق باشد. چون در نهایت به عالم دیگر می رود و در آنجا هم این عشق ادامه دارد .پس ترس از مرگ هم نمی تواند عشق را از عاشق بگیرد پس باید به یاد معشوق با عشق ادامه داد اما چگونه؟

در بیت سوم می گوید من از کرشمه و ناز گل نرگس که در زمستان می روید و خود را اینگونه عرضه می کند می فهمم که چشم تو که مثل گل نرگس است با زیبایی دلفریب خود صدها آشوب در جهان به پا کرده .یعنی یک گل توانسته مرا به یاد تو بیندازد گویا این گل مانند می است که مرا مست کرده و من در مستی تو را درک کرده ام.

در بیت بعد بازهم مثال می زند .و می گوید من از رنگ گل ارغوان در بهار می فهمم که تو مست شراب ارغوانی رنگ عرق کرده ای  و این عرق ارغوانی توست که این گل را چنین آتشین رنگ کرده .مثل گل نرگس در زمستان او هم در بهار مرا به یاد تو می اندازد. تضاد آب و آتش هم زیباست آب او را به یاد تعریق معشوق و آتش او را به یاد روی برافروخته مست معشوق انداخته است.گویا دو عنصر طبیعت هم دست به کار شده اند.

در بیت بعد چمن را به بزمگاه تشبیه می کند گویا همه طبیعت را در بزمی خوش، مست آن معشوق می داند . می گوید من که دیشب مست از چمن می گذشتم با دیدن غنچه به یاد دهان‌تو افتادم و او را بوسیدم .یعنی غنچه بسته هم مرا به یاد تو انداخت گویا همه طبیعت مرا مست تو می کند.

بیت بعد حکایت دیگریست . وقتی گل بنفشه رشته های گیسوانش را گره می زد باد صبا به یاد زلف تو افتاد . یعنی فقط گلها نیستند که تو را یادآوری می کنند و بلکه سایر عناصر طبیعت هم اینگونه اند.

در بیت بعد می فرماید من چهره تو را به گل یاسمن تشبیه کردم و با این کار باعث شدم گل یاسمن از شرم از باد صبا بخواهد که خاک بر دهانش بیفکند و به من یادآوری کنند که تو چیز دیگری هستی . عجیب است که این بار حافظ خاک را هم بی نصیب نمی گذارد و کل عناصر طبیعت را یادآور معشوق می داند.

در بیت بعد پا را فراتر می نهد . می فرماید من به دلیل پیروی از مرام زاهدان تقوا پیشه می کردم این اتفاقات را نمی دیدم و این همه می را درک نمی کردم که مطربانه زبان گویای تو بودند .چگونه به این درک رسیدم ؟بله از روی زیبای کودکان ساقی میخانه به یاد تو افتادم .گویا دلهای پاک آن کودکان هم می بودند .اینجا حافظ از عالم طبیعت گذر می کند و در عالم آدمیان هم می پیدا می کند .

در غزل شماره ۳ نیز گفته بود حدیث مطرب و می گو  و  راز دهر کمتر جو .حافظ همه دنیا و روزگار را حاوی می می داند  که مطربی می کنند و با زهد و دانش نمی توان این راز را درک کرد بلکه باید مست شد .

در بیت بعد می گوید حالا دیگر آنقدر می دارم که می توانم خرقه زهدم را که به ریا آلوده است بشویم و این می ها از ازل بوده و چنین چیزی را نمی توان به دور انداخت.

در بیت ماقبل آخر حافظ از این خوشحال است که با مستی و  خرابی راهی برایش گشوده شده و اینکه می فراوانی از نوع می مغان به وی رسیده را بخششی ازلی می داند که در این زمان به آن دست یافته . چه زمانی ؟

زمانی که دوره خواجه جهان است من هم به آرزویم رسیدم و در خدمت او هستم . که بنا بر اقوال تاریخی باید مقارن حکومت شاه شجاع و و وزیرش خواجه تورانشاه باشد .

نکته پایانی اینکه حافظ همه آدمیان را به سان می و مطرب نمی داند ولی بر این باور است که انسان باید در راستای همه طبیعت مست شود و میوارگی و مستی پیشه کند. 

افسانه چراغی در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۵۰ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۰ - افسانه‌سرایی ده دختر:

عروس شب چو نقش افکند بر دست ...

شب را به عروسی تشبیه کرده که نقش ماه را بر دست خود کشیده است. شهر را برای جشن عروسی می‌آراستند و اینجا ستارگان پراکنده در آسمان گویی برای شهرآرایی، چادر نازکی مثل تور برای او بسته‌اند.

معنی بیت این است که شب شده و ماه و ستارگان پدیدار شده‌اند.

نیما در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۲۰ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۱:

سلام؛

در عبارت "دین به دنیا فروشان خرند"، واژهٔ "خرند" تنها به معنی "می‌خرند" (از مصدر خریدن) است و ربطی به معنای حیوان "خر" ندارد. اما این عبارت به‌صورت کنایه‌ای طنزآمیز، همان افراد را "خر" خطاب می‌کند. 

اگرچه "خرند" به معنی خر نیست، اما کل عبارت کنایه از حماقت دین‌فروشان دارد:  

- آنان چون خر، دین را در ازای دنیای پست معامله می‌کنند!

با استفاده از ظرفیت هنری زبان فارسی، حضرت سعدی به هوشمندی از این واژه استفاده کرده تا هم معامله‌گری و هم حماقت دین‌فروشان را نشان دهد.

سوره صادقی در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۰ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۰ - در مدح شاه مظفرالدین قزل ارسلان:

به مجلس گر می‌ و ساقی نماند ...

آنچه می‌‌فهمم اینست که شاه قزل ارسلان را به اینکه برای مجلس شادی، همچون ساقی و می است، می‌ستاید. می‌گوید اگر می تمام شود و کاری برای ساقی نمانده باشد همینکه شاه در مهمانی باقی مانده کافی است که مجلس ادامه پیدا کند و در حکم ساقی و می، باشد. و ساقی و می‌ای که تمام شده مجلس را ترک می‌کنند.

پس شاه در بزم هم پر استعداد بوده ــــ کما اینکه در رزم.

سوره صادقی در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۸ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۰ - در مدح شاه مظفرالدین قزل ارسلان:

چو بر دریا زند تیغ پلالک به ماهی‌گاو گوید کیف حالک

اشاره دارد به باور قدیمی که زمین روی شاخ گاوی است و خود این گاو روی یک ماهی است: گاوزمین- گاو ماهی.

سوره صادقی در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۴ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۰ - در مدح شاه مظفرالدین قزل ارسلان:

ز ادراکش عطارد خوشه‌چین است ...

عطارد در نجوم قدیم نماد ارتباطات و انتقال دانش و تفکر و تحلیل منطقی بوده.

جایگاه و خانه اصلی عطارد هم خوشه یا همان سنبله (ویرگو) است. خوشه نماد نظم، تحلیل دقیق، و توجه به جزئیات است.

احتمالا مقصود آنست  که قزل ارسلان را شخصیتی با قدرت کلامی و نظم فکری بالا توصیف کند.

کوروش در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۳۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷ - در بیان آنک این غرور تنها آن هندو را نبود بلک هر آدمیی به چنین غرور مبتلاست در هر مرحله‌ای الا من عصم الله:

باز رو در کان چو زر ده‌دهی

تا رهد دستان تو از ده‌دهی

 

مصرع دوم یعنی چه ؟؟

کوروش در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۳۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷ - در بیان آنک این غرور تنها آن هندو را نبود بلک هر آدمیی به چنین غرور مبتلاست در هر مرحله‌ای الا من عصم الله:

این سخن پایان ندارد بازگرد

سوی شاه و هم‌مزاج باز گرد

 

مصرع دوم یعنی چه 

 

کوروش در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۳۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷ - در بیان آنک این غرور تنها آن هندو را نبود بلک هر آدمیی به چنین غرور مبتلاست در هر مرحله‌ای الا من عصم الله:

مرکبی را که آخرش تو ده دهی

که به شهری مانی و ویران‌دهی

ده دهش اکنون که چون شهرت نمود

تا نباید رخت در ویران گشود

ده دهش اکنون که صد بستانت هست

تا نگردی عاجز و ویران‌پرست

 

یعنی چه 

 

کوروش در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷ - در بیان آنک این غرور تنها آن هندو را نبود بلک هر آدمیی به چنین غرور مبتلاست در هر مرحله‌ای الا من عصم الله:

مرکب اعناق مردم را مپا

تا نیاید نقرست اندر دو پا

 

یعنی چه ؟

 

کوروش در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۶ - صبر فرمودن خواجه مادر دختر را کی غلام را زجر مکن من او را بی‌زجر ازین طمع باز آرم کی نه سیخ سوزد نه کباب خام ماند:

ساعتی در وی نظر کرد از عناد

آنگهان با هر دو دستش ده بداد

 

مصرع دوم یعنی چه

 

HRezaa در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۰۳ در پاسخ به رضا راوند دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۲ - حکایت در این معنی:

خدا خیرت بده

من متاسفانه با ادبیات آشنایی ندارم، نصف شب بسکه منو خندوندی....

یه آدرس سایتی بده من برم این وزنها رو بخونم لااقل یه چی یاد بگیرم

HRezaa در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۵۳ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور » بخش ۲۵ - مخاطبه شمع و پروانه:

درود بر روانت ای استاد سخن

که در محضرت فقط باید ساکت نشستن و شنیدن

امیر محمد توکلی تبار در ‫۴ ماه قبل، یکشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۵۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۴:

ملک‌ها را چه مندیلی به دست ...

در نسخه ی فروزان‌فر بجای چه ، چو آمده . ممنون میشم اصلاح کنید 

۱
۱۶۰
۱۶۱
۱۶۲
۱۶۳
۱۶۴
۵۶۴۲