گنجور

حاشیه‌ها

جعفر عسکری در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۳۳ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵:

کسی که ماند به بند لباس، زندانی‌ست

پریدن از قفس نام و ننگ عریانی‌ست

 

چنین که چین جبین در دیار ما عام است

گشاده رویی آیینه، جای حیرانی‌ست

 

به پختگیّ جنون کی به من رسد مجنون؟

همین بس است که من شهری، او بیابانی‌ست

 

ز چشم گریان، بی‌قدر شد متاع وفا

به هر دیار که بارندگی‌ست، ارزانی‌ست

 

بهار آمده، یارب! چه رهن باده کنم؟

مرا که جامه‌ی عیدی، قبای عریانی‌ست

 

دلا! حقیقت این هر دو نشئه از من پرس

حیات، گردی و این مرگ، دامن افشانی‌ست

 

کلیم! دعوی دل را به زلف یار ببخش

دگر مپیچ بر این، عالَم پریشانی‌ست

جعفر عسکری در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۱۲ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴:

چاره خاموشی بود هر جا سخن درگیر نیست

تیر بر سنگ آزمودن جز زیان تیر نیست

 

گر به خلق الفت نمی‌گیرم گناه من مَدان

طینت ابنای دهر از خاک دامن‌گیر نیست

 

خواری و عزت درین محنت‌سرا یکسان بود

آستان و مسندی در خانه‌ی زنجیر نیست

 

مادر گیتی که باشد نارپستان، زین انار

خون بود گر بهره‌ای دارند طفلان، شیر نیست

 

خواب راحت، روزی عاشق در آن‌جا می‌شود

جای آسایش به غیر از سایه‌ی شمشیر نیست

 

یک هوادار از خطش برجا نماند، آخر چرا؟

یک گلستان خار را، یک خار دامن‌گیر نیست

 

عاشق و معشوق بی آمیزش هم ناقصند

شاهد این مدعی بِه از کمان و تیر نیست

 

کار فردا با کریمی دان که او از شوق عفو

عذرها را نشنود گر بدتر از تقصیر نیست

 

یا زبان شمع باشد، یا زبان من کلیم!

آن زبانی کآشنای شکوه‌ی تقدیر نیست

برمک در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۰۱ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۳:

 

دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت

زانکه تو همبر جمشید و فریدونی

جز تو همواره همه سر به نگونسارند

تو اگر شاه نه‌ای راست چنین چونی؟

ای درونی گهر تیره، نمی‌دانی

که درونی نشود هرگز بیرونی؟

گر فزونی نپذیرد جز کاهنده

چه همی بایدت این چونین افزونی؟

گر به چاه اندر با بند بود خونی

اندر این چاه تو با بند همیدونی

 

دیو بدگوهر از راه ببرده‌ستت

مست آن رهبر بدگوهر وارونی




برمک در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۵۳ دربارهٔ قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۷ - در مدح ابوالخلیل:

پارسی سرود این سخنو. بزرگ را بنگرید 

که را مهربانی نماید نگاری

بخوشی گذارد همی روزگاری

که را یار بد مهر و ناساز باشد

نباشد بکام دلش هیچ کاری

من از مهربانان دل خویش دادم

بنامهربانی و ناسازگاری

تنم هر زمان بسته دارد ببندی

دلم هر زمان خسته دارد بخاری

ز درد و ز تیمار من شاد گشتم

ز پیوند او شاد ناگشته باری

چه دمساز یاری چه پاکیزه جانی

چه پیچان نگاری چه بد ساز یاری

بسختی نبردم دل از خویش کامی

دل خویش کامان چنین باشد آری

ایا ماهروئی که چون نقش رویت

نگاری نکرده است زیبا نگاری

بهشت و بهاری بداری سرایم

بیاراسته چون بهشت و بهاری

نتابد ز فرمانش جز تیره بختی

نیابد به پیمانش جز بختیاری

همی تا ببار آورد بار گیتی

نیاورد ازو نیکتر هیچ باری

جهان گر فرامش کند نام رادی

نیابد چو دست وی آموزگاری

بماناد جاوید جانش بتن در

که گر جانش خواهی نگوید جز آری

نه هر کارداری بود کار دانی

نه هر کاردانی بود کار داری

نشستنگهش بود چون هفتخوانی

دلیران او هر یک اسفندیاری

سرانشان چو شیران و پیلان گرفته

یکی نیستانی یکی مرغزاری

چو از شاه شیری بدیدند هر یک

چو رنگان دمیدند بر کوهساری

دژی چرخ بالا ببالا و پهنا

در او هر سرائی به از قندهاری

نه هست اندر او باد را هیچ راهی

نه هست اندر او دیو را هیچ غاری

چو کاهی نماید ببالاش کوهی

چو موری نماید به پستیش ماری

چو کیوان نماید بگردون هفتم

اگر بر سرش بر فروزند ناری

ازین دژ بخواری چنان گشت دشمن

کزو خوارتر در جهان نیست خواری

چراگاه دشمن به خشگی دی شد

بدی پیش از این هرگهی چون بهاری

چو از بزم شادی سوی رزم تازی

شهی را بتازی بهر کارزاری

خداوند شهر و سپاهش چو باران

همی خواست هر یک ز شه زینهاری

الا ایکه در روزگاران نباشد

چو تو تاجداری چو تو شهریاری

چو تو کامگاری نیاورد گردون

ندیده است گیتی چو تو بردباری

ور از کینه دل را بجوش اندر آرد

کجا بردباری کند کامگاری

الا تا بود شاد هر کامرانی

الا تا بود زار هر سوگواری

جعفر عسکری در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۴۴ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸:

ای بِه از گل بر سر احباب، خاک خواری‌ات

چاره‌ساز جان کار افتاده، زخم کاری‌ات

 

در کنار نامه‌ی اغیار یادم کرده‌ای

تا بدانم بعد از این قدر فرامش‌کاری‌ات

 

ای دل! از آب حیات نامه‌های دوستان

بر کناری همچو خس دائم ز بی‌مقداری‌ات

 

راه قاصد را به مژگان رُفت چشم انتظار

عاقبت آورد بهر ما خط بیزاری‌ات

 

مرهم زخم دلم چون لاله غیر از داغ نیست

چشم دارم این‌قدر دل‌سوزی از غم‌خواری‌ات

 

بخت شورم منفعل دارد که با این بی‌کسی

بسته مرهم از نمک، هر دم به زخم کاری‌ات

 

دیده‌ی امّید را کردی سفید از انتظار

دوستاران را  نبود این چشم از دلداری‌ات

 

کشور مهر و وفا بسیار بد آب و هواست

تا درین ملکی دلا! لازم بود بیماری‌ات

 

حاصل شب زنده‌داری‌های تو دل‌مردگی‌ست

خواب بخت ای دیده! بهتر باشد از بیداری‌ات

 

ناله‌ی بلبل درین گلزار بس باشد کلیم!

خاطر گل را چه رنجانی تو هم از زاری‌ات؟

برمک در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۲۶ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷:

 دو گوشت  بهل بر ترنگ چغانه
بگیتی نماند کسی جاودانه
اگر می خوری برگزین بهترینش
مخور بی نوای سرود و چکامه
ز می ریزه ئی ریز برخاک وترکن
لبی تا بخوانی برایم ترانه
 توان  یک  چمانه  می پاک خوردن
 همینست و برتر نئی از چمانه
 مرا نی بهایی بپیش تو مانا
تو از بس که میگیری از من بهانه
من افتاده ام در بن ژرف دریا
 ندارد شنا سود در بیکرانه
گر این آسمانست و این چرخ دانم
نماند میان من و تو  میانه
بدل اتشی دارم از مهر خوبان
کشد بر زبان اتش دل زبانه
اگر  سنگ بارد نخستین زیانش
 رساند به مرغ بلند آشیانه
ترا بیدلانست بسیار و شاید
ستانی اگر سرگزیت سرانه
میان من و تو دلست و نگاهت
میان من و تو نخواهد رسانه

جعفر عسکری در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۲۴ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲:

آهم ز سرکشی به تلاش اثر نرفت

هر جا ندید روی دل، آنجا دگر نرفت

 

چون یافت این‌که شربتش از خون عاشق است

بیمار چشم تو که طبیبش به سر نرفت

 

با آن‌که در رهت ز دو عالم گذشته‌ایم

یک گام آشنائی ما پیشتر نرفت

 

جز خون دل که رنگ حنا داشت این وفا

دیگر چه داشتم که ز دستم به در نرفت؟

 

بگریخت خواب و، روشنی از دیده رخت بست

بی‌روی تو چه‌ها که ازین چشم تر نرفت

 

خود را به پیچ و تاب هزار آرزو نداد

آسوده آن‌که از پی تاب کمر نرفت

 

دیگر به خواب، تشنه چه بیند به غیر آب؟

مُردیم و شوق تیغ تو ما را ز سر نرفت

 

شعر بلند را چه غم از کاو کاو دخل

آب گهر به سفته شدن از گهر نرفت

 

از آستین خامه‌ی والای من کلیم!

یک‌بار دست خواهش معنی به در نرفت

 

جعفر عسکری در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۰۴ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰:

چشم بدمست تو چون عربده بنیاد کُنَد

به‌دلم هر مژه را خنجر جلّاد کند

 

رحم در عالم اگر هست، اجل دارد و بس

کین همه طایر روح از قفس آزاد کند

 

خاک ارباب ریا را ز رواج باطل

روزگار آورَد و سبحه‌ی زُهّاد کند

 

صاحب حوصله، دل‌سوختگان می‌باشند

کس ندیده‌ست که شمعی گله از باد کند

 

دختر رَز که فلک داد به خونش فتوا

بیش ازین نیست گناهش که دلی شاد کند

 

گر دل این -مخزن کینه- است که مردم دارند

هر که یک دل شکند، کعبه‌ای آباد کند

 

سوی شمع آن بت خودکام نبیند هرگز

که مبادا ز جگرسوختگان یاد کند

 

دست مشّاطه به رخسار عروسان نکند

آن‌چه با چهره‌ی کَس، سیلی استاد کند

 

پیشِ خواری ز وطن‌دیده، نباشد بی‌جا

دجله گر سعی به ویرانی بغداد کند

 

چه کند کاوش او با دل چون مومِ کلیم؟

مژه‌ات کاینه را شانه‌ی فولاد کند.

 

در کتاب هشت‌الهفت شادروان دکتر باستانی پاریزی، چاپ اوّل سال 63، صفحه‌ی 493، بیت دوّم این‌طور نوشته شده:

رحم اگر هست، همان در دل مرگ است، که او

این همه مرغ اسیر از قفس آزاد کند

برمک در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۰۱ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۱:

 

 

ای بر ره بازی اوفتاده بس

یک ره برهی ازین ره بازی

بازی است زمانه بس رباینده

با باز زمانه چون کنی بازی

 

برمک در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۵۷ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۶:

استاده بدی به بامیان شیری
بنشسته به عزّ در پشین شاری

در هر چمنی نشسته دهقانی
این چون سمنی و آن چو گلناری

مر طغرل ترکمان و چغری را
با تخت نبود و با مهی کاری

خاتون و بگ و تگین شده اکنون
هر ناکس و بنده و پرستاری

وز شومی او همی برون آید
از شاخ به جای برگ او ماری

 

 

 

برمک در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۵۱ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۶:

این سروده ناله ناصرخسرو و ایرانیان است و بسیار خوب اوضاع  ان روزگار را می نماید

اینکه ترکان غز سلجوق با فریب مفتیان مسلمان شدند و همه چیز را نابود کردند

 

ماری است کزو کسی نخواهد رست

از خلق جهان بجمله دیّاری

زین پیش جز از وفای آزادان

کاریش نبود نه بیاواری

مر طغرل ترکمان و چغری را

با تخت نبود و با مهی کاری

استاده بدی به بامیان شیری

بنشسته به عزّ در پشین شاری

بر هر طرفی نشسته هشیاری

گسترده به داد و عدل آثاری

از فعل بد خسان این امت

ناگاه چنین بخاست آواری

ابلیس لعین بدین زمین اندر

ذریّت خویش دید بسیاری

یک چند به زاهدی پدید آمد

بر صورت خوب طیلسان‌داری

بگشاد به دین درون در حیلت

برساخت به پیش خویش بازاری

گفتا که «اگر کسی به صد دوران

بوده است ستمگری و جباری

چون گفت که لا اله الا الله

نایدش به روی هیچ دشواری»

تا هیچ نماند ازو بدین فتوی

در بلخ بدی و نه گنه‌کاری

وین خلق همه تبه شد و برپزد

هرکس به دلش ز کفر مسماری

هر زشت و خطای تو سوی مفتی

خوب است و روا چو دید دیناری

ور زاهدی و نداده‌ای رشوت

یابیش درست همچو دیواری

گوید که «مرا به درد سر دارد

هر بی‌خردی و هر سبکساری»

و امروز به مهتری برون آمد

با درقه و تیغ چون ستمگاری

گوید که «نبود مر خراسان را

زین پیش چو من سری و دستاری»

خاتون و بگ و تگین شده اکنون

هر ناکس و بنده و پرستاری

باغی بود این که هر درختی زو

حری بودی و خوب کرداری

در هر چمنی نشسته دهقانی

این چون سمنی و آن چو گلناری

دیوی ره یافت اندر این بستان

بد فعلی و ریمنی و غداری

بشکست و بکند سرو آزاده

بنشاند به جای او سپیداری

ننشست ازان سپس در این بستان

جز کرگس مرده‌خوار، طیاری

وز شومی او همی برون آید

از شاخ به جای برگ او ماری

گشتند رهی او ز نادانی

هر بی‌هنری و هر نگون‌ساری

اقرار به بندگی او داده

بی‌هیچ غمی و هیچ تیماری

من گشته هزیمتی به یمگان در

بی‌هیچ گنه شده به زنهاری

چون دیو ببرد خان و مان از من

به زین به جان نیافتم غاری

مانده‌است چو من در این زمین حیران

هر زاهد و عابدی و بنداری

سعید حیدری در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷:

 

بخاطر گرفتن صله وترس از توهین وطعنه بیت بالا که رندانه هم حرفش را می زند وهم صله می چوید  

شاه من خیلی بلند مرتبه است که آسمان نه طبقه نمونه ای از طاق بارگاه اوست 

سعید حیدری در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷:

حافظ در دوبیت آخر نکته ای ریز می گوید 

حافظ هم مثل محتسب وشحنه وپادشاه پنهانی شراب می نوشد اگه پنهانی بنوشی همه خبر دار خواهند شد 

من اومدم یه شرابی پنهانی بزنم دیدم آنها هم مث من پنهانی شراب می نوشند 

سعید حیدری در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷:

بیت جا افتاده ؟

خوش آن نظر که لب جام وروی ساقی را 

هلال یک شبه وماه چهار ده دانست 

خوبه حال شاعر وانسان حساس ونکته بینی مث حافظ  کهبا  نظر ودید وسیعی  لبه جام را مث لب ساقی که نازک است می بیند وروی ساقی را در زیبایی مث ماه شب چهارده می بیند 

 

هلال یک‌شبه وماه چهارده دانست 

سعید حیدری در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۰۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷:

حافظ تابع جو زمانه درین جا به تاثیر کواکب می پردازد

من از طالع وشانس وبخت سیاهم به خاطر بی رحمی ساقی  چنان گریه کردم که صبحگاه ناهید(زهره) وماه هم شنیدند وفهمیدند

سعید حیدری در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷:

چشمان ساقی ما می کشت وعاشق او بودم ونتوانستم از گرفتاری های عشق ومشکلاتش از او امان بگیرم چون او خودش باعث این گرفتاری بود وجز مرگ چاره ای نبود ومعشوق بی رحم وبی وفا وستمگر  بود

سعید حیدری در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷:

کسی که می تواند اسرار دنیا وآخرت رااز خط ساغر بخواند وعاقبت به خیری افراد را بشناسد به راحتی می تواند از خط راه وجای پای افراد باز عاقبت آنها را بداند 

سعید حیدری در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۲۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷:

حافظ درین غزل میان افراد رند ومتعصب وریاکار فرق می گذارد 

بیت ۱هرکس میکده راشناخت دیگر سراغ خانقه وریا وتصویر وتظاهر نخواهد رفت 

بیت ۲مقام وکلاه ونشانه رندی وشاد خواری و...به هرکسی داده نمی شود 

بیت ۳در خانقه فرد سالک با دیدن راستی در مستی افراد خانقه به اسرار آنها پی می برد 

بیت ۴ما دیوانه ایم ودیوانه ها هیچ تکلیفی ندارند 

از ما انتظار عقل وعاقل بودن نداشته باش که دستور پیر ماست

بیت ۵ از ساقی شاد خوار وپرانرژی نتوانستم امان از عشق بگیرم چون او خودش باعث این عشق کشنده بوده است وبی وفاست

محیا شریعت در ‫۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۱۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹:

«خوش است درد که باشد امید درمانش»

دکتر حافظ رهنورد در ‫۴ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴:

ترکیب باد غیرت در مصرع دوم کنایه از توفان حسادت است. 

در این غزل وی در سه بیت اول از مصائب و سختی‌های فرزندپروری سروده و در ابیات بعد از سنگینی فراغ جگرگوشه‌‌اش

مرگ فرزند خواجه حافظ برای او بسیار سنگین بوده و در جای دیگری چنین سروده:

دلا دیدی که آن فرزانه فرزند

چه دید اندر خم این طاق رنگین

به جای لوح سیمین در کنارش

فلک بر سر نهادش لوح سنگین

 

۱
۱۶۰
۱۶۱
۱۶۲
۱۶۳
۱۶۴
۵۶۰۹