احمد اسدی در ۴ ماه قبل، جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷:
بیاضِ رویِ تو روشن چو عارِضِ رُخِ روز
سوادِ زلفِ سیاهِ تو هست ظلمت داج
واج آرایی حرف "ر" با پنج بار تکرار در مصراع اول بسیار گوش نواز است. حروف " س"، "ز" و "ظ" نیز که هم مخرج هستد، و در خوانش آوای مشابه هم دارند، پنج بار در مصراع دوم تکرار شده اند.
واژگان بیاض، روشن و روز در مصراع اول مترادف و بیانگر رنگ سفید هستند. واژگان روی، عارض و رخ نیز در مفهوم چهره مترادف هستند. واژگان سواد، سیاه، ظلمت و داج( شب تیره) نیز مترادف و بیانگر رنگ سیاه هستند. تکرار متوالی کلمات مترادف بیانگر تسلط بی نظیر حافظ در بکارگیری و چیدمان واژه هاست. تضاد مصراع اول با مصراع دوم در تضاد سپیدی و روز است با سیاهی و شب.
بدیهی به نظر میرسد که حافظ در ترکیب " عارضِ رخِ روز" واژه های عارض و رخ را پشت سر هم به یک معنا به کار نمیبرد، چرا که چهره ی چهره ی روز شاعرانه نیست. به نظر میرسد که کلمه "عارض" به عنوان اسم فاعل از "ع ر ض" و با معنای عرضه کننده و ارائه کننده مورد نظر او بوده است.
لبِ تو خضر و دهانِ تو آبِ حیوان است
قدِ تو سرو و میان موی و بَر، به هیئت عاج
خضر در روایات اسلامی و عرفانی کسی است که به آب حیات دست یافته و جاودان شده است. او راهنمای کسانی است که در پی این آب هستند. در اینجا، لب معشوق به خضر تشبیه شده، زیرا لب معشوق راهنمای عاشق به سوی دهان معشوق (آب حیوان، یعنی آب حیات) است. بهعبارت دیگر، عاشق از لب معشوق راهی به چشمه جاودانگی عشق و حیات معنوی پیدا میکند.
امین مروتی در ۴ ماه قبل، جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۳۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۶:
شرح غزل شمارهٔ ۶۳۶ (بمیرید بمیرید)
مفاعیل مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن مکفوف محذوف)
محمدامین مروتی
در این غزل مولانا از مرگ عرفانی یعنی مرگ نفسانیت سخن می گوید و آن را عامل حیات جاودانی و توسعه و رشد بشر و آزادی او از زندان نفس می داند. او می گوید انسان مادام که به تعلقات نفسانی چسبیده گمان می کند، چیزی بهتر از آن وجود ندارد ولی وقتی لذت ترک نفسانیت را دریافت، به مراتبی از شادمانگی و حقیقت دست می یابد که در زندگی نفسانی غیزقابل تصور است.
بمیرید بمیرید، در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید، همه روح پذیرید
مولانا می گوید هم الآن ما مرده ایم. وقتی عاشق شویم، روح مند می شویم. عشق، عین مردن نفسانیت است.
بمیرید بمیرید، و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید، سماوات بگیرید
مرگ نفس، نه تنها ترس ندارد، بلکه سبب عروج بشر به آسمان های معنا می شود.
بمیرید بمیرید، و زین نفس ببُرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان
چو زندان بشکستید، همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید، به پیش شه زیبا
برِ شاه چو مردید، همه شاه و شهیرید
نفسانیت زندانی است که ما را اسیر کرده. باید از این زندان بگریزیم تا به مقام شاهی و سلطانی برسیم. اما ابتدا باید خود را فدای معشوق نمایید تا به چنین مقامی برسید.
بمیرید بمیرید، و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید، همه بدر منیرید
نفسانیت، ابری است که مانع تابش نور انسان می شود. کنار زدن این حجاب ما را به اوج نورانیت و ماه کامل می رساند.
خموشید خموشید، خموشی دم مرگست
هم از زندگی است اینک، ز خاموش نفیرید[1]
در مقطع غزل ضمن استفاده از تخلص خود یعنی "خموش"، می گوید خاموش بمانید تا نفسانیت به زبان شما خودنمایی نکند و بمیرد. در واقع "خموشید" در این بیت، فعل امر است یعنی خاموش باشید. در مصرع دوم می گوید این که نمی توانید خاموش بمانید و از آن بیزار و متنفر و گریزانید، از تعلقات نفسانی و مادی سرچشمه می گیرد.
[1] به این صورت هم آمده: همه زندگی آنست که خاموش نمیرید
محمدرضا کامرانی در ۴ ماه قبل، جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۲۵ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴:
این شعر را بانو سیما بینا در برنامه گلها و در دستگاه همایون به همراه ارکستر گلها به زیبایی هر چه تمام تر اجرا کرده اند.
.فصیحی در ۴ ماه قبل، جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۱۶ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸:
بسیار عالی ویژگی شرح های شما این هست که حافظ را در دل زمان وتاریخ و گذشته مدفون نمیکنه بلکه فراتر از زمان ومکان واتفاقات با انسان امروزی همراه ویکی میکنه
بسیارسپاسگزادم🌹🌹🌹
بسیار سپاسگزارم
احمد اسدی در ۴ ماه قبل، جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵:
سوادِ لوحِ بینش را عزیز از بهرِ آن دارم
که جان را نسخه ای باشد ز لوح خالِ هندویت
کلمه "سواد" از ریشه "س و د" در زبان عربی گرفته شده است و هم ریشه با "أسود"
به معنی رنگ سیاه است. از آنجا که نوشتهها معمولاً با مرکب سیاه یا دوات نوشته میشدند، در عربی و فارسی، واژه "سواد" به معنی "نوشته" و "دستخط" نیز به کار رفته است. از همین رو، به کسانی که قابلیت نوشتن و یا خواندن را داشتند "باسواد" گفته میشد. در گذشته، دانستن خط و کتابت از نشانههای دانش و علم بود، بنابراین "سواد" به معنی "علم و دانش" نیز گسترش یافت.لوح به معنای صفحهای صاف و گسترده است و همچنین به معنای تختهای که برای نوشتن به کار میرود.
"بینش" یکی از حواس پنجگانه یا همان "بینایی" است که در معنای درک و فهم و قابلیت تحلیل هم به کار می رود.
واژه "هندو" در زبان فارسی قدیم گاهی به معنای سیاهپوست یا کسی با رنگ تیره به کار میرفته است. در فرهنگ لغات دهخدا نیز "سیاه" یکی از معانی هندو است.
در ادبیات فارسی، خال هندو به خالی سیاه و کوچک گفته میشود که معمولاً بر چهره معشوق تصور میشود و در اشعار عاشقانه نمادی از زیبایی، فریبندگی و جذابیت معشوق است.
سوادِ لوحِ بینش را عزیز از بهرِ آن دارم
که جان را نسخه ای باشد ز لوح خالِ هندویت
حافظ در این بیت "لوح بینش" را در مفهوم صفحه چشم به کار برده است و " سواد لوح بینش" را در مفهوم سیاهی (یا مردمک) چشم. لذا میگوید که سیاهی چشم را از آن جهت عزیز می دارد که نمونه یا مثالی است از خال سیاه معشوق.
اما چرا حافظ "خال هندو" را با همه کوچکی در قالبی بزرگ با عنوان " لوحِ خالِ هندو" تعریف میکند؟ اینجا میتوان با برداشت لایه ای دیگر از معانی کلمات، به مفهوم ضمنی دیگری نیز رسید.
در شعر فارسی، خال معشوق نمادی از فریبندگی، رمز و راز، و جاذبه غیرقابلتوصیف است. همانطور که یک لوح حاوی نوشتهای مشخص است، خال معشوق نیز حاوی اسرار دلبرانه است که عاشق را مجذوب خود می کند. گویی "لوحِ خالِ هندو" کتابی است که رازهای خال سیاه معشوق و اسرار عشق و زیبایی او را در خود ثبت کرده است.
این تشبیه تأکید میکند که هرچند خال ظاهراً کوچک است، اما ارزش و معنای آن چنان عمیق است که میتوان آن را به یک صفحهی پر از رازهای عاشقانه تعبیر کرد. حافظ اسرار این خال چهره ی معشوق را آنقدر شگرف می داند که حتی رموز اغوا شدن آدم در بهشت برای خوردن گندم را هم در خود دارد:
خال مشکین که بدان عارض گندمگون است
سِرِّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
با برداشت این مفهوم از "لوحِ خالِ هندو" گویی حافظ واژه "سواد" را در مفهوم "خط و نوشته"، "لوح" را در مفهوم صفحه ای که بر آن چیزی بنویسد و "بینش" را در مفهوم "درک و فهم" به کار برده است. این معانی به واژگان "سواد، لوح و نسخه" تناسبی از جنس "نوشت افزار" میدهد که بسیار شاعرانه به نظر میرسد. شاید در این برداشت ایهام گونه، واژه "جان" در مصراع دوم هم جلوه نمودارتری در بیت داشته باشد، چرا که در تشبیه "مردمک چشم" به "خال هندو"، حوزه ی تشبیه زیبایی جسم است و محدود به چهره. اما اگر رموز خال سیاه به عنوان لوحی از اسرار عشق مورد نظر او باشد، حافظ محتویات کتاب ادراک و بینش خود را رونوشتی از اسرار دلربایی معشوق در جان خود می داند. گویی هرچه میبیند و ادراک میکند جلوه زیبایی اوست، پس برایش گرامی است.
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم؟ حرف دگر یاد نداد استادم
و به عنوان برداشت شخصی که اصلا نمیدانم چقدر میتواند صحیح باشد و پرسشی برای دوستان صاحب نظر، خالی از لطف نیست که در نظر داشته باشیم که یکی از معانی کلمه "عزیز" در لغت نامه دهخدا، لقب بالاترین منصب دربار مصریان باستان است و حافظ هم در ترکیب "عزیز مصر" این لقب را برای یوسف در غزلیات خود به کار برده است. انتخاب این واژه ی خاص برای بیان مفهوم "گرامی و ارزشمند" شاید، در لایه ای ایهام گونه، نشان دهنده نگاه حافظ به این معنا از کلمه ی عزیز هم باشد. جلوه ای از زیبایی هندی که در مصر جان حافظ در جایگاه عزیزی قرار گرفته است چون نشان از معشوق دارد.و البته فقط و فقط خود حافظ است که می داند چه سوز در دل داشته و چه شور در سر. هر چه هست او به گفته خودش با خلق صنعت میکند.
محمد سلماسی زاده در ۴ ماه قبل، جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۱۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵۸:
در بیت :
و آن ما و من آن تو همچو دیده و روز
چرا روی ز بر من به هر غلیظ و عتل
عتل به معنای :
عتل . [ ع َ ] (ع مص ) برداشتن و سخت کشیدن چیزی را. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و شتابنده به سوی بدی آمده است ( دهخدا )
ولی به نظر بنده : سختی است یعنی ما در سختی و غلظت و شدت از او روی برمی گردانیم
برمک در ۴ ماه قبل، جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۲۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱ - آغاز داستان:
واژه عرض و معارضه اگرچه عربی است گمانم سان دیدن لشکر در پارسی پهلوی ارز به چم ارزیابی بوده در پارسی میگویند بی عرضه و باید درست ان بی ارزه باشد و نه بی عرضه که بی معنی است
بدو داد دیوان عرض و سپاه
بفرمود تا پیش درگاه شاه
بیاید برین بارگه بگذرد
عرض گاه و ایوان او بنگرد
هر آنکس که باشد به تاج ارجمند
به فر و بزرگی و تخت بلند
بداند که بر عرض آزرم نیست
سخن با محابا و با شرم نیست
عرض شد ز در سوی هر کشوری
درم برد نزدیک هر مهتری
برمک در ۴ ماه قبل، جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۰۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اشکانیان » بخش ۱۱:
در کارنامگ ارتخشیربابکان امده
5- ud ka ō gyāg-ē rāmišn-ardaxšīr xwānēnd rasīd, mard-ē wuzurg-menišn banāg nām būd az spahān kē az dast ardawān wirēxt ēstād ānōh bunag dāšt, xwad abāg šaš pus was spāh ī gund ō nazdīk ī ardaxšīr mad.
و چون به جایی که «رامش اردشیر» خوانند، رسید، مردی بزرگمنش بناک نام بود از اسپهان که از دست اردوان گریخته بود، آنجا بنه داشت، خود با شش پسر و بس سپاه و گند به نزدیگ اردشیر آمد.
6- ardaxšīr az banāg hamāg tarsīd kū ma-agar-im *gīrēd ud ō ardawān abespārēd.
اردشیر از بناک همیترسید که مگرم گیرد و به اردوان سپارد.
7- pas banāg ō pēš ardaxšīr mad ud sōgand xward ud abēgumānīh dād kū, tā zīndag bawēm xwad abāg frazandān framān-burdār tō bawēm.
پس بناک به پیش اردشیر آمد و سوگند خورد و ابیگمانی داد که تا زنده بوم، خود با فرزندان فرمانبردار تو بویم.
8- ardaxšīr huram būd ānōh rōstāg-ē rāmišn-ardaxšīr xwānēnd framūd kardan.
اردشیر خرم بود و آنجا روستایی که رامشاردشیر خوانند، فرمود کردن.
9- banāg abāg aswārān ānōh hišt xwad ō bār ī drayā šud.
بناک با سواران آنجا هشت و خود به دریابار شد.
یکی نامور بود نامش سباک
ابا آلت و لشکر و رای پاک
که در شهر جهرم بد او پادشا
جهاندیده با داد و فرمانروا
مر او را خجسته پسر بود هفت
چو آگه شد از پیش بهمن برفت
ز جهرم بیامد سوی اردشیر
ابا لشکر و کوس و با دار و گیر
چو چشمش به روی سپهبد رسید
ز باره درآمد چنانچون سزید
بیامد دمان پای او بوس داد
ز ساسانیان بیشتر کرد یاد
فراوان جهانجوی بنواختش
به زود آمدن ارج بشناختش
پراندیشه شد نامجوی از سباک
دلش گشت زان پیر پر بیم و باک
به راه اندرون نیز آژیر بود
که با او سپاه جهانگیر بود
جهاندیده بیدار دل بود پیر
بدانست اندیشهٔ اردشیر
بیامد بیاورد استا و زند
چنین گفت کز کردگار بلند
نژندست پرمایه جان سباک
اگر دل ندارد سوی شاه پاک
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر
که آورد لشکر بدین آبگیر
چنان سیر سر گشتم از اردوان
که از پیرزن گشت مرد جوان
مرا نیکپی مهربان بندهدان
شکیبادل و راز داننده دان
چو بشنید زو اردشیر این سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
مر او را به جای پدر داشتی
بران نامدارانش سر داشتی
بهاران در ۴ ماه قبل، جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۰۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲:
تضمین زیبای خواجه حافظ شیرازی از خسرو و شیرین نظامی که در نخستین بیت از داستان عشق فرهاد و در وصف شیرین میفرماید :
« پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش »
نیما در ۴ ماه قبل، جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۱۲ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۵:
جناب بیدل در بیت پایانی وصف زببایی از زندگی بدست میده: زندگی ما آهنگیست که ساز هستی مینوازد، شادیها و غمهای زندگیمان همان زیر و بمهای آهنگ است. هرچه که این شادیها و غمها بزرگ هم باشند، ساز جهان را ناکوک نمیکنند. ساز جهان همیشه کوک است.
نکته اینکه نغمه بدون زیر و بم معنایی نداره.
سیاوش سیاوش در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۱۹ در پاسخ به سیدعلی ساقی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰:
حافظ گهگاه از یار یا محبوب شکایت هم میکند:
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
Mojtaba Razaq zadeh در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۲۸ دربارهٔ میرزاده عشقی » دیوان اشعار » هزلیات » شمارهٔ ۲ - ماستمالی:
به به
احمد خرمآبادیزاد در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۰۵ دربارهٔ ادیب الممالک » دیوان اشعار » فرهنگ پارسی » شمارهٔ ۴۵ - در شمار اعداد از یک تا کاترلیون:
توضیح در مورد عددهای فرانسوی از هزار به بالا (در هر مورد بخوانید 1000 به توانِ ...).
mil 1000^1
million 1000^2
billion 1000^3
trillion 1000^4
quatrillion 1000^5
محمد مهدی حامدی در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۵۴ در پاسخ به جواد تاج دربارهٔ رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین » بخش ۱۴۴ - مجذوب تبریزی:
از تفسیر زیبای جواد تاج و شعر کامل نگین بزرگ پناه ممنونم.
گفت آتش بی سبب نفروختم - دعوی بی معنیات را سوختم
زانکه میگفتی نیام با صد نمود - همچنان دربند خود بودی که بود
در واقع آتش می گوید: اگر تو نی هستی و ادعای عاشقی داری، در نی زار چه می کنی؟ اگر با صد نوای عاشقانه، باز در بند زندگانی عادی هستی، ادعایت بی معنی، پوچ و گزاف بوده و من ادعایت را می سوزانم تا عیار وجودت بالا رود و عاشق واقعی شوی.
با چنین دعوی چرا ای کم عیار - برگ خود میساختی هر نوبهار
از یک سو، ادعای نواهای سوزناک عاشقانه را داشتی و از سوی دیگر برای ساز و برگ زندگانی عادی برنامه ریزی می کردی.
به قول سعدی بزرگ: این مدعیان در طلبش بی خبرانند، آن را که خبر شد خبری باز نیامد.
بنابراین، به زعم شاعر عاشق تا به از خود گذشتگی کامل نرسیده، خودخواهی هایش را کنار نگذارد و فنا نشود، در بند خود است و ادعای عاشقی اش گزاف و بی معنی است. نگاه شاعرانه موجود در این شعر، به این موضوع نیز اشاره می کند که سازندگان نی، برای تعبیه سوراخ روی آن، از آتش استفاده می کنند و از نی خام، سازی را می سازند که صد نوای عاشقانه از آن نواخته می شود.
مهدی از بوشهر در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۰۶ در پاسخ به رسته دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰:
سلام و درود بر شما
سپاس از توضیحات مفید تان
hassan heidarzdeh در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۰۴ دربارهٔ اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۱:
سلام.
وقت بخیر. این غزل عکس صفحه متنی را نداره
پگاه ، در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۲۸ در پاسخ به Polestar دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:
مخاطب این شعر تو نیستی
شایان شریفی حداد در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۰۲ در پاسخ به همیرضا دربارهٔ حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۳۱:
سپاس بیکران
.فصیحی در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۴۷ در پاسخ به pedram دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴:
خدا رو شکر که خودت اعتراف میکنی درک شعرحافظ خیلی سخته وایهام داره و درواقع میگی خودتم نفهمیدی ممنون
هوشنگ غضنفری در ۴ ماه قبل، جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۱۱ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد سوم » نغمهٔ حسرت: