گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷۱

 

یک ره ز در برون آ، قصد هزار جان کن

قربان هزار چون من بر چشم ناتوان کن

رویت بلاست، بنما، تا جان دهند خلقی

در عهد خود ازینسان نرخ بلاگران کن

از دیدن تو مردم تا بزیم و نمیرم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷۲

 

تا چند کوشی آخر در خون بیگناهان

آهسته تر زمانی، ای میر کج کلاهان

چندان که بینم آن رو، چشمم نمی شود پر

چون دیدن گدایان بر خوان پادشاهان

بی تو دو دیده چون نیست از هیچ گریه فارغ

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲۱

 

ای مشک وام داده زلفت به آهوی چین

زان زلف مشکفامت عشاق گشته مشکین

برخاست بوی ریحان زان طره چو سنبل

بنشست باد بستان زان عارض چو نسرین

یک ره به نیم خنده دندان نمای ما را

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴۱

 

ای از گل تو ما را در دیده خار مانده

وز نوک غمزه تو جانم فگار مانده

تا نقش تو زمانه در پیرهن کشیده

در کارگاه گردون مه نیم کار مانده

تا بو که چون تو ماهی بینم به طالع خود

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴۲

 

مهر تو در دل من مانند جان نشسته

همچون منت به هر سو صد ناتوان نشسته

من با دو چشم گریان پیوسته در فراقت

تو شادمان و خرم با دیگران نشسته

گر خون چکد ز دیده زین غصه جای آنست

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴۳

 

ماییم و مجلس می خوبی سه چار ساده

من در میانه پیری دین را به باد داده

مجلس میان بستان گل با صبا به بازی

نرگس به ناز خفته، سرو سهی ستاده

خوبان به باده خوردن، من جرعه نوش مجلس

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴۴

 

از بس که ریخت چشمم بهر تو خون تیره

کم ماند بهر گریه در چشم من ذخیره

چشم مقامر تو از بس دغا که دارد

مالیده صبر ما را همچون سفوف زیره

ای من غلام آن لب کان را اگر چه بیند

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴۵

 

روزی به لاغ گفتم کت نسبتی ست با مه

من بد لست حیا من شدة الندامه

گاهی کشد به تیغم، گاهی زند به تیرم

فی کل ما یعری حلافنا ادامه

چون حال خویش گویم با ظالمی که پیشش

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴۶

 

شمع فلک برآید با آتشین زبانه

ساقی نامسلمان درده می مغانه

کشتی من روان کن مانا کرانه یابم

دریای غم ندارد چون هیچ جا کرانه

چون توبه ام شکستی گر نیست وجه باده

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵۸

 

دلها به غمزه دزدی، چون خنده برگشایی

جانها به عشوه سوزی، چون زلف را نمایی

دلها بری و گویی، من دلبری ندانم

بازی ز زلف بستان تعویذ دلربایی

هستم فتاده در غم برخاسته ز هستی

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵۹

 

ای بیغم از دل من، بسیار شد جدایی

شادی به رویت ار چه بر غم کنان نیایی

گفتی، رهات کردم از خنجر سیاست

دل سوختی و جانم آتش برین رهایی

داند چگونه باشد شبهای دردمندان

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶۹

 

ای رفته در غریبی، باز آکه عمر و جانی

یا خود چو عمر رفته باز آمدن ندانی؟

در راه تو بمیرم، گرچه ترا نبینم

باری خلاص یابم از ننگ زندگانی

زانجا که رفته ای تو، نفرستی ار سلامی

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹۵

 

ای باد صبح گاهی، خه از کدام سویی؟

وی بوی مهربانی، وه از کدام بویی؟

گر چه غمت به خونم تعویذ می نویسد

تعویذ جانت سازم، ای آیت نکویی

پنهان مشو ز دلها، آتش زن آشکارا

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰۰

 

ما را در آرزویت بگذشت زندگانی

باقیست تا دو سه دم، دریاب گر توانی

چشمت که کشت ما را باشد همین قصاصش

کز دور مردن من بنماییش نهانی

گر این تن چو مویم بوده ست از تو گویی

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱۰

 

ای دل، مرا به هر کو افسانه چند خواهی؟

جان زلف یار دارد، از شانه چند خواهی؟

در عهد او چه جویی دلهای خسته، ای جان؟

در ملک میر ظالم ویرانه چند خواهی

ای مرغ آن گلستان، کت جان ماست دانه

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴۵

 

بسیار باشد، ای جان، از همچو من غمینی

نازی که می کشم من از چون تو نازنینی

تا دست و پا نهادی در حسن کس ندیدم

پایی به دامن اندر، دستی در آستینی

گر در جهان بگردی از جور خود نیابی

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴۶

 

آن چشم شوخ را بین هر غمزه‌ای بلایی

وان لعل ناب بنگر هر خنده‌ای جفایی

هر ابرویی ز رویت محراب بت‌پرستی

هر تار مو ز زلفت زنار پارسایی

گویند، چیست حالت آن دم که پیشت آید؟

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵۷

 

یار است و صد کرشمه، شهر است و خوبرویی

ماییم و طعن دشمن، خلقی و گفتگویی

او بد کند به شوخی، من جز نکو نگویم

چون گویم اینکه با من بد می کند نکویی

بیخود شدیم، ساقی، زان نازنین مجلس

[...]

امیرخسرو دهلوی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode