گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

یک ره ز در برون آ، قصد هزار جان کن

قربان هزار چون من بر چشمْ ناتوان کن

رویت بلاست بنما، تا جان دهند خلقی

در عهد خود ازین‌سان نرخ بلا گران‌کن

از دیدن تو مردم تا بزیم و نمیرم

در شخص مردهٔ من خود را بیار و جان کن

از نوک غمزه تا کی خون‌ها کنی دمادم‌؟

شهری بکشتی اکنون شمشیر در میان کن

از کویش غم تو بگسست بند بندم

یک جرعه‌ای می‌ام ده پیوند استخوان کن

از لب چو دیگرانم چون شکری ببخشی

باری طفیل ایشان خاکی در این و آن کن

گر دل بری، توانی، ور جان بری ز من هم

تسلیم تست خسرو خواه این و خواه آن کن