ای بیغم از دل من، بسیار شد جدایی
شادی به رویت ار چه بر غم کنان نیایی
گفتی، رهات کردم از خنجر سیاست
دل سوختی و جانم آتش برین رهایی
داند چگونه باشد شبهای دردمندان
آن کس که خفته یک روز بر بستر جدایی
شبهای عاشقان را شمع مراد نبود
رسوای شهر و کو را چه جای پارسایی
خورشید آسمان را چون کم توان رسیدن
بر جای رقص می کن، ای ذره هوایی
در حسرت جمالت جانم به لب رسیده
ای دستگیر جان ها، آخر بگو، کجایی؟
آن من نیم که باشم در ملک وصل خسرو
بگذار تا به کویت خوش می کنم گدایی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از جدایی و درد عاشقانه صحبت میکند. او از غم و سوز دل ناشی از فاصلهاش با معشوق میگوید و احساس میکند که حتی شادی هم نمیتواند غمش را کم کند. شاعر به یادآوری شبهای پر درد عاشقان میپردازد و از معشوق خود میخواهد که به او بگوید کجاست. او به شدت در حسرت جمال معشوق است و خود را فروتنانه آماده میکند تا در کوی معشوق گدایی کند، زیرا در دنیای وصال او احساس آرامش و خوشبختی میکند.
هوش مصنوعی: ای بیغم، غمهای من از دل رخت بیرون رفته است؛ جداییِ تو بسیار شده. اگرچه بر چهرهی غمگینان نیاوری، اما شادیات به من ارزان نمیآید.
هوش مصنوعی: گفتی که از چنگال سیاست رهایت کردم، اما دل تو سوخته و جانم به خاطر این رهایی در آتش است.
هوش مصنوعی: کسی که یک بار بر بستر جدایی خوابیده، میداند شبهای دردمندان چگونه میگذرد.
هوش مصنوعی: در شبهای عاشقانه، شمع نشانهای از آرزو و خواستهها نبود و در چنین حالتی، رسوایی در شهر و در کوچهها چه معنایی دارد که بخواهد به پاکدامنی و درستی اشاره کند؟
هوش مصنوعی: خورشید آسمان را مانند کسی که به سختی میتواند به هدفش برسد، میرقصد. ای ذرهای از هوا!
هوش مصنوعی: من به شدت مشتاق دیدن زیبایی تو هستم و حالا جانم به لب رسیده است. ای کسی که جانها را نجات میدهی، لطفاً بگو کجا هستی؟
هوش مصنوعی: من آن شخصی نیستم که در سرزمین وصال محبوب بمانم؛ بگذار تا در کوی تو با خوشحالی به حساب گدایی و خواستههایم زندگی کنم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای صورت بهشتی در صدره بهایی
هرگزمباد روزی از تو مرا جدایی
تو سر و جویباری تو لاله بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی
شیرینتر از امیدی واندر دلم امیدی
[...]
آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی
خود سوده مینگردی ما را همی بسائی
ما را همی فریبد گشت دمادم تو
من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟
بس بیوفا و مهری کز دوستان یکدل
[...]
جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی
کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی
ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان
خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی
گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین
[...]
خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی
احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی
ما خود نمیشویمت در روی اگرنه آخر
سهلست اینکه گهگه رویی بما نمایی
بیخرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید
[...]
جان از تنم برآید چون از درم درآئی
لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی
جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی
کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی
جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.