گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دلها به غمزه دزدی، چون خنده برگشایی

جانها به عشوه سوزی، چون زلف را نمایی

دلها بری و گویی، من دلبری ندانم

بازی ز زلف بستان تعویذ دلربایی

هستم فتاده در غم برخاسته ز هستی

هیچ افتدت که گه گه در دیدن من آیی

گردد دل غمینم خون از برای جانان

زیرا که می برآید حال من از جدایی

خون شد ز گریه دیده، بفشان ز زلف گردی

تا دیده سرمه سازد از بهر روشنایی

چندین مگو که خسرو با من چه کار دارد؟

آخر تو روز عیدی، من بنده روستایی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فرخی سیستانی

ای صورت بهشتی در صدره بهایی

هرگزمباد روزی از تو مرا جدایی

تو سر و جویباری تو لاله بهاری

تو یار غمگساری تو حور دلربایی

شیرینتر از امیدی واندر دلم امیدی

[...]

ناصرخسرو

آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی

خود سوده می‌نگردی ما را همی بسائی

ما را همی فریبد گشت دمادم تو

من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟

بس بی‌وفا و مهری کز دوستان یکدل

[...]

سنایی

جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی

کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی

ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان

خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی

گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین

[...]

انوری

خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی

احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی

ما خود نمی‌شویمت در روی اگرنه آخر

سهلست اینکه گه‌گه رویی بما نمایی

بی‌خرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید

[...]

خاقانی

جان از تنم برآید چون از درم درآئی

لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی

جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی

کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی

جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از خاقانی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه