دلها به غمزه دزدی، چون خنده برگشایی
جانها به عشوه سوزی، چون زلف را نمایی
دلها بری و گویی، من دلبری ندانم
بازی ز زلف بستان تعویذ دلربایی
هستم فتاده در غم برخاسته ز هستی
هیچ افتدت که گه گه در دیدن من آیی
گردد دل غمینم خون از برای جانان
زیرا که می برآید حال من از جدایی
خون شد ز گریه دیده، بفشان ز زلف گردی
تا دیده سرمه سازد از بهر روشنایی
چندین مگو که خسرو با من چه کار دارد؟
آخر تو روز عیدی، من بنده روستایی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر دربارهٔ عشق و جدایی است. شاعر با به تصویر کشیدن احساسات خود، میگوید که دلها با یک نگاه و خنده دزدیده میشوند و جانها به عشق و زیبایی معشوق میسوزند. او در حسرت جدایی و غم فراق معشوقش به سر میبرد و میگوید که بارها در این غم دست و پا زده و حالش به خاطر دوری معشوقش خراب است. او همچنین از اشکهایش میگوید که مانند سرمهای برای روشنتر کردن چشمش عمل میکند. در نهایت، شاعر یادآوری میکند که او، عاشق سادهای است و در این رابطه، چه بسا معشوقش چندان به او توجه نکند.
هوش مصنوعی: دلها با یک نگاه حرکتی به سرقت میروند، همانگونه که یک خنده میتواند زندگیها را دوباره زنده کند. جانها هم مانند شعلهای میسوزند، زمانی که زیبایی زلفهای تو نمایان میشود.
هوش مصنوعی: دلها آزاد و بیقید و شرط هستند و من نمیدانم چگونه باید در عشق دل را به بازی بگیرم؛ زیبا بودن بهخاطر زلفهای دلربای تو است.
هوش مصنوعی: من در غم افتادهام، اما از هستی برخواستهام. آیا تو هم به دلایلی افتادهای که گاهی برای دیدن من بیایی؟
هوش مصنوعی: دل غمگین من به خاطر محبوب خون میشود، چرا که حال من از جدایی به شدت تغییر میکند.
هوش مصنوعی: چشمم از گریه به خون آمده، پس موهای بلندت را باز کن تا بتوانم با آن، سرمهای برای روشن کردن چشمانم بسازم.
هوش مصنوعی: نپرس که پادشاه با من چه نسبتی دارد! در نهایت، من یک فرد عادی و ساده از یک روستا هستم و روز عید هم همین را نشان میدهد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای صورت بهشتی در صدره بهایی
هرگزمباد روزی از تو مرا جدایی
تو سر و جویباری تو لاله بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی
شیرینتر از امیدی واندر دلم امیدی
[...]
آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی
خود سوده مینگردی ما را همی بسائی
ما را همی فریبد گشت دمادم تو
من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟
بس بیوفا و مهری کز دوستان یکدل
[...]
جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی
کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی
ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان
خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی
گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین
[...]
خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی
احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی
ما خود نمیشویمت در روی اگرنه آخر
سهلست اینکه گهگه رویی بما نمایی
بیخرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید
[...]
جان از تنم برآید چون از درم درآئی
لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی
جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی
کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی
جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.