گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دلها به غمزه دزدی، چون خنده برگشایی

جانها به عشوه سوزی، چون زلف را نمایی

دلها بری و گویی، من دلبری ندانم

بازی ز زلف بستان تعویذ دلربایی

هستم فتاده در غم برخاسته ز هستی

هیچ افتدت که گه گه در دیدن من آیی

گردد دل غمینم خون از برای جانان

زیرا که می برآید حال من از جدایی

خون شد ز گریه دیده، بفشان ز زلف گردی

تا دیده سرمه سازد از بهر روشنایی

چندین مگو که خسرو با من چه کار دارد؟

آخر تو روز عیدی، من بنده روستایی