گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای رفته در غریبی، باز آکه عمر و جانی

یا خود چو عمر رفته باز آمدن ندانی؟

در راه تو بمیرم، گرچه ترا نبینم

باری خلاص یابم از ننگ زندگانی

زانجا که رفته ای تو، نفرستی ار سلامی

بر دست باد باری از خاک ره نشانی!

رفتی و زآرزویت بر لب رسید جانم

مانا که زنده یابی، باز آاگر توانی

از ما چو آشنایان برداشتند دل را

ای جان زار مانده، تو هم ببر گرانی

ای صاحب سلامت، خفته به خواب مستی

تو در شب فراقت احوال من چه دانی؟

زین بخت نابسامان کامی نیافت خسرو

برباد آرزو شد سرمایه جوانی