گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ما را در آرزویت بگذشت زندگانی

باقیست تا دو سه دم، دریاب گر توانی

چشمت که کشت ما را باشد همین قصاصش

کز دور مردن من بنماییش نهانی

گر این تن چو مویم بوده ست از تو گویی

تو دیر زی که اینک مردیم از گرانی

رشک آیدم ز تیغت بر عاشقان دیگر

این لطف هم مرا کن از بهر آن جوانی

چون بر سرم رسیدی، بر من مبارک آمد

مردن بر آستانت، ای جان زندگانی

شکر غم تو گویم کز دولتش همه شب

با دیده در شرابم، با دل به دوستگانی

با سوز خود خوشم من، بر من مخند گه گه

تا بیشتر نگردد این داغهای جانی

گر بگذری بدانسو، ای باد، زلف او را

زان گونه کو نداند، از من دعا رسانی

بی او، دلا، ز خسرو کم جو قرار و سامان

کو رسم صبر داند، لیکن چنانکه دانی