گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بسیار باشد، ای جان، از همچو من غمینی

نازی که می کشم من از چون تو نازنینی

تا دست و پا نهادی در حسن کس ندیدم

پایی به دامن اندر، دستی در آستینی

گر در جهان بگردی از جور خود نیابی

بی آب دیده خاکی، بی خون دل زمینی

از شبروان کویت هر گوشه ای و آهی

وز هندوان چشمت هر غمزه در کمینی

شمشیری از خیالت، بر ما سری و جانی

زناری از دو زلفت، از ما دلی و دینی

پوشیده ام بر دل مشکین زره ز زلفت

کز گوشه های چشمت ترکی ست در کمینی

زنبور وار بستی در خون من میان را

زان لعل دلنوازم ناداده انگبینی

در شهر بند عشقت دانی که کس نداند

قدری چو من غریبی، جز همچو من غمینی

شبهاست بنده خسرو کز پا نمی نشیند

روزی نشیند آخر با چون تو همنشینی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
قطران تبریزی

ای آفتاب شاهان شاهی و بی قرینی

پاک از همه بلائی چون گیتی آفرینی

با راستی رفیقی با مردمی قرینی

رایند جمله شاهان تو رای آفرینی

گر چه مه زمانی ورچه شه زمینی

[...]

مولانا

با تو عتاب دارم جانا چرا چنینی

رنجور و ناتوانم نایی مرا ببینی

دیدی که سخت زردم پنداشتی که مردم

آخر چگونه میرد آنک تواش قرینی

یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی

[...]

مجد همگر

آن روی چون بهارت رشک نگار چینی

جانم ز مهر رویت شد لحظه درد چینی

رضوان گرت ببیند آراسته بدینسان

در تو به تهمت افتد گوید که حور عینی

در باغ دلنوازی شمشاد تازه روئی

[...]

همام تبریزی

در غیرتم که با خود همراز و همنشینی

در آب عکس خود را زنهار تا نبینی

آیینه را نخواهم در صحبتت که زانجا

دانی که تا چه غایت زیبا و نازنینی

آنگه که دیده باشی رویی بدین ملاحت

[...]

کمال خجندی

ای طالب معانی در شاعری ز هر در

در حجره معاذی چون آیی و نشینی

از بس تواضع او را کوچک دل شناسی

لیکن برادر او مرد بزرگ بینی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه