گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای از گل تو ما را در دیده خار مانده

وز نوک غمزه تو جانم فگار مانده

تا نقش تو زمانه در پیرهن کشیده

در کارگاه گردون مه نیم کار مانده

تا بو که چون تو ماهی بینم به طالع خود

هر ب به گریه چشمم اندر شمار مانده

بس دل که هست هر دم از ناردان لعلت

در پرده قطره قطره همچون انار مانده

تو رفتی و دل من دنبال کرده چشمت

مگذار دوستان را دل پر غبار مانده

بی تو درون جانم زارست، چون کنم من

بیرون چو می نیاید، این جان زار مانده

رحمی کز انتظارت دو چشم چار کردم

وز گریه هست صد جو در هر چهار مانده

دستم بگیر، یارا، یاری بکن که هستم

در محنت جدایی دستی ز کار مانده

تن موی گشت، گه گه زان می کنم عزیزش

کز زلف تست ما را این یادگار مانده

عمرم که رفت بی تو اندر حساب ناید

وامی ست بهر خسرو بر روزگار مانده

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
هلالی جغتایی

بر بستر هلاکم، بیمار و زار مانده

کارم ز دست رفته، دستم ز کار مانده

رفتست وصل جانان، ماندست جان بزاری

ای کاشکی! نماندی این جان زار مانده

من کیستم؟ غریبی، از وصل بی نصیبی

[...]

حزین لاهیجی

تا شانه خشک دستم، بی زلف یار مانده

کارم زدست رفته ، دستم ز کار مانده

صبح جوانی ما، بگذشت و شام پیریست

ازکف شراب رفته، در سر خمار مانده

چون شمع آتشین دل، خود را چرا نسوزم؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه