گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۷

 

افسوس ازین حیات که بر باد می‌رود

کآیین ما نه بر روش داد می‌رود

هردم ز من که پیروی دیو می‌کنم

بر آسمان فرشته به فریاد می‌رود

وه کاین دل خراب عمارت کجا شود؟

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۸

 

باز آن سوار مست به نخچیر می رود

دستم ز کار و کار ز تدبیر می رود

ای کاشکی که بر دل خونین من رسد

آن تیر او که بر دل نخچیر می رود

او اسپ می دواند و ما کشته می شویم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۹

 

چشم تو خفته ایست که در خواب می رود

زلف تو آفتی ست که در تاب می رود

هندوی سنبل تو چه دزد دلاور است؟

کو شب به روشنایی مهتاب می رود

هر دم ز شور پسته شیرین تو مرا

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۰

 

دل می بری به رفتن و هر کو چنان رود

مردم زمین ز دیده کند تا بدان رود

هنگام باز رفتن تو مردن من است

ناچار مردنی بود آن دم که جان رود

هر خامشی که روی تو بیند فغان کند

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۱

 

این دل که هر شبیش ز سالی فزون رود

یکدم چه باشد، ار سوی صبر و سکون رود

زنهار دل بریم ز سودای عشق، از آنک

دیوی ست اینکه نه به دعا و فسون رود

بی درد گویدم که چرا شام تا سحر

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۲

 

سودای دیدن تو ز دیدن نمی رود

عشق رخت به جور کشیدن نمی رود

می آیی و همی تپم از دور، چون کنم؟

کاین زار مانده جان، به تپیدن نمی رود

از وی چه کم شود، ز رخ ار جان دهد به خلق

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۳

 

شب‌ها اسیر دردم و خوابم نمی‌برد

وین آب دیده سوزش و تابم نمی‌برد

جور زمانه برد ز من هرچه بود، وای

کاین درد عاشقی و شتابم نمی‌برد

عمرم به بت‌پرستی و مستی گذشت، هیچ

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۴

 

سیمین زنخ که طره عنبرفشان برد

دل را در افگند به چه و ریسمان برد

می گفت سرو دی که ازو یک سرم بلند

کو باغبان که تا سر سرو روان برد

تیغ ار چه می برد همه پیوندهای جان

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۵

 

آن نخل تر که آب ز جوی جگر خورد

بیچاره بلبلی که از آن نخل برخورد

کشت شبت به دست نیاید، وه ای رقیب

جایی که پا گرفت، خدنگ سحر خورد

من بیخود اینچنین ز رخش گشتم، ای حریف

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۶

 

عشقت خبر ز عالم بیهوشی آورد

اهل صلاح را به قدح نوشی آورد

رخسار تو که توبه صد پارسا شکست

نزدیک شد که رو به سیه پوشی آورد

شوق تو شحنه ایست که سلطان عقل را

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۷

 

ناگاه پیش ازان که کسی را خبر شود

آن بیوفای عهد شکن را سفر شود

کردند آگهم که فلان رفت و دور رفت

نزدیک بود کز تن من، جان به در شود

او می رود چو جان و مرا هست بیم آن

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۸

 

هر شب دلم ز دست خیالت زبون شود

تا حال من به عاقبت کار چون شود

خونریز گشت مردم چشمت چو ساقیی

کز دست وی قرابه می سرنگون شود

باران اشک خانه چشمم خراب کرد

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۹

 

هر روز چشم من به جمالی فرو شود

این دل که پاره باد گرفتار او شود

ای روی این دو دیده بدبین من سیه!

تا بهر چه به دیدن روی نکو شود؟

شوخی که دل ز من ببرد وز برای لاغ

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۰

 

دل رفت و آرزوی تو از دل نمی‌شود

دل پاره گشت و درد تو زائل نمی‌شود

مه می‌شود مقابل روی تو هر شبی

یک روز با رخ تو مقابل نمی‌شود

رویم زر است و بر در تو خاک می‌کنم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۱

 

کاری ست در سرم که به سامان نمی شود

دردی ست در دلم که به درمان نمی شود

می کن به ناز خنده که دیوانه تر شوم

دیوانگی من چو به پایان نمی شود

رخسار می نمایی که خوش لذتی ست، آنک

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۲

 

زان گل که اندکی بته مشک ناب شد

بسیار خلق از مژه در خون خضاب شد

در خردگیش دیدم و گفتم که مه شوی

او خود برای سوزش خلق آفتاب شد

آن سادگی که داشت، به سرخی شدش به دل

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۳

 

بر من کنون که بی تو جهان تیره فام شد

ای شمع جان، در آی که روزم به شام شد

تو خوش به ناز خفته که عیشت حلال بادت

مسکین کسی که خواب به چشمش حرام باشد

هر مرغ شاد با گل و هر سرو در چمن

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۴

 

باز این دلم خدنگ بلا را نشانه شد

وین زهر ماروش به سوی ما روانه شد

بیدار بخت ما که تو دیدی، به خواب رفت

وان عیشهای خوش که شنیدی، فسانه شد

عقلی که در فراخی عیشم رفیق بود

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۵

 

گفتی دلت مرا شد و از من جدا نشد

گو شو از آن هر که شود، گر مرا نشد

خورشید من خیال تو از من گهی نرفت

مانند سایه ای که ز مردم جدا نشد

روزی صبا نرفت به کویت که هردمی

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۶

 

از حال مات هیچ حکایت نمی رسد

در کار مات بیش عنایت نمی رسد

گویند بگسلد چو بغایت رسید عشق

جانم گسست و عشق بغایت نمی رسد

گمره چنان شده ست دلم با دهان تو

[...]

امیرخسرو دهلوی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۱
sunny dark_mode