گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دل می بری به رفتن و هر کو چنان رود

مردم زمین ز دیده کند تا بدان رود

هنگام باز رفتن تو مردن من است

ناچار مردنی بود آن دم که جان رود

هر خامشی که روی تو بیند فغان کند

هر گه که پیر سوی تو آید، جوان رود

من منت جفای تو بر جان نهم، از آنک

شمشیر دوستان همه بر نیکوان رود

کوشم که نام تو نبرم، لیک چون کنم؟

چون هر چه در دل است مرا بر زبان رود

آسان مگیر آه و دم سرد عاشقان

ای دل، مباد بر تو که باد خزان رود

فریاد خواسته ست، بگوییش، ای رقیب

تا چند گه ز دیده مردم نهان رود

ای مه، کجا رسی به رکاب نگار من

گیرم که خود عنان تو بر آسمان رود

ما را نه بخت یار و نه یار آشنا، دریغ

این عمر بی بدل که همه رایگان رود

خسرو، اگر بتان به قصاصش روان کنند

خوشدل چنان رود که کسی میهمان رود