گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

باز آن سوار مست به نخچیر می رود

دستم ز کار و کار ز تدبیر می رود

ای کاشکی که بر دل خونین من رسد

آن تیر او که بر دل نخچیر می رود

او اسپ می دواند و ما کشته می شویم

لشکر هلاک می شود و میر می رود

نقاش چین به قبله محراب ابرویش

از بهر توبه کردن تصویر می رود

من بیهشم، که می دهد از سرو من نشان؟

این باد مشکبو که به شبگیر می رود

هر ساعتی که می گذرد قامتش به دل

گویا که در درونه من تیر می رود

دیوانه شد دلم، ره زلف تو بر گرفت

مسکین به پای خویش به زنجیر می رود

عشقت نه سرسری ست که با عشق آدمی

با جان برآید آنگه و با شیر می رود

ما و شراب و شاهد و مستی و عاشقی

کایین صوفیان همه تزویر می رود

نزدیک شد هلاکت خسرو ز دوریت

در کار او هنوز، چه تقصیر می رود؟