گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گفتی دلت مرا شد و از من جدا نشد

گو شو از آن هر که شود، گر مرا نشد

خورشید من خیال تو از من گهی نرفت

مانند سایه ای که ز مردم جدا نشد

روزی صبا نرفت به کویت که هردمی

صد جان پاک همره باد صبا نشد

پرسی مرا که از چه چنین مبتلا شدی؟

آن کیست کو بدین ترا مبتلا نشد؟

بسیار داشتم دل آباد را خراب

مانا رها شود تپش من، رها نشد

در گردن من، آن همه خونها که می کند

خونریز ما که هیچ خدنگش خطا نشد

دی گرم راند رخش بسی دیده خاک گشت

بدبختیم که چشم منش زیر پا نشد

کردم میان خون جگر آشنا بسی

کان آشنای خون دلم آشنا نشد

چشم وصال نیست در این چون رضای دوست

شک خدا که حاجت خسرو روا نشد