گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۲

 

تا شهریار دادگر آهنگ شام کرد

صبح مخالفان همه در شام‌شام کرد

پیرار بر عدو ظفر از سوی بلخ یافت

وامسال بر ظفر سفر از سوی شام‌ کرد

یک سال شد به شرق و دگر سال شد به غرب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۴

 

ازگل همی نگارم سنبل برآورد

هرگز گلی که دید که سنبل برآورد

برگل هر آنچه آورد از سنبل آن نگار

نغز آورد جو خویستن و دلبر آورد

دارد به توده عنبر و دارد به رشته دُرّ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۸

 

جشن خزان به‌خدمت شاه جهان رسید

رایت ز کوهسار به صحرا درون کشید

از عکس رایت وی و از نور آفتاب

وز جام می سه صبح بهٔک جای بردمید

شرط است اگر کنند به جشنی چنین نشاط

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۷

 

فرخنده باد عید شهنشاه دادگر

سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر

صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین

آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر

شاهی‌ که هست در شرف و اصل خویشتن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۱

 

باز آمد از شکار به پیروزی و ظفر

سلطان کامکار ملکشاه دادگر

صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین

آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر

هرگز چنو نبود و نباشد شهنشهی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۶

 

بردیم ماه روزه به نیک اختری به‌سر

بر یاد عید روزه قدح پرکن ای پسر

زان می‌که چون ز جام رسد بوی او به جان

مردم همه طرب شود از پای تا به سر

قندیل تیره گَشت و قدح روشنی گرفت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۷

 

آن مشک تابدار چه چیز است بر قمر

وآن درّ آبدار چه چیز است در شکر

خواهی که هر چهار بدانی نگاه کن

در زلف و عارض و لب و دندان آن پسر

آن ترک حورپیکر و آن حور ماهروی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۹

 

هرکس ‌که دید چهرهٔ آن ترک سیمبر

از گُلسِتان باغ نخواهد گلی ببر

زیراکه هست چهرهٔ او چون‌گلی بدیع

اندر لطافت از همه گلها بدیع‌تر

چون‌ گل شود شکفته روزی بپژمرد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۴

 

سوگند خورده‌ام به سر زلف آن پسر

کز مهر او نتابم و عهدش برم بسر

سوگند من شکسته نشد گرچه روزگار

برهم شکست خرد سر زلف آن پسر

هرگز ندیده‌اند و نبینند در جهان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۸

 

ای رفته مدتی به سعادت سوی سفر

باز آمده به نصرت و فیروزی و ظفر

در صد سفر ملوک گذشته ندیده‌اند

آن فتح و آن ظفر که تو دیدی به یک سفر

با فتح نامه‌ها و ظفرنامه‌های تو

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۹

 

گفتم به عقل دوش‌ که یا اَحسَن‌الصُّور

گفتا چگونه یافتی از حسن من خبر

گفتم مرا نظر همه وقتی به‌سوی توست

گفتا همی به چشم حقیقت کنی نظر

گفتم که هر چه از توبپرسم دهی جواب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۹

 

ای آمده ز مشرق پیروز و کامکار

کرده نشاط مغرب دلشاد و شاد خوار

داده قرار زاول و هند و نهاده روی

بر عزم آنکه روم و عرب را دهی قرار

از دودمان و گوهر سلجوق چون تو کیست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۰

 

تا باغ زرد روی شد از گشت روزگار

بر سر نهاد تودهٔ کافور کوهسار

از برف شد بدایع کهسار در حجاب

وز ابر شد صنایع خورشید در حصار

هامون برهنه گشت ز دیبای هفت رنگ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۷

 

مستی و عاشقی و جوانی و نوبهار

آن را خوش است کز بر او دور نیست یار

مسکین‌ کسی که عاشق و مست و جوان بود

از یار خویش دور بود وقت نوبهار

باد صبا نگارگر بوستان شدست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۱

 

بازآمد از سفر به حضر صدر روزگار

با عصمت و عنایت و تأیید کردگار

کرده به رای قاعدهٔ عقل را قوی

داده به عقل مملکت شرق را قرار

کم گشته از سیاست او کید دشمنان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۳

 

این مهرگان فرخ و جشن بزرگوار

فرخنده باد و میمون بر شاه روزگار

سلطان کامکار ملکشاه دادگر

آن دادگر که نیست چنو هیچ‌ کامکار

پیروز بخت خسرو عالی نسب ملک

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۸

 

ای تاج دین و دنیا ای فخر روزگار

بر تو خجسته باد چنین عید صدهزار

ای از وَرَعْ چو مادر عیسی بلند قدر

وی از شرف چو دختر احمد بزرگوار

ای مادر دو شاه چو سلطان و چون ملک

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۹

 

بی‌روح پیکری است‌ گه جنگ جان شکار

بی‌دود آتشی است گه رزم پرشرار

گر پرشرار آتش بی‌دود نادرست

نادرترست پیکر بی‌روح جان شکار

پیکر بود شگفت به پاکیزگی چو جان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۱

 

راز نهان خویش جهان کرد آشکار

در منصب وزارت دستور شهریار

بگشاد روزگار زبان را به تهنیت

چون شد وزیر شاه جهان صدر روزگار

فخر ملک عماد دول صاحب آجل

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۲

 

پوشیده نیست واقعهٔ تیر شهریار

و آن روزگار تیره که بر من‌ گذشت پار

گر پار روزگار من از تیر تیره بود

امسال روشن است ز خورشید روزگار

زان پس‌ که بود بر شرف مرگ حال من

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode