گنجور

 
امیر معزی

جشن خزان به‌خدمت شاه جهان رسید

رایت ز کوهسار به صحرا درون کشید

از عکس رایت وی و از نور آفتاب

وز جام می سه صبح بهٔک جای بردمید

شرط است اگر کنند به جشنی چنین نشاط

وقت است اگر خورند به وقتی چنین نَبید

خاصه‌ که شاه ما ز سمرقند بر مراد

با شادکامی آمد و با فرخی رسید

شاهی به آفرین‌ که زبس رحمت و کرم

گویی خداش از کرم و رحمت آفرید

اندر جهان گرفتن و در ملک داشتن

گردون چنو نزاد و زمانه چنو ندید

او سایهٔ خدای به قول پیمبرست

کز عدل بر شریعت او سایه‌ گسترید

مشتاق عدل او شد و محتاج عفو او

هرکس‌که در جهان خبر و نام او شنید

جان صلاح در تن دولت قرار یافت

تا او به تیغِ دادْ گلوی ستم برید

او را گزید بخت ز شاهان روزگار

فرّخ‌ کسی که خدمت درگاه او گزید

آب حیات گشت قبولش که خِضروار

باقی بماند هر که ازو شربتی چشید

گوهر بود عزیز ولیکن به زر خرند

عهدش عزیزتر که همه ‌کس به جان خرید

هرکار کز حوادث ایام بسته بود

وافکنده بود چرخ بر او قفل بی‌کلید

آن‌ کار شد گشاده ز تأیید بخت او

وامد کلید قفل زاقبال او پدید

تَنبُل نداشت سود کرا عزم او شکست

افسون نداشت سود کراکین اوگزید

یک دست او قضاست دگر دست او قدر

بیهوده با قضا و قدر کی توان چَخید

ای خسروی که راست نهادی همه جهان

در خدمت تو پشت همه خسروان خمید

مانَد فتوح تو ز عجایب به معجزات

هرکس‌ که معجزات تو بشنید بگروید

دولت جهنده بود ز هر کس به روزگار

جون دید روزگار تو با تو بیارمید

همچون قلم به‌دست دبیران اوستاد

از حرص خدمت تو به‌تارک همی دوید

معلوم خلق‌گشت که ایزد بدان سبب

عالم تورا سپرد که عالم تورا سزید

جاوید باد عمر تو کز باد عدل تو

در باغ مملکت‌ گل اقبال بشکفید

بر دست تو نهاد شرابی چون ارغوان

وز بیم تو شده رخ دشمن چو شَنبَلید

روی تو پرورندهٔ دولت که ملک را

دولت ز دیر باز برای تو پرورید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کسایی

صبح آمد و علامت مصقول بر کشید

وز آسمان شمامهٔ کافور بر دمید

گویی که دوست قُرطهٔ شَعر کبود خویش

تا جایگاه ناف به عمدا فرو درید

در شد به چتر ماه سنانهای آفتاب

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از کسایی
منوچهری

از ابر نوبهار چو باران فروچکید

چندین هزار لاله ز خارا برون دمید

آن حله‌ای که ابرمر او را همی‌تنید

باد صبا بیامد و آن حله بردرید

سوزنی سمرقندی

ای بنده طول عمر تو خواهنده از خدا

از بنده یک حدیثک موجز توان شنید

فصل زررز است، بدینگاه دست گیر

چندانکه نیمدانک بزر، رز توان خرید

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سوزنی سمرقندی
نصرالله منشی

صبح آمد و علامت مصقول برکشید

وز آسمان شمامه کافور بردمید

گویی که دست قرطه شعر کبود خویش

تا جایگاه ناف بعمدا فرو درید

جمال‌الدین عبدالرزاق

زاول که نفس ناطقه را از شعاع عقل

ایزد به لطف خویش و به رحمت بیافرید

پستان خویش در دهن شاعران نهاد

تا هر کسی به قدر فصاحت همی مکید

وز بهر اینکه دیرتر آمد مجیردین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه