گنجور

 
امیر معزی

این مهرگان فرخ و جشن بزرگوار

فرخنده باد و میمون بر شاه روزگار

سلطان کامکار ملکشاه دادگر

آن دادگر که نیست چنو هیچ‌ کامکار

پیروز بخت خسرو عالی نسب ملک

شایسته پادشاه و پسندیده شهریار

شاهی که نیست از خط فرمان او برون

در ملک یک مخالف و در دهر یک حصار

چرخ است ملک و طلعت او همچو آفتاب

باغ است دین و همت او همچو نوبهار

سدّی است استوار حُسامش که بند ملک

گشته است استوار به این بند استوار

از بخت بی‌ستایش او نیست هیچ شغل

در چرخ بی‌پرستش او نیست هیچ‌ کار

او را ستای تا شوی از بخت نیکنام

او را پرست تا شوی از چرخ بختیار

گر یُمن و یُسْر خواهی او را ببین ‌که هست

هم یُمن در یَمینش و هم یُسر در یَسار

یک دم زدن ز خدمت و مهرش جدا مباش

کان اصل دولت آمد و این قطب افتخار

ایزد همیشه دارد در زینهار خویش

آن را که داد خسروِ اسلام زینهار

ای خسروی‌ که بر همه آفاق سربسر

شکر تو واجب است چو توحیدِ کردگار

گر اختیار عالم شاهان عادلند

از اختیار عالم هستی تو اختیار

مهر تو هست در بَصَر دوستان چو نور

کین تو هست در جگر دشمنان چو نار

در مجلس تو رحمت خُلدست روز بزم

بر درگه تو زحمت حشر است روز بار

بر خلق ابر نعمت بارد چو در سَخا

از بحر همت تو رسد بر فلک بخار

دشمن ز عمر دست بشوید چو در نبرد

از پای مرکب تو شود بر هوا غبار

امروز روز توست و تو داری در این جهان

هم عمر بی‌نهایت و هم ملک بیشمار

شاهی تو را است، ملک به شاهی همی ستان

شادی توراست عمر به شادی همی‌گذار

خسرو تو باش و حکم تو ران و جهان‌ تو گیر

تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار

با صد هزار نصرت و سیصد هزار فتح

بگذار بر مراد چنین مهرگان هزار