گنجور

 
امیر معزی

مستی و عاشقی و جوانی و نوبهار

آن را خوش است کز بر او دور نیست یار

مسکین‌ کسی که عاشق و مست و جوان بود

از یار خویش دور بود وقت نوبهار

باد صبا نگارگر بوستان شدست

در بوستان چگونه توان بود بی‌نگار

صد خرمن‌ گل است کنون در میان باغ

آن را بترکه خرمن‌گل نیست درکنار

وقت سحر ز فاخته آمد مرا عجب

تا ناله چون‌ کند ز بر سرو جویبار

وز ابر نیز هم عجب آمد مرا همی

تا چون کند زدیده روان درّ شاهوار

ای فاخته تو باری عاشق نیی چو من

جندین منال برگل و بر سرو زارزار

ای ابر نیستی چو من اندر بلای هجر

چندین سرشک بیهده از دیدگان مبار

کار من است نالهٔ زار وگریستن

کز عشق مستمندم و از هجر سوگوار

نه روی آن‌که دوست بر من‌ گذر کند

نه راه آن‌ که من به بر او کنم‌ گذار

تدبیر کار خویش ندانم که چون کنم

کز دست او ز دست من اندر گذشت کار

امروز بامداد شدم سوی بوستان

تا بوی بوستان ز سرم‌ کم‌ کند خمار

دیدم هزار لعبت دیبا لباس را

در دست پاره کرده و در گوش گوشوار

گفتی که جبرئیل بر آن لعبتان همی

از آسمان ستاره کند هر زمان نثار

نزدیک لاله برد صبا باد سرد من

افسرده گشت چون دل من او به لاله‌زار

نرگس‌گشاد چشم و رخ زرد من بدید

شد چشم او ز عکس رخم شَنبلید وار

گلبن ز خون دیدهٔ من شربتی بخورد

آورد شاخ او همه یاقوت سرخ بار

گفتی بنفشه از جهت داغ و درد من

جامه‌کبودکرد و خمیده شد و نزار

گفتی رفیق‌وار ز بهر دعای من

برداشته است دست سوی آسمان چنار

آری مرا چنار ثناگر سزد چو من

باشم ثناگر شرف‌الملک شهریار

بوسعد پیر دولت و پیرایه بشر

نورِ دلِ سعادت و تاجِ سرِ تَبار

صدری که نیست جز به مراد و هوای او

نه نجم را مسیر و نه افلاک را مدار

در همتش همی نرسد گردش فلک

گویی فلک پیاده شد و همتش سوار

یک در شمار اصل هزارست از آنکه او

هست از شمار یکتن و هست از هنر هزار

توقیع او بدیع‌تر از صورت پری است

از شرم آن پری نشود هرگز آشکار

دست زمانه سرمه‌کند چشم خویش را

چون بر هوا شود ز سُم اسب او غبار

گر ابر بهره یابد زرّین‌ کند سرشک

ور بحر بهره یابد مشکین کند بخار

ماند به نار خشمش و ماند به خاک حلم

اندر یکی تحرک و اندر یکی قرار

جان در تعجب است و خرد در تحیرست

تا خاک را چگونه مسخر شدست نار

گرچه اِرم ز نقش بدیع است نامور

ورچه حرم ز امن تمام است نامدار

نقش ارم ز خامه او هست مسترق

امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار

هرچند روزگار دگر گشت زآنکه او

جز خواجه کیست سیّد پیران روزگار

هر مدعی که بیهده دعوی‌ کند همی

کاندر جهان چو خواجه دگر هست حق‌گزار

نپذیر ازو مجرّد دعویّ و گو برو

گردِ جهان بگرد و کریمی چو او بیار

ای همت رفیع تو قانون احتشام

وی سیرت بدیع تو فهرست افتخار

جود تورا لقب ننهم آفتاب و بحر

کز بحر ننگ دارد و از آفتاب عار

ماند به آفتاب و خرد رای روشنت

کاصل همه علوم بدو گردد استوار

در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف

دنبال شیر شرزه بخاید به مرغزار

گردون به زینهار فرستد ستاره را

پیش کسی که پیش تو آید به زینهار

هستی به شفقت‌ پدری اختیار آن

کاورا خدای کرد به سلطانی اختیار

هر روز هست حشمت تو بیشتر ز دی

هر سال هست پایهٔ تو بیشتر ز پار

نور سعادت تو همی زرکند ز خاک

بوی عنایت تو همی‌ گل‌ کند ز خار

از قوتی که دست تو را داد آسمان

وز قدرتی که کِلکِ تو را داد روزگار

وقت ستایش توگمان آیدم که هست

دست تو دستِ حیدر و کلکِ تو ذوالفقار

شُکر تو هست دام و دل من شکار توست

آری چو دام شکر بود دل بود شکار

زرّ سخن به پیش تو پاک آورم همی

زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار

گردون ز حُلّه‌های دگر نقش بسترد

وین حُلّه‌ها بماند تا حشر یادگار

تا عالمان ز قصهٔ موسی و حال خضر

گویند نکته‌ها که بود شرع را حصار

کلک تو باد در کف راد تو چون صدف

زانان که بود در کف موسی عصا چو مار

از قوّت سمائی و الهام ایزدی

بادی به عمر و علم چو خضر بزرگوار

رأی شریف تو به همه خیرها مشیر

شخص‌ کریم تو به همه فخرها مشار

در روزنامهٔ قدر و دفتر قضا

عمر تو برگذشته ز اندازهٔ شمار