گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۵

 

که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست

که عاشق کم رسد آنجا و معشوق فراوانست

که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا

که تا دل‌ها خنک گردد که دل‌ها سخت بریانست

نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۲

 

خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد

که نفی ذات من در وی همی اثبات من گردد

ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او

شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات من گردد

اگر زان سیب بن سیبی شکافم حوریی زاید

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۳

 

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تو را زو ره زند هر کس

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۴

 

همی‌بینیم ساقی را که گرد جام می‌گردد

ز زر پخته بویی بر که سیم اندام می‌گردد

دگر دل دل نمی‌باشد دگر جان می‌نیارامد

که آن ماه دل و جان‌ها به گرد بام می‌گردد

چو خرمن کرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۵

 

اگر صد همچو من گردد هلاک او را چه غم دارد

که نی عاشق نمی‌یابد که نی دلخسته کم دارد

مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد

بدان در پیش خورشید‌ش همی‌دارم که نم دارد

چو اسماعیل پیش او بنوشم زخم نیش او

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۶

 

بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد

دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد

شما دل‌ها نگه دارید مسلمانان که من باری

چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد

نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۷

 

نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد

نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد

تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی

تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد

نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۸

 

چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد

چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد

برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش

تو لطف آفتابی بین که در شب‌ها نهان باشد

دلا بگریز از این خانه که دلگیرست و بیگانه

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۹

 

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد

نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد

صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد

خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد

صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۰

 

بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد

خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد

ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد

به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد

گل از نسرین همی‌پرسد که چون بودی در این غربت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۱

 

بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار می‌ماند

جمال ماه نورافشان بدان رخسار می‌ماند

به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره

که از سوز دل ایشان خرد از کار می‌ماند

سقای روح یک باده ز جام غیب درداده

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۲

 

ورای پرده جانت دلا خلقان پنهانند

ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بی‌جانند

تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی

درآ در دین بی‌خویشی که بس بی‌خویش خویشانند

چه دریاها که می‌نوشند چو دریاها همی‌جوشند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۳

 

برآمد بر شجر طوطی که تا خطبه‌یْ شکر گوید

به بلبل کرد اشارت گل که تا اشعار برگوید

به سرو سبز وحی آمد که تا جانش بُوَد در تن

میان بندد به خدمت، روز و شب‌ها این سَمَر گوید

همه تسبیح گویانند اگر ماهست اگر ماهی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۴

 

مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد

قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد

دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد

دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد

ملک‌ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۵

 

ایا سر کرده از جانم تو را خانه کجا باشد

الا ای ماه تابانم تو را خانه کجا باشد

الا ای قادر قاهر ز تن پنهان به دل ظاهر

زهی پیدای پنهانم تو را خانه کجا باشد

تو گویی خانه خاقان بود دل‌های مشتاقان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۶

 

دل من چون صدف باشد‌، خیال دوست دُر باشد

کنون من هم نمی‌گنجم‌، کز او این خانه پر باشد

ز شیرینی‌ِ حدیثش‌ شب‌، شکافیده‌ست جان را لب

عجب دارم که می‌گوید‌؟ حدیث حق مر باشد

غذاها از برون آید‌، غذای عاشق از باطن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۷

 

چو برقی می‌جهد چیزی عجب آن دلستان باشد

از آن گوشه چه می‌تابد عجب آن لعل کان باشد

چیست از دور آن گوهر عجب ماهست یا اختر

که چون قندیل نورانی معلق ز آسمان باشد

عجب قندیل جان باشد درفش کاویان باشد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۸

 

مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد

مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد

به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان

که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد

اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۹

 

دگرباره سر مستان ز مستی در سجود آمد

مگر آن مطرب جان‌ها ز پرده در سرود آمد

سراندازان و جانبازان دگرباره بشوریدند

وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود آمد

دگرباره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافیل

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۰

 

صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد

میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد

بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را

که بزم روح گستردند و باده بی‌خمار آمد

قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین

[...]

مولانا
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۱
sunny dark_mode