گنجور

 
مولانا

صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد

میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد

بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را

که بزم روح گستردند و باده بی‌خمار آمد

قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین

کز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد

چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد

چو او باشد قرار جان چرا جان بی‌قرار آمد

درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره

که آهوچشم خون خواره چو شیر اندر شکار آمد

چو کار جان به جان آمد ندای الامان آمد

که لشکرهای عشق او به دروازه حصار آمد

رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش

که هرک از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد

نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر

که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد

اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد

ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۵۸۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد

نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد

صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد

خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد

صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
صائب تبریزی

نماند بر زمین هر کس به طینت خاکسار آمد

که عیسی از ره افتادگی گردون سوار آمد

سبکسر در فنای خویش بیش از خصم می کوشد

زبی مغزی به پای خود کدو بالای دار آمد

زگردش ماند پرگار فلک با آن سبکسیری

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
یغمای جندقی

به دشت کربلا سلطان دین را چون گذار آمد

برای قتلش از هر سو سپاه بی شمار آمد

هزار و نهصد و پنجاه و یک زخمش به تن وارد

ز وارون گردشی های سپهر کجمدار آمد

رسید ازکوفه و شامش صف اندر صف ز پی اعدا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه