گنجور

 
مولانا

ورای پرده جانت دلا خلقان پنهانند

ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بی‌جانند

تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی

درآ در دین بی‌خویشی که بس بی‌خویش خویشانند

چه دریاها که می‌نوشند چو دریاها همی‌جوشند

اگر چه خود که خاموشند دانااند و می‌دانند

در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان

ورای گنبد گردان براق جان همی‌رانند

ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین

میان بزم مردان شین که ایشان جمله رندانند

ملوکانند درویشان ز مستی جمله بی‌خویشان

اگر چه خاکیند ایشان ولیکن شاه و سلطانند

ز گنج عشق زر ریزند غلام شمس تبریزند

و کان لعل و یاقوتند و در کان جان ارکانند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۵۷۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
حافظ

سَمَن بویان غبارِ غم چو بنشینند، بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند، بستانند

به فِتراکِ جفا دل‌ها چو بربندند، بربندند

ز زلفِ عَنبرین جان‌ها چو بگشایند، بفشانند

به عمری یک نَفَس با ما چو بنشینند، برخیزند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه