گنجور

 
مولانا

دل من چون صدف باشد‌، خیال دوست دُر باشد

کنون من هم نمی‌گنجم‌، کز او این خانه پر باشد

ز شیرینی‌ِ حدیثش‌ شب‌، شکافیده‌ست جان را لب

عجب دارم که می‌گوید‌؟ حدیث حق مر باشد

غذاها از برون آید‌، غذای عاشق از باطن

برآرد از خود و خاید‌، که عاق چون شتر باشد

سبک‌رو همچو پریان شو‌، ز جسم خویش عریان شو

مسلّم نیست عریانی‌، مر آن کس را که عُر باشد

صلاح الدین به صید آمد همه شیران بود صیدش

غلام او کسی باشد‌، که از دو کون حر باشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode