گنجور

 
مولانا

بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد

دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد

شما دل‌ها نگه دارید مسلمانان که من باری

چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد

نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم

چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندرآویزد

ز سایه خود گریزانم که نور از سایه پنهانست

قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد

سر زلفش همی‌گوید صلا زوتر رسن بازی

رخ شمعش همی‌گوید کجا پروانه تا سوزد

برای این رسن بازی دلاور باش و چنبر شو

درافکن خویش در آتش چو شمع او برافروزد

چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتش

اگر آب حیات آید تو را ز آتش نینگیزد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۵۶۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
فرخی سیستانی

امیرا باش تا سلطان ترا طبل و علم سازد

ز بهر جنگ بدخواهان ترا خیل و حشم سازد

سپاهی از عرب خواهد سپاهی از عجم سازد

ترا اندر سپهداری مکان روستم سازد

در آن کشور که تو خواهی ترا باغ ارم سازد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه