گنجور

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

 

تا بدیدم زلف عنبرسای تو

وان خجسته طلعت زیبای تو

جان‌و دل نزدت فرستادم نخست

آمدم بی‌جان و دل در وای تو

بی دل و بی‌جان ندارد قیمتی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۲

 

ای ببرده آب آتش روی تو

عالمی در آتشند از خوی تو

مشک و می را رنگ و مقداری نماند

ای نه مشک و می چو روی و موی تو

چشمکانت جاودانند ای صنم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

 

باد عنبر برد خاک کوی تو

آب آتش ریخت رنگ روی تو

جاودان را نیست اندر کل کون

هیچ دولتخانه چون ابروی تو

کفر و دین را نیست در بازار عشق

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۴

 

گر خسته دل همی نپسندی بیار رو

تیمار عاشقی ز رهی باز دار رو

گر من گیاه سبزم و تو ابر نوبهار

هل تا گیه بجوشد بر من بهار رو

پس گر به رود جیحون غرقه شوم در آب

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۵

 

ای خواب ز چشم من برون شو

ای مهر درین دلم فزون شو

ای دیده تو خون ناب می‌ریز

ای قد کشیده سرنگون شو

آتش به صفات خویش در زن

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۶

 

خه خه ای جان علیک عین‌الله

ای گلستان علیک عین‌الله

اندرا اندرا که خوش کردی

مجلس جان علیک عین‌الله

برفشان برفشان دل و جان را

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۷

 

ای قوم مرا رنجه مدارید علی‌الله

معشوق مرا پیش من آرید علی‌الله

گز هیچ زیاری نهمی بر لب او بوس

یک بوسه به من صد بشمارید علی‌الله

ور هیچ به دست آرید از صورت معشوق

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸

 

ای ز آب زندگانی آتشی افروخته

واندر او ایمان و کفر عاشقان را سوخته

ای تف عشقت به یک ساعت به چاه انداخته

هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته

ای کمالت کمزنان را صبرها پرداخته

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۹

 

ای دل اندر بیم جان از بهر دل بگداخته

جان شیرین را ز تن در کار دل پرداخته

تا دل و جان درنبازی دل نبیند ناز و عز

کی سر آخور گشت هرگز مرکبی ناتاخته

بند مادرزاد باید همچو مرغابی به پای

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۰

 

من نه ارزیزم ز کانِ انگیخته

من عزیزم از فلک بگریخته

چرخ در بالام گوهر تافته

طبع در پهنام عنبر بیخته

آسمان رنگم ولیک از روی شکل

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۱

 

ای نقاب از روی ماه آویخته

صبح را با ماهتاب آمیخته

در خیال عاشقان از زلف و رخ

صورت حال و محال انگیخته

آسمان خاک بیز از کوی تو

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۲

 

بردیم باز از مسلمانی زهی کافر بچه

کردیم بندی و زندانی زهی کافر بچه

در میان کم زنان اندر صف ارباب عشق

هر زمان باز بنشانی زهی کافر بچه

کشتن و خون ریختن در کافری

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۳

 

آن جام لبالب کن و بردار مرا ده

اندک تو خور ای ساقی و بسیار مرا ده

هرکس که نیاید به خرابات و کند کبر

او را بر خود بار مده بار مرا ده

مسجد به تو بخشیدم میخانه مرا بخش

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴

 

ساقیا مستان خواب‌آلوده را آواز ده

روز را از روی خویش و سوز ایشان ساز ده

غمزه‌ها سر تیز دار و طره‌ها سر پست کن

رمزها سرگرم گوی و بوسها سرباز ده

سرخ روی ناز را چون گل اسیر خار کن

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۵

 

ای من مه نو به روی تو دیده

واندر تو ماه نو بخندیده

تو نیز ز بیم خصم اندر من

از دور نگاه کرده دزدیده

بنموده فلک مه نو و خود را

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۶

 

ای مهر تو بر سینهٔ من مهر نهاده

ای عشق تو از دیدهٔ من آب گشاده

بسته کمر بندگی تو همه احرار

از سر کله خواجگی و کبر نهاده

دستان دو دست تو به عیوق رسیده

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۷

 

ای سنایی خیز و بشکن زود قفل میکده

بازخر ما را زمانی زین غمان بیهده

جام جمشیدی بیار از بهر این آزادگان

درد می درده برای درد این محنت زده

درد صافی درده ای ساقی درین مجلس همی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۸

 

زهی سروی که از شرمت همه خوبان سرافگنده

چرا تابی سر زلفین چرا سوزی دل بنده

عقیقین آن دو لب داری به زیرش گور من کنده

مرا هر روز بی‌جرمی به گور اندر کنی زنده

تن من چون خیالی شد بسان زیر نالنده

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۹

 

از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دو لاله

بی خواب و بی‌قرارم چون بر گلت کلاله

خدمت کنم به پیشت همچون صراحی از جان

تا برنهی لبم را بر لبت چون پیاله

تا روز ژاله بارد از چشم همچو رودم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰

 

دی ناگه از نگارم اندر رسید نامه

قالت: «رای فوادی من هجرک القیامه»

گفتم که: «عشق و دل را باشد علامتی هم»

قالت: «دموع عینی لم تکف بالعلامه»

گفتا که: «می چه سازی؟» گفتم: «که مر سفر را»

[...]

سنایی
 
 
۱
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۹۱