گنجور

 
سنایی

ای نقاب از روی ماه آویخته

صبح را با ماهتاب آمیخته

در خیال عاشقان از زلف و رخ

صورت حال و محال انگیخته

آسمان خاک بیز از کوی تو

سالها غربال دولت بیخته

عقل ترسا روح عیسی روی را

در چلیپاهای زلف آویخته

از لطافت باد آب و آب باد

هم برون برده ز سر هم ریخته

ای سنایی بهر خاک کوی تو

ز آبروی و دین و دل بگریخته