گنجور

 
سنایی

دی ناگه از نگارم اندر رسید نامه

قالت: «رای فوادی من هجرک القیامه»

گفتم که: «عشق و دل را باشد علامتی هم»

قالت: «دموع عینی لم تکف بالعلامه»

گفتا که: «می چه سازی؟» گفتم: «که مر سفر را»

قالت: «فمر صحیحا بالخیر و السلامه»

گفتم: «وفا نداری» گفتا که: «آزمودی؟»

من جرب المجرب حلت به الندامه

گفتم: «وداع نایی واندر برم نگیری»

قالت: «ترید وصلی سرا و لا کرامه»

گفتا: «بگیر زلفم» گفتم: «ملامت آید»

قالت: «الست تدری العشق و الملامه؟»