گنجور

 
سنایی

باد عنبر برد خاک کوی تو

آب آتش ریخت رنگ روی تو

جاودان را نیست اندر کل کون

هیچ دولتخانه چون ابروی تو

کفر و دین را نیست در بازار عشق

گیسه داری چون خم گیسوی تو

چشم و دل ترست و گرم از عشق تو

کام و لب خشک‌ست و سرد از خوی تو

ای بسا خلقا که اندر بند کرد

حلقهاشان حلقه‌های موی تو

گر بهشتی نیست پس جادو چراست

آن دو چشم بلعجب بر روی تو

عالمی را دارویی جز چشم را

بی ضیا چشمست از داروی تو

تا دل ریش مرا دست غمت

بست همچون مهره بر بازوی تو

کافرم چون چشم شوخت گر دهم

دین و دنیا را به تار موی تو

دل چو نار و رخ چو آبی کرده‌ام

از کلوخ امرود و شفتالوی تو

هر کسی محراب دارد هر سویی

هست محراب سنایی سوی تو

ای بسا شرما که برد از چشمها

دیدهٔ شوخ خوش جادوی تو

کی توانم پای در عشقت نهاد

با چنان دست و دل و بازوی تو

سگ به از عقل منست ار عقل من

ناف آهو نشمرد آهوی تو

 
 
 
سنایی

ای ببرده آب آتش روی تو

عالمی در آتشند از خوی تو

مشک و می را رنگ و مقداری نماند

ای نه مشک و می چو روی و موی تو

چشمکانت جاودانند ای صنم

[...]

انوری

ترک من ای من سگ هندوی تو

دورم از روی تو دور از روی تو

بر لب و چشمت نهادم دین و دل

هر دو بر طاق خم ابروی تو

من به گردت کی رسم چون باد را

[...]

ادیب صابر

ای شب تاری غلام موی تو

روز روشن پیشکار روی تو

چاکر روز و شبم تا روز و شب

نایبند از روی تو وز موی تو

بنده موی تو دلهای جهان

[...]

خاقانی

پشت پایی زد خرد را روی تو

رنگ هستی داد جان را بوی تو

گشته چون من کشته‌ای زنار دار

جان عیسی در صلیب موی تو

از پی خون‌ریز جان خاکیان

[...]

عطار

ای جهانی پشت گرم از روی تو

میل جان از هر دو عالم سوی تو

صد هزاران آدمی را ره بزد

مردم آن نرگس جادوی تو

لاابالی‌وار خوش بر خاک ریخت

[...]

مشاهدهٔ ۱۶ مورد هم آهنگ دیگر از عطار
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه