واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱
سرکرد وصف خوبی رویت، زبان ما
بگرفت خوبی تو، سخن از دهان ما
گر پادشاهی همه عالم بما دهند
غیر از غم تو هیچ نباشد از آن ما
چون ایمن از حمایت گردون شود کسی؟
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲
نبود صفت لعل تو، حد سخن ما
این لقمه فزونست بسی از دهن ما
از خون دلم خورده مگر آب، که دایم
خیزد عوض سبزه غبار از چمن ما
شد وقت گذشت از همه، دندان اجل کو؟
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
خاکساری شده سرمایه آسودن ما
صندل دردسر ماست همین سودن ما
قدر ما تشنه کاهیدن خویش است، بگو
خاکساری نکند سعی در افزودن ما
ننشستیم دمی از تک و پو بهر معاش
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
تنگ از بسکه شد زمانه ما
مردمی خاست از میانه ما
چون نشینم بزیر چرخ که هست
حلقه مار آشیانه ما
راحت از ما ز بس گریزان است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵
تو صاف باش و، مزن حرف دردنوشی ما
که به ز بار علایق سبو بدوشی ما
توان ز جوش مریدان به گرد ما دانست
ز خارخار هوس بوده شال پوشی ما
کسی چو نیست خریدار جنس ما جز ما
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
در جهان گشته سمر حرف پریشانی ما
پهن باشد همه جا سفره بینانی ما
نیست ما را گله از تنگی احوال جز این
که ملولند عزیزان ز پریشانی ما
نیست از سیل حوادث به جز این دلکوبی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
دلا از خواب بگشا چشم و، سر کن آه و یاربها
که نبود خلوت در بستهای چون ظلمت شبها
به بیداری توان دیدن رخ کام دوعالم را
گشاده دیده از خوابست فتحالباب مطلبها
مس قرص قمر از وی زر خورشید میگردد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
ای ز آب روی تو شرمنده استغفارها
پشت بر کوه شفاعت خواهیت کردارها
تا نسیم خلق جانبخش تو در عالم وزید
خاست از دلها غبار ظلمت انکارها
از پی نظاره آیین شرع انورت
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
از زبان کلک نقاشان، شنیدم بارها
بیزبان نرم، کی صورت پذیرد کارها؟
سفله عالیشان، ز منصبهای عالی کی شود؟
کی فزاید قدر خار از رفعت دیوارها
نیکخواهان در جهان مکروه طبع مردمند
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
برای نان کشی تا چند از دونان تفوقها
کنی با روزی حق پیش هر ناکس تملقها؟
مگر در خواب بینند اهل دنیا روی بیداری
بود کابوس خواب غفلت، این بار تعلقها!
از آسیب بلاهای زمان گر مأمنی خواهی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱
تا چند ای ستمگر تاراج مال و جانها؟
برخود بزن دو روزی ای برق خان و مانها
چون ناوک فغانم، هردم ز دل نخیزد؟
قد از کشاکش چرخ، گردید چون کمانها
باز سفید پیری اینک رسید ز آن رو
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲
ز شوق گفتگویش، نیست هوشی در شنیدنها
ز جوش مدعا، چیزی که پیدا نیست، گفتنها
بهر سو ناوک او رو گذارد، میدود از پی
نگاه حسرتم، چون رشته، از دنبال سوزنها
خیال قد رعنای تو، گویا جا در او دارد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
ای بار داده کعبه کویت به راهها
گستاخ بارگاه قبول تو آهها
بر دامن امید تو، دست دعا دراز
بر آستان عفو تو روی گناهها
رگها که در تن است، حقیقتشناس را
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
با حوادث برنمیآیند مال و جاهها
پا نمیگیرد پیش تندباد این کاهها
روشنایی از در حق کن طلب، زآن رو که هست
چشم و ابروهای تصویر، این در و درگاهها
همرهی از لطف حق جو، تا به مقصد ره بری
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
تخته آیینه مهر تواند این سینهها
زیر مشتی قطعه عکس خطت، آیینهها
نیست ابنای زمان را بهرهای از دلخوشی
زنده در گورند دلها از غبار کینهها
شادکامیهای دنیا نیست هرگز بیملال
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
بس که سودا آورد بازار و شهر و خانهها
ترسم آخر شهر گردد دشت از دیوانهها
کی گشایش را بود ره در دل فرزانهها؟
دشت را هرگز نگنجانیده کس در خانهها
آن قدر فیضی که صاحبخانه از مهمان برد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
به پیری آنچنان گردیدهام از ناتوانیها
که نتوانم گشودن چشم حسرت بر جوانیها
گداز آتش هجران او جایی که زور آرد
توان بر طالع خود تکیه کرد از ناتوانیها
ز بار غم چه پروا؟ لیک یار آید چو در گفتن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
ز طوفان خروشم، رعشه پیدا میکند دریا
ز سیلاب سرشکم، دل به دریا میکند دریا
ز کشکول گدایان، واشود دریادلان را دل
چو آبد کشتیی، آغوش خود وامیکند دریا
ز دست خود به تنگ است آنکه دارد گوهری در دل
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹
اوراق روز و شب همه طی شد به صد شتاب
حرفی نخواهد چشم شعورت ازین کتاب
برعارضت نه موی سفید است هر طرف
سیلاب عمر کف بلب آورده از شتاب
از دست رفت عمر و، نشد فکر توشه یی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰
خرمی بی غم نمی باشد درین باغ خراب
خنده گل دارد از پی اشک ریزان گلاب
شعله رخسار او را گرد سر پروانه شو
تا کی از خامی بگرد خویش گردی چون کباب؟
تا نمیگردی مرا در چشم، بیزارم ز چشم
[...]