آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
چند روزی از سر کویت سفر خواهیم کرد
امتحان را جای در کوی دگر خواهیم کرد
در گذرگاهی دگر، چاکی بدل خواهیم زد؛
بر سر راهی دگر، خاکی بسر خواهیم کرد
گر کسی آید ز پی، ما، باز خواهیم گشت؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
کشته ی عشقت ننالید از تو، آهی هم نکرد
وقت جان دادن نزد حرفی، نگاهی هم نکرد
آنچه کردی، با چو من درویش، از جور ای پسر
راست گویم، با گدایی پادشاهی هم نکرد
آنکه یک دم نیستم غافل ز یادش، دمبدم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
دایه، کِت در مهد زر ای سیمتن میپرورد
دشمن جانی برای جان من میپرورد
دلبری دارم که باشد تلخکامی قسمتم
زان حلاوتها که در کنج دهن میپرورد
مهرپرور یوسفی دارم، که در کنعان حسن
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳
یارم ز وفا چو دست گیرد
از دست من آنچه هست گیرد
صیاد کسی است کو تواند
صیدی که ز دام جست گیرد
مشکن دلم از جفا که ترسم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
روز محشر، که ز هر گوشه کسی برخیزد؛
همچو من کشته، ز کوی تو بسی برخیزد
نکند در دل اثر، نغمهٔ مرغان چمن
نالهای کاش ز مرغ قفسی برخیزد
وا نشد از نفس صبح دلم، کی باشد
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
ما را دگری جز سگ او یار نباشد
او را اگر از یاری ما عار نباشد
چندان ستمم از تو خوش آید که چو پرسند
از ضعف مرا قوت گفتار نباشد
میلت به پرستاری کس نیست، وگرنه
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶
دم مرگم، ز غم هجر غمی بیش نباشد
گر تو را بینم و از عمر دمی بیش نباشد
هرگز از حسرتم آگاه نگردی، مگر آن دم
که ز پا افتی و منزل قدمی بیش نباشد
زده زیبا صنمان گرد دلم حلقه و غافل
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷
چو رویت، لاله ی رنگین نباشد
چو مویت، نافه یی در چین نباشد
مهی و، مه باین پرتو ندیدم؛
شهی و، شه باین تمکین نباشد!
غزالی کو چرد در خاک کویت
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
خاکش، اگر ز دوری، بر باد رفته باشد
آن یار نیست کش یار از یاد رفته باشد
با آنکه کشت خود را، از عشق خسرو، اما
مشکل زیاد شیرین، فرهاد رفته باشد
ذوق اسیری آن مرغ داند که از پی صید
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
یار بهر خاطر اغیار زارم میکشد
من به این خوش میکنم خاطر، که یارم میکشد
وعدهٔ وصلم به محشر میدهد، در زیر تیغ؛
میکشد، اما ز لطف امیدوارم میکشد
در قفس داغ فراق گل، جگر میسوزدم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
آمد شب و، وقت یا رب آمد!
یا رب چکنم؟ دگر شب آمد!
همسایه، شنید یا ربم را
از یا رب من، به یارب آمد
ای دوست بگو بکویت امشب
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
از سینه دل رمید و بزلف تو رام ماند
مرغ از قفس پرید و گرفتار دام ماند
می گفتمش غم دل و، عمدا نکرد گوش؛
تا غیر آمد و، سخنم ناتمام ماند!
از ساقی سپهر فغان، کز جفای او
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
گفتا که: بسینه ز منت کینه نماند؟!
گفتم که: نه، این سینه بآن سینه نماند!
بیش از همه شب، در شب آدینه کشم می؛
در میکده می تا شب آدینه نماند!
آیا بچه رو می نگری سوی من آن روز
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
شبی که غیر در آن آستان نمیماند
مرا شکایتی از پاسبان نمیماند
ز پنجروزه تماشای گل، دریغ مدار
که باغ گل، به تو ای باغبان نمیماند
به دامت آیم و، دانم که مرغ هیچ چمن
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴
پس از کشتن، نه بر سر قاتلم از کین نمیماند
چو میرد کس، طبیبش بر سر بالین نمیماند!
ز خسرو تلخ شد فرهاد را چون کام، دانستم
که شیرین کام خسرو نیز از شیرین نمیماند
به روی من که بودم باغبان، در بستی و غافل
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
صید کنان میروی، ای صنم صید بند؛
گر خوشی از صید ما،این سر ما، این کمند
ما همه شیرین پرست، لیک دریغا که هست
کوکب فرهاد پست، اختر خسرو بلند
بنده ی فرمان او، از دل و جان ما همه
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
مشکل که نشانی ز شهیدان تو یابند
در خاک مگر گمشده پیکان تو یابند
در بزم کسان، جانب من بینی و، ترسم؛
راز دلم از دیدن پنهان تو یابند!
گم شد مه کنعان، ز غم روی تو در مصر؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
نخست کاش در خانقاه می بستند
که شیخ شهر نداند که صوفیان مستند
صبا ز من بحریفان زیردست آزار
بگو که: کارکنان فلک، زبردستند
جدا ز بزم تو مردم، خلاف آن یاران
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸
ستمکشان تو، از شکوه لب چنان بستند؛
که از شکایت اغیار هم زبان بستند
گمان بصبر رقیبان مبر، اگر بینی
زبان ز شکوه دو روزی به امتحان بستند
بترس ز آه شهیدان، نه ساکنان سپهر
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
مرا عجز و تو را بیداد دادند
بهر کس آنچه باید داد دادند
برهمن را، وفا تعلیم کردند
صنم را، بیوفائی یاد دادند
به افسون، دست و پای صید بستند
[...]