گنجور

 
آذر بیگدلی

ستمکشان تو، از شکوه لب چنان بستند؛

که از شکایت اغیار هم زبان بستند

گمان بصبر رقیبان مبر، اگر بینی

زبان ز شکوه دو روزی به امتحان بستند

بترس ز آه شهیدان، نه ساکنان سپهر

گشاده دست تو درهای آسمان بستند

ز من مرنج، دو روزی بباغ اگر نایم

پرم بکنج قفس ای هم آشیان بستند

ز باغ عشق، نبردم بری ز پرورشت؛

نبسته دسته گلی، دست باغبان بستند

چه شکوه سرکنم از دلبران؟ همان گیرم

بوعده های دروغم دگر زبان بستند!

به مصر رفت ز کنعان هزار کس آذر

که گاه آمدنش، راه کاروان بستند