گنجور

 
آذر بیگدلی

نخست کاش در خانقاه می بستند

که شیخ شهر نداند که صوفیان مستند

صبا ز من بحریفان زیردست آزار

بگو که: کارکنان فلک، زبردستند

جدا ز بزم تو مردم، خلاف آن یاران

که در جدایی هم، صبر می توانستند

کجا رواست که دلهای دوستان شکنی؟!

باین گناه که بستند عهد و نشکستند!

بود بحشر جز آذر هزار کشته تو را

گر از تو او نکند شکوه، دیگران هستند!