گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

به پیش آتش چهر توزلف تو دود است

ز دود توست مرا دیده گریه آلود است

تو رابه معرکه حاجت به خود وجوشن نیست

که موی بر سر ودوش تو جوشن وخود است

رسم به وصل توهر چند زودتر دیر است

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

چشم من خواب ندارد به شب وخونبار است

بلکه همسایه هم از ناله من بیدار است

جز به دیوار نگویم غم دل پیش کسی

کسی ار باز بود محرم دل دیوار است

گفته بودم که بگویم به تو درد دل خویش

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

چشم از باری دیدن رخسار دلبر است

گوش از پی شنیدن گفتار دلبر است

دست از برای چنگ به گیسوی اوزدن

پا بهر رفتن سوی دریا دلبر است

این دردها که در دل مجروح ما بود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

هر کس که باشدش خط و خالی نه دلبر است

دلبر کسی بود که دل او را مسخر است

حال دل شکسته من را ز من مپرس

آگه نیم ز دل که دلم پیش دلبر است

درد ار ز عشق یار بود بهتر از دوا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

دلبر من نه ز جنس بشر است

مادرش حوری وغلمان پدر است

قمری است ار به سر سروچمن

به سر سرو قد او قمر است

خال جا کرده به شیرین لب او

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

 

ماه رویت ز بسکه پر نوراست

شد یقینم که مادرت حور است

شرح موی توسوره واللیل

وصف روی تو آیه نور است

موی تو نافه نافه ازمشک است

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

رخت چو مهر درخشان ز بسکه پر نور است

اگر غلط نکنم مادر تواز حور است

قسم به موی تو یعنی به سوره واللیل

که وصف روی تو والشمس وآیه نور است

لبت چوحب نبات است بسکه شیرین است

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

دل در آن طره ی گره گیر است

جای دیوانه زیر زنجیر است

چشم او گر بود غزال اما

مژه اش همچوچنگل شیر است

تیره شد آینه رخش از خط

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

علی الصباح نظر بر رخ توفیروز است

شب وصال توخوشتر ز روز نوروز است

عجب مدار که سوزم چوشمع سر تا پای

که آتش غم عشق رخ توجان سوز است

کمان و تیر چه حاجت تو را به روزشکار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

زلف تو سرکش است و دل من مشوش است

ز آنرو که شه برد سر هر کس که سرکش است

گفتم فراق را به صبوری دوا کنم

دیدم که صبر خار و فراق توآتش است

از بهر بردن دل من چشم مست تو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

گفتم چه علاج است مرا گفت وصال است

گفتم به وصال تو رسم گفت خیال است

در هجر رخ دوست مرا عمرفزون شد

روزیش چوماهی شده ماهیش چو سال است

گفتم که صبوری کنم از هجر دلم گفت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

بارم اندر کوی یارم درگل است

درگل است ار بارم اندر منزل است

دادن جان باشد آسان درغمش

زندگانی بی وجودش مشکل است

شمع را می بینم امشب بر سر است

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

ما گنهکار وتوغفار گناهی چه غم است

ما خطا پیشه توما را چوپناهی چه غم است

ز این غمینم که به من هیچ نداری سر لطف

شادم ار لطف کنی گر به نگاهی چه غم است

تن چونکاه من از آتش هجر تو بسوخت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

آتشی کز توگلستان من است

چاه و زندان تو بستان من است

زخم کز تیغ توباشد مرهم است

درد کزعشق تودر مان من است

هر چه آید ز تو ای دوست نکوست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

این صنم کیست که غارتگر ایمان من است

دل و دین از کف من برده پی جان من است

چند بیمم دهی از محنت محشر زاهد

به خدا روز قیامت شب هجران من است

گل‌رخا غنچه‌لبا سروقدا کچ‌کلها

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

لب لعل تویاقوت روان است

کزواشکم چو یاقوت روان است

نبینم چون دهانت درمیان هیچ

مگر وصف دهانت درمیان است

به شکر خنده دندانت عیان شد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

هرچه را می‌نگرم عکس رخ یار من است

هرکجا می‌گذرم قصه دلدار من است

هر که دریافت که من عاشق دلدار شدم

می بردرشک ودمادم پی آزار من است

دل ودین از کف من برد و مرا کافر کرد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

بها را چکنم من که چون خزان به من است

خزان به برگ رزان چون کندچنان به من است

به جز وفا چه بدی دیده است از من زار

که اوبه گفته بدگوی بدگمان به من است

چه حاجت است به حور وجنان مرا ای شیخ

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

تیر مژگان تو ما را برجگر بنشسته است

مرحبا ز ایندست وبازو تا به پر بنشسته است

هرکجا سروی بودقمری نشیند بر سرش

بر سر سرو قدت بینم قمر بنشسته است

بر لب لعل توهرکس دید خالت را بگفت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

از پریشانی ندام زلف مشتق گشته است

یا پریشانی به زلف یار ملحق گشته است

بینی دلدار را بین جای انگشت نبی است

کاین چنین ز اعجاز او قرص قمری شق گشته است

زلف دلبر را نگر بر قامتش منصور وار

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۲۶
sunny dark_mode