گنجور

 
بلند اقبال

ما گنهکار وتوغفار گناهی چه غم است

ما خطا پیشه توما را چوپناهی چه غم است

ز این غمینم که به من هیچ نداری سر لطف

شادم ار لطف کنی گر به نگاهی چه غم است

تن چونکاه من از آتش هجر تو بسوخت

سوزد از شعله برق ار پر کاهی چه غم است

من سیه بخت نبودم به جهان بخت مرا

گر سیه کرده چوشب چشم سیاهی چه غم است

چشم تو دل ز کفم برد وتوانکار کنی

گر در این باب مرا نیست گواهی چه غم است

آنکه جان داده ودندان دهداو روزی و نان

گر گدائی نبرد بهره ز شاهی چه غم است

گر هلاک ازغم عشق تو بلند اقبال است

گو که از باغ تو کم باد گیاهی چه غم است