گنجور

 
بلند اقبال

هرچه را می‌نگرم عکس رخ یار من است

هرکجا می‌گذرم قصه دلدار من است

هر که دریافت که من عاشق دلدار شدم

می بردرشک ودمادم پی آزار من است

دل ودین از کف من برد و مرا کافر کرد

کافرم تا رخ وزلفش بت وزنار من است

عجبی نیست که بیمار بود نرگس دوست

عجب این است که بیمار پرستار من است

غم دلدار نخواهم ز برم دور شود

زآنکه در خلوت دل محرم اسرار من است

حاجت شمع وچراغم نبود در شب تار

تا که مهتاب رخش شمع شب تار من است

گفتمش باعث دیوانه دلی چیست مرا

گفت از جلوه رخسار پری وار من است

گفتم آید به چه کار این دل خون گشته بگفت

این متاعی است که شایسته بازار من است

گفتمش ده خبر از شعر بلنداقبالم

گفت شیرین چو لب لعل شکر بار من است