گنجور

 
بلند اقبال

بارم اندر کوی یارم درگل است

درگل است ار بارم اندر منزل است

دادن جان باشد آسان درغمش

زندگانی بی وجودش مشکل است

شمع را می بینم امشب بر سر است

از غم یار آنچه ما را در دل است

در خیال زلف چون زنجیر او

هر که مجنون کرده خود را عاقل است

نیست خاکی کز غمش بر سر کنم

هر کجا خاکی است از اشکم گل است

کس نپردازد به عقل از عشق دوست

آب تا باشد تیمم باطل است

ای بت سیمین بدن سنگین دلت

تا کی از حال دل ما غافل است

جورکم کن با بلنداقبال کو

مدح گوی پادشاه عادل است