گنجور

 
بلند اقبال

زلف تو سرکش است و دل من مشوش است

ز آنرو که شه برد سر هر کس که سرکش است

گفتم فراق را به صبوری دوا کنم

دیدم که صبر خار و فراق توآتش است

از بهر بردن دل من چشم مست تو

دایم به زلف پرشکنت در کشاکش است

بر بوده چهره تو دل از دست شیخ وشاب

باد آفرین به جان توچهرت چه دلکش است

تیر و کمان چو از مژه و ابروی تو داشت

هر کس که دید چشم تو را گفت آرش است

حاجت کجا بودبه می کوثرش دگر

هر کس ز باده لب لعل تو سرخوش است

اقبال من که گشته به عالم چنین بلند

از فیض عشق آن بت عیار مهوش است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode