گنجور

 
بلند اقبال

چشم من خواب ندارد به شب وخونبار است

بلکه همسایه هم از ناله من بیدار است

جز به دیوار نگویم غم دل پیش کسی

کسی ار باز بود محرم دل دیوار است

گفته بودم که بگویم به تو درد دل خویش

نتوان گفت که درد دل من بسیار است

گر ز دلدار رسد درد به از درمان است

وگر از یار بود نار به از گلزار است

ماه را چون توکجا قامت همچون سرواست

سرو را همچو توکی طره عنبر بار است

نه چوچشم تودراین شهر دگر قصاب است

نه ز زلف تودراین ملک دگر عطار است

سروی الحق نه چوبالای تو در کشمیر است

مشکی انصاف نه چون زلف تودر تاتار است

نیست بر دل حرج از دست تو گرناله کند

که هم ازعشق تو دیوانه وهم بیمار است

گرچه از دولت عشق است بلنداقبالم

لیک این منصب وعزت همه از دلدار است