گنجور

 
بلند اقبال

گفتم چه علاج است مرا گفت وصال است

گفتم به وصال تو رسم گفت خیال است

در هجر رخ دوست مرا عمرفزون شد

روزیش چوماهی شده ماهیش چو سال است

گفتم که صبوری کنم از هجر دلم گفت

از من مطلب صبر که این امر محال است

لب تشنه چنانم به وصالش که توگوئی

مستسقیم و او به مثل آب زلال است

از کوکب بختم نشد آگاه منجم

کورا چه بود نام که دایم به وبال است

از زهره جبینی است که چشمم چو سهیل است

ز ابروی هلالی است که قدم چوهلال است

آشفته دلی های من آمدهمه زان زلف

گر حال و حظی هست مرا ز آن خط وخال است

گیرد خبر ازحال من ار یار بگوئید

کز مویه چو موئی شده از ناله چو نال است

اقبال من از عشق رخ دوست بلند است

نه از زر و سیم است نه ازمنصب و مال است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode