گنجور

 
بلند اقبال

از پریشانی ندام زلف مشتق گشته است

یا پریشانی به زلف یار ملحق گشته است

بینی دلدار را بین جای انگشت نبی است

کاین چنین ز اعجاز او قرص قمری شق گشته است

زلف دلبر را نگر بر قامتش منصور وار

ترک سرکرده است وذکر او اناالحق گشته است

این همه آشفتگی کاندر دل ما کرده جا

باشد از آن رو که با آن زلف ملصق گشته است

ساقیا بنشین ز جا برخیز وجامی با ده ده

زاهد ارما را کند تکفیر احمق گشته است

ما گذشتیم از نماز اودر الی ومن هنوز

مانده در گل گرم بحث حد مرفق گشته است

گوبه او او روعلم عشق آموز وکم شو محو نحو

ای خوشا آنکوبه تحصیلش موفق گشته است

در عجم هم چون بلنداقبال می باشد کسی

گر فصیحی در عرب نامش فرزدق گشته است