گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

زان لعل لب سخن شده رنگین ز بس مرا

در سینه چون خراش نماید نفس مرا

صید غزال فرصتم از دست رفت، حیف!

طول امل کشیده چو سگ در مرس مرا!

گمگشتگی به منزل مقصد، رهیست راست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

نیست غیر از وصل آبی آتش جوش مرا

مرهمی جز دوست نبود زخم آغوش مرا

بر سرم سودای جانان، بسکه پا افشرده است

باده پرزور نتواند برد هوش مرا

شد ز خامی در سر کار هوس عهد شباب

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

دولتی نیست به از تیغ تو بیباک مرا

سرنوشتی نبود جز خم فتراک مرا

آنچنان گشته ام از ضعف، که بعد از مردن

رستن سبزه،برون آورد از خاک مرا

هر نفس آب حیاتی کشم از تیغ کسی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

چو وصف لعل تو شیرین کند کلام مرا

مکیدنش کند آیا چگونه کام مرا؟

از اینکه نسبت دوری بلعل او دارد

عجب مدان که نگیرد عقیق نام مرا

به سر ز تاب رخت آتشی که من دارم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

دلخراشی کرد از بس در شب هجران مرا

پنجه شد از قطره های خون گل مرجان مرا

در پی سودای زلفش، بسکه چشم من دوید

چشمه یی گردید زیر موی هر مژگان مرا

با وصالش سختی دوران بمن دشوار نیست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

 

جوهر از تیغ زبان شد،ریخت تا دندان مرا

گفت وگو، شد همچو سطر بی نقط بدخوان مرا

در نصیحت گوییم هریک زبانی شد جدا

تا ز پیری گشت دندان در دهن جنبان مرا

راه ندهم بعد از این تا آرزوها را در آن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

گداخت آتش عشق تو مغز جان مرا

گشود درد تو طومار استخوان مرا

نه آنچنان ز غمت روزگار من تلخ است

که آورد بزبان غیر، داستان مرا

ز بسکه یافته ام فیض ها ز تنهایی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

نیست غمخوار چو لیلی، دل محزون مرا

شانه بس پنجه آن خور سر مجنون مرا

کشته تیغ سمورند همه خود سازان

ای نمد سخت خریدی تو از آن خون مرا

کرده ام خون بدل از منع رخ جانانش

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

برده از بس فکر آن شوخ کمان ابرو مرا

موی ابرو گشته موی کاسه زانو مرا

دورباش غیرتم بنگر، که در خاک درش

جای ندهد هرگز این پهلو به آن پهلو مرا

بسکه از سیلاب غم سنگ وجودم سوده است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

نبسته جز بدی من، کمر بکینه مرا

ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا

شکستگی است، ز بس سرنوشت کشتی من

بجز شکسته خطی نیست در سفینه مرا

ز درد اینکه جدا گشته ام ز شمشادش

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا

بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا

گر شدم محروم دوش از خدمتت، معذور دار

بود مهمان عزیزی، همچو تنهایی مرا

بال عنقا، نقش طاووسی نمیگیرد بخود

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

شد دماغ از سنبل او بسکه سودایی مرا

خوشتر آید نکهت گلهای صحرائی مرا

بسکه از سودای زلفش میکنم دیوانگی

گشته بر سر جمع داغش چون تماشائی مرا

چون ندارم چشم فیض از تیره روزان جهان

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

بستیم ز لب، در به رخ آفات زمان را

کردیم امان نامه ازین مهر، زبان را

مایل بستم بیش بود ظالم معزول

پرزور شود، زه چو بگیرند کمان را

آگاهی عامل، سبب راحت شاه است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را

دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟

همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم

خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را

چون سیه مار که در برج کبوتر باشد

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

غمی در دل کند ماتم سرا صحرا و گلشن را

غبار دیده شام تیره سازد روز روشن را

ز خرج مال ای منعم، کسی نقصان نمی بیند

جوی بر باد دادن، کم نسازد قدر خرمن را

گداز سنگ آهن را، در آتش دیدم و گفتم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

گرفتم در نظر، هر جا شدم، آن قد موزون را

خیابان کردم از یک سرو، بر خود کوه و هامون را

مربی گر نباشد آفتاب طلعت لیلی

که میسازد نگین حلقه اطفال مجنون را

تلاش خودشناسی، شیوه آزادگان باشد

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

اگر در خواب بینم لنگر آن کوه تمکین را

تهی ز آتش کند خواب گرانم سنگ بالین را

مصور می نماید خال و خطش خانه زین را

مرصع می کند لعل لب او، جام زرین را

نباشد هر دلی شایسته تصدیع دلداری

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

اگر لذت شناس درد سازی جان شیرین را

ز نعمتهای الوان می شماری اشک خونین را

لب از دندان کبود و، چهره از درد طلب کاهی

طلا و لاجوردی نیست زین به خانه دین را

گدایان را به تاج پادشاهی سر فرو ناید

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

بلا نتیجه بود، عیشهای نوشین را

نسب به خنده رسد، گریه های خونین را

ز غفلت تو جهان گشته جای آسایش

نموده خواب گران نرم سنگ بالین را

تراست عیش گوارا، چو خاکسار شوی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

به خونریزی همانا داد فرمان چشم جادو را

که از مژگان نهد انگشت بر لب تیغ ابرو را

محبت طرفه صحرایی‌ست، کز غیرت در آن وادی

گریبان چاک نتوان دید، نقش پای آهو را

خط بغداد ساغر، بگسلد خود را ز بی‌تابی

[...]

واعظ قزوینی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۳۲
sunny dark_mode