گنجور

 
واعظ قزوینی

غمی در دل کند ماتم سرا صحرا و گلشن را

غبار دیده شام تیره سازد روز روشن را

ز خرج مال ای منعم، کسی نقصان نمی بیند

جوی بر باد دادن، کم نسازد قدر خرمن را

گداز سنگ آهن را، در آتش دیدم و گفتم

سزای آنکه چون جان در بغل پرورده دشمن را

دل بینا براه معرفت، چشمی نمی خواهد

به عینک احتیاجی نیست هرگز چشم روشن را

به تندی یار باید کرد نرمی را بهر کاری

نیاید کارها بی رشته هرگز راست سوزن را

درشتی چون کند ناکس، سر تسلیم پیش افگن

بسر دزدیدنی، از خویش، رد کن سنگ دشمن را

بخواندن می شود از هم جدا نیک و بد معنی

شود تا دانه پاک از که، بده بر باد خرمن را

کی نتواند از حیرت، ترا به گرد سرگشتن

کند آیینه تاب عارضت سنگ فلاخن را

اثر در بی‌بصیرت نیست آن رخسار را واعظ

نسازد خیره نور مهر هرگز چشم روزن را

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
صائب

گزیری از علایق نیست زیر چرخ یک تن را

رهایی نیست زین خار شل آیین هیچ دامن را

جنون دوری از عقل گرانجان کرد آزادم

که می گردد دل از سرگشتگی خالی فلاخن را

به پایان زود می آید، بود شمعی که روشنتر

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از صائب
غنی کشمیری

به مردم می‌کند نرگس ز هر جانب اشارت‌ها

که فصل گل به چشم کم نباید دید گلشن را

سواد کعبه کی منظور ارباب نظر باشد

به سنگ سرمه حاجت نیست هرگز چشم روشن را

چو استعداد نبود کار از اعجاز نگشاید

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از غنی کشمیری
جویای تبریزی

زبون کی می توان کرد به نیرو چرخ پرفن را

به خاک افکنده این زال کهن چندین تهمتن را

چراغان کرده از شمع مزار کشتگان هر سو

تو چون از جوش رعنایی کشی بر خاک دامن را

چه ترسی از حوادث چون توسل با خدا جستی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه