گنجور

 
واعظ قزوینی

غمی در دل کند ماتم سرا صحرا و گلشن را

غبار دیده شام تیره سازد روز روشن را

ز خرج مال ای منعم، کسی نقصان نمی بیند

جوی بر باد دادن، کم نسازد قدر خرمن را

گداز سنگ آهن را، در آتش دیدم و گفتم

سزای آنکه چون جان در بغل پرورده دشمن را

دل بینا براه معرفت، چشمی نمی خواهد

به عینک احتیاجی نیست هرگز چشم روشن را

به تندی یار باید کرد نرمی را بهر کاری

نیاید کارها بی رشته هرگز راست سوزن را

درشتی چون کند ناکس، سر تسلیم پیش افگن

بسر دزدیدنی، از خویش، رد کن سنگ دشمن را

بخواندن می شود از هم جدا نیک و بد معنی

شود تا دانه پاک از که، بده بر باد خرمن را

کی نتواند از حیرت، ترا به گرد سرگشتن

کند آیینه تاب عارضت سنگ فلاخن را

اثر در بی‌بصیرت نیست آن رخسار را واعظ

نسازد خیره نور مهر هرگز چشم روزن را