گنجور

 
واعظ قزوینی

اگر لذت شناس درد سازی جان شیرین را

ز نعمتهای الوان می شماری اشک خونین را

لب از دندان کبود و، چهره از درد طلب کاهی

طلا و لاجوردی نیست زین به خانه دین را

گدایان را به تاج پادشاهی سر فرو ناید

چه نسبت آشنایی با سر شوریده بالین را

بهم کی اختلاط شور و شیرین راست می آید؟

به شور عشق، نتوان جمع کردن خواب شیرین را

شدی چون پیر، ازین منزل دگر برکنده باید شد

که از پشت خمت زین میکند مرگ اسب چوبین را

به آشوب جهان هر کس که تن در داد، فارغ شد

ز سیل تندی توسن، چه پروا خانه زین را

گذشتن از بر بدطینتان، بد طینتی آرد

گذار از شوره زاران، شور سازد آب شیرین را

در اقلیم قناعت، زان سبب تنگی نمی باشد

که بیرون کرده ز آنجا، سازگاری رسم و آیین را

برافتاده است واعظ، از جهان رسم سخن فهمی

دلت صحبت چو خواهد،یاد کن یاران پیشین را