گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱

 

یک نظر‌بازست نرگس چشمِ بیمارِ ترا

گل یکی از سینه‌چاکان است دستارِ ترا

می کند شبنم‌گرانی بر عذارِ نازکت

ابر می‌بوسد زمین از دور گلزارِ ترا

خشک می آید به چشمش جلوهٔ آبِ حیات

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲

 

رُتبهٔ بالِ پری باشد پَرِ تیرِ ترا

شوخی چشمِ غزالان است زِهگیر ترا

می‌شود سرسبز از عمرِ ابد، آن را که کِشت

داده‌اند از چشمهٔ خضر آبِ شمشیر ترا

چرخ نتواند نگاهِ کج به مجنونِ تو کرد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳

 

نیست چون بال و پری تا گِرد سر گردم ترا

از ته دل گِرد سر در هر نظر گردم ترا

می‌کند بی‌دست‌ و‌ پا نظارگی را جلوه‌ات

چون به این بی‌دست و پایی همسفر گردم ترا؟

کاش چون پرگار پای آهنین می‌داشتم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴

 

سخت می‌خواهم که در آغوشِ تنگ آرم ترا

هر قدر افشرده‌ای دل را، بیفشارم ترا

عمرها شد تا کمندِ آه را چین می‌کنم

بر امیدِ آن که روزی در کمند آرم ترا

از لطافت گرچه ممکن نیست دیدن روی تو

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵

 

نیست سنگِ کم اگر در پلهٔ میزان ترا

کعبه و بتخانه باشد در نظر یکسان ترا

تا نبندی رخنهٔ چشم و دهان و گوش را

از درونِ دل نجوشد چشمهٔ حیوان ترا

همرهانِ سست در راهِ طلب سنگِ رهند

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶

 

تشنهٔ خون کرد مستی چشمِ فتّانِ ترا

خوابِ سنگین شد فسانی تیغِ مژگانِ ترا

این لطافت نیست هرگز میوهٔ فردوس را

می‌توان خوردن به لب سیبِ زنخدانِ ترا

حلقه‌ها در گوشِ سرو از طوقِ قمری می‌کِشد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷

 

می‌کند گلگل نگه رخسارِ خندانِ ترا

گل ز چیدن بیش می‌گردد گلستانِ ترا

آب نتواند به گِردِ دیده گشت از حیرتش

نیست با خورشید نسبت روی تابانِ ترا

باغبان در بستنِ در سعی بی جا می‌کند

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸

 

خارِ ناسازست بویِ گل به پیراهن ترا

چون زنم گستاخ دستِ عجز در دامن ترا؟

پرتو خورشید را آیینه رسوا می‌کند

چون نهان از دیده‌ها سازد دلِ روشن ترا؟

بس که سیراب است دامانت ز خونِ عاشقان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹

 

خوابِ ناز از حسنِ روزافزون نشد سنگین ترا

لنگرِ گهواره بود از کودکی تمکین ترا

می‌چکد آتش چو شمع از چهرهٔ شرمین ترا

می‌شود روشن چراغِ کُشته بر بالین ترا

نونیازِ نازِ چون خوبانِ دیگر نیستی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰

 

جنّتِ در‌بسته سازد مُهرِ خاموشی ترا

چهره زرّین می‌کند چون به، نمدپوشی ترا

حلقهٔ ذکرِ خدا گردد لبِ خاموشِ تو

گر شود توفیق از مردم فراموشی ترا

خانه‌داری، در گذارِ سیل لنگر‌کردن است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱

 

نیست ممکن رام‌کردن چشمِ جادوی ترا

سایه می‌بوسد زمین از دور، آهوی ترا

نیستم شایسته‌گر نظارهٔ روی ترا

سجده‌ای از دور دارم طاقِ ابروی ترا

پلهٔ نازِ تو دارد نازنینان را سَبُک

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲

 

صوفیان بردند از ره چشمِ جادوی ترا

در کمندِ وحدت آوردند آهوی ترا

آستین‌افشانی بی جای این تردامنان

کرد محتاجِ شراری شعلهٔ روی ترا

تندبادِ بی اصولِ چرخِ اربابِ سماع

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳

 

گر‌چه محجوب از نظر کرده‌ است بی‌جایی ترا

همچنان جوید ز هر جایی تماشایی ترا

از لطافت فکر در کُنهِ تو نتواند رسید

چون تواند درک‌ کردن نورِ بینایی ترا؟

آنچنان کز دیدنِ جان است قاصر دیده‌ها

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴

 

حسنِ بی‌پروا به فرمانِ هوس باشد چرا؟

برقِ عالمسوز در زنجیرِ خس باشد چرا

بادهٔ پر‌زور، کارِ سنگ با مینا کند

مست را اندیشه از بندِ عسس باشد چرا

تا هوا ابر و چمن پُر گل بود، از زهدِ خشک

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵

 

جانِ عرشی، فرشِ در زندانِ تن باشد چرا؟

شعلهٔ جواله در قیدِ لگن باشد چرا

لفظ می‌سازد جهان بر معنیِ روشن سیاه

یوسفِ سیمین‌بدن در پیرهن باشد چرا

تا تواند ترکِ تن کرد آدمی با این شعور

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶

 

چشم می‌پوشی ازان رخسارِ جان‌پرور چرا؟

می‌کنی آیینه را پنهان ز روشنگر چرا

غیرتی کن چون گهر جیبِ صدف را چاک کن

می‌خوری سیلی درین دریای بی لنگر چرا

خردهٔ جان می‌جهد از سنگ بیرون چون شرار

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷

 

غیر حق را می‌دهی ره در حریمِ دل چرا؟

می‌کِشی بر صفحهٔ هستی خطِ باطل چرا

از رباطِ تن چو بگذشتی دگر معموره نیست

زادِ راهی بر نمی‌داری ازین منزل چرا

هست چون جان، چار‌دیوارِ عناصر گو مباش

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸

 

در هوای کامِ دنیا می‌فشانی جان چرا؟

می‌کنی در راه بت صیدِ حرم قربان چرا؟

چیست اسبابِ جهان تا دل به آن بندد کسی؟

می‌کنی زنّار را شیرازهٔ قرآن چرا

در بیابانِ عدم بی توشه رفتن مشکل است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹

 

در طلب سستی چو اربابِ هوس کردن چرا؟

راهِ دوری پیش‌داری، رو به پس‌ کردن چرا

شُکرِ دولت سایه بر بی‌سایگان افکندن است

این همایِ خوش‌نشین را در قفس‌ کردن چرا

در خراب‌آبادِ دنیای دَنی چون عنکبوت

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰

 

آهِ عالمسوز را در سینه دزدیدن چرا؟

برق را پیراهنِ فانوس پوشیدن چرا

در میانِ رفته و آینده داری یک نفس

اینقدر هنگامه بر یک دم فرو‌چیدن چرا

جامه‌ای کز تن نروید، رزقِ مقراضِ فناست

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۳۴۹
sunny dark_mode